اینها آرزوهای زهرا عامری است. دانشجوی داروسازی و همراه آخرین روزهای رؤیا، نوزاد معتاد. او که چند روز قبل در 4 ماهگی به خاطر اوردوز مرد. او که زهرا آرزو داشت 20 سال بعد در جایی زنده و سلامت ببیندش. اسمش را هم پرستارها رویش گذاشتند. کسی نبود تا کنار سطل زباله بیمارستان، همان جایی که پیدایش کردند، نامی رویش بگذارد. اسمش را گذاشتند رؤیا!
با اعتیاد شدید متولد شد. مادر معتادش هیچوقت سراغش را نگرفت. اصلاً چه کسی میداند مادرش هنگام تولد او به چه فکر میکرده؟
زهرا هر بار درباره رؤیا با من حرف میزند، بغض راه گلویش را میبندد. چشمان سیاهش پر از اشک میشود: «پنجشنبه بود. آه چه پنجشنبه سیاهی. ساعتها کنارش بودم. رؤیا که همیشه ناله میکرد، آن روز خوابیده بود. چند ساعت خواب بود. مدام بالای سرش میرفتم. من و پدر هم اتاقیاش تعجب کرده بودیم. رؤیا هیچوقت این همه نمیخوابید. همیشه بیدار بود و مدام ناله میکرد. آنقدر حالش بد بود که نمیتواست شیر بمکد، گریه کند.»
موبایلش را از کیفش بیرون میکشد. میخواهد عکسهایی را نشانم دهد که تا حالا جرأت نکرده به مادرش، به نزدیک ترینهایش نشان بدهد. تصویر نوزادی که در چهار ماهگی صورتش پیر شده. گونهها گود افتاده. چشمها کم فروغ است. تصویر نوزادی معتاد. روی سر کودک زخمی عمیق: «رگ توی دست و پاش پیدا نمیکردند. از سرش رگ میگرفتند. این جای زخم را روی سرش میبینی؟ این زخم عمیق برای همان است.» بغضش میشکند. رؤیا توی یک پتوی صورتی پیچیده شده. رنگی که دختربچهها دوست دارند. صورتی؛ رنگ آرامش و عشق.
«وقتی بیدار شد، پرستارها اجازه دادند در آغوش بگیرمش. مدام ناله میکرد. بالای سرش قرآن خواندم. تغییر خاصی نداشت. جمعه شنیدم که رفته، رؤیا مرده. احساس وحشتناکی داشتم. دختری که آرزو داشتم شاید 20 سال بعد ببینمش، رفته بود. باورم نمیشد. پرستارها میگفتند خوب میشود. اعتیادش را کنترل کردهاند. یکشنبه مرخص میشود اما نشد... بهنام هم مثل رؤیا بود؛ چند ماه است او را ترک دادهاند. نجات پیدا کرد... اما رؤیا از دست رفت.» بهنام بعد از ترک به بهزیستی رفت آن طور که زهرا میگوید، اما رؤیا نه.
مراسم سوگواری رؤیا یا سوگواری برای مرگ رویاهایمان
رؤیا تنها نوزاد معتاد نبود، تنها نوزادی که با ارث اعتیاد میمیرد. میگویند روزانه سه تا چهار نوزاد معتاد درتهران متولد میشود. برایش مراسم سوگواری گرفتند، چند روز قبل به همت جمعیت خیریه امام علی(ع). برای شرکت در مراسم میروم. شمعهای سیاه روشن، عکس قاب گرفته رؤیا با صورت پیر شدهاش. حلوا و خرما کنارش. صدای قرآن میآید و... یاد معنی آیات میافتم. در آن هنگام که خورشید درهم پیچیده شود و در آن هنگام که ستارگان بیفروغ شوند و در آن هنگام که از دختران زنده به گور شده سؤال شود، به کدامین گناه کشته شدند؟
رؤیا مرده است. به کدامین گناه؟ اتاق پر از جمعیت است. صدای آیات در گوشم میپیچد بارها و بارها. در گرمای این روزها سردم میشود. بدنم یخ میکند. به تصویرش خیره میشوم. مقواهای کاغذی رنگی از سقف آویزاناند، لابد تزئینی است برای مراسم سوگواری یک نوزاد. تا حالا در چند مراسم سوگواری شرکت کردهام؟ مراسم سوگواری نوزاد؟ نه. مراسمی که معمولاً ادای دین است برای در گذشته، زنده کردن نام و یادش. رویای چهار ماهه کجای این ماجرا قرار دارد؟
سر کوچه در خیابان کارگر شمالی پوستر مراسم را روی دیوار زدهاند. برای تشویق همه برای شرکت. به پوستر خیره میشوم. مردی میانسال رد نگاهم را میگیرد: «این طفلک مراسم سوگواری میخواهد چکار؟ باید برای خودمان مراسم بگیریم نه واسه این بچه.» مرد نمیگذارد پاسخی به حرفهایش بدهم. دور میشود.
زنی کنارم نشسته. در یک گروه خیریه عضو است آنجا شنیده رؤیا مرده و برایش مراسم سوگواری گرفتهاند آمده تا در این ماتم مشارکت کند: «خانم گریه و زاری اهمیت ندارد. باید کاری کرد. عزاداری که چاره کار نیست؟ سؤال من این است برای رؤیا چه کردند؟ قبل از مرگش درست دوا و درمانش کردند که حالا سوگوارش هستند؟»
خانمی دیگر کمی آن سوتر نشسته به حرفهایمان گوش میدهد سری تکان میدهد: «این مراسم را گرفتهاند تا وجدان خفته مردم بیدار شود. این مراسم سوگواری نیست. این یک آیین اعتراضی است.»
داوطلبان جمعیت امام علی با لباسهای مشکی و شالهای آبی که بر گردن دارند از وضعیت نوزادان معتاد بیشتر میگویند: «سه هفته پیش هم در منطقه بومهن کودک 4 ماههای به نام علی را پیدا کردیم. برای ترک اعتیاد آوردیمش بیمارستان لقمان. آنجا فهمیدیم رؤیا هم به همین درد مبتلاست. مجهول الهویه بود. کودک از شدت درد و خماری فقط ناله میکرد علی درمان شد و به بهزیستی رفت.»
مادری با فرزند چند ماههاش وارد مراسم ختم رؤیا میشود. دخترک چند ماههاش را سخت در آغوش میفشارد. دخترک صورت سفید و تپلی دارد. مثل خیلی از بچهها در سن و سال خودش. ناخوداگاه نگاهم به تصویر رویا بر میگردد.
داوطلب ادامه میدهد: «کودکی، مادر، تولد، اعتیاد از تلاقی این کلمات چه اتفاقی رخ میدهد؟ مادران معتاد در مناطق پر آسیب صاحب بچه میشوند. بدون هیچ فکری. بدون هیچ حمایت اجتماعی. ارشیا سال 83 در منطقه «لب خط» شوش به دنیا آمد هیچ همراهی نداشت. جانش را از دست داد.»
آنها از نبود امکانات برای نجات کودکان معتاد میگویند: «بیمارستانها کودک معتاد را تا به حالت اوردوز نرسد پذیرش نمیکنند یعنی تا قبل از این حالت نظام سلامت راهکاری برای ترک اعتیاد کودکان در نظر نگرفته. اورژانس اجتماعی هم با اینکه مسئول رسیدگی به این موارد است برای این موضوع قدمی جدی برنمیدارد.» حرف از یاسین هم میشود. نوزادی که با اوردوز به بیمارستان منتقل شد و نجات یافت و الان در بهزیستی است. سرنوشت یاسین و یاسینها چه میشود؟
شارمین میمندینژاد، مدیر عامل جمعیت خیریه امام علی هم در این مراسم میگوید: «مرگ رؤیا از مرگ فرزند خودم هم سختتر بود. متأسفانه این داستان در حال تکرار است. کودکی که رگ و پیاش به خاطر مواد مخدر خشک شده بود و از سرش رگ میگرفتند. به گفته مسئولان روزانه در تهران 3 تا 4 کودک معتاد متولد میشود. بعضیها حتی نوزادشان را کنار سطل هم نمیاندازند. مادری میگفت به بچه معتادم گل میدادم تا ساکت شود و با او گدایی کنم. ما اینجا برای عزاداری رؤیا نیامدهایم. بلکه به عزای انسان نشستهایم. کودک جامعه. رویای سرزمین ما مرده. 20 سال پیش که ما کارمان را شروع کردیم، نوزادی مانند رویا جانش را از دست داد، حالا 20 سال از آن زمان گذشته اما همان اتفاق تکرار شد. ما همچنان تنها هستیم. این ماجرا هشداری است تا در حوزه اعتیاد کج دار و مریز کار نکنیم.»
سمیه دختری که با اعتیاد به دنیا آمد
سمیه معتاد به دنیا آمد. الان 17 ساله است. چند سالی کارتن خواب بوده. تریاک، شیشه و هروئین و به قول خودش همه موادمخدرهای عالم را تجربه کرده. خواهر کوچکترش نرگس به خاطر اعتیاد در شش ماهگی مرده. میگوید جان سخت بوده که نمرده. ولی زمان کارتن خوابیاش بارها آرزو میکرده که کاش مثل نرگس مرده بود و این روزها را نمیدید. آن روزهایی که در حاشیههای ورامین، خلازیر و پاسگاه کارتن خوابی میکرد.
الان در یک مرکز ترک مواد مخدر زندگی میکند. دو ماه است اعتیادش را ترک کرده. امیدوار است پاک بماند: «مامانم معتاد بود. تریاک میکشید. من که به دنیا آمدم معتاد بودم. بعد هم که بزرگتر شدم تریاک را قاطی شیر میکرد، میداد بخورم. شش ساله که بودم یک بار ترکم دادند. خودم یادم نیست اما مادرم میگفت خیلی درد کشیدم. همین بلا سر خواهرم هم آمد؛ هشت ساله بودم که نرگس مرد. فقط شش ماهش بود. بعد که ده یازده ساله شدم، خودم شروع کردم به مصرف. بابا، مامانم، خالهام که با ما زندگی میکردهمه موادی بودند. من هم افتادم توش.»
سمیه اصلاً درس نخوانده. حالا اینجا پایه اول دبستان را شروع کرده و دوست دارد باسواد شود: « 14 ساله که شدم در خانههای مردم کار میکردم. یک جور زندگی نباتی؛ یعنی زنده بودم که بکشم. تو خانههای مردم هم مواد کشیدم بیرونم کردند. گاهی میگفتم کاش همان موقع که معتاد به دنیا آمدم میمردم. مثل خواهرم نرگس.»
از سال 91 که از خانه بیرون زده، پدر و مادرش را ندیده. اطراف ورامین زندگی میکنند: «نمیدانم حتی میخواهم ببینمشان یانه؟ اگر دوباره برگردم، یاد نرگس میافتم یاد آن روزها. نه دوست ندارم برگردم. اینجا راحتترم. دوست دارم تا چند سال دیگر آدم دیگری باشم.»
خبرنگار روزنامه ایران در ادمه می نویسد: یاد حرفهای زهرا میافتم و آرزوهایی که برای رؤیا داشت. یاد ارشیا، یاسین و بهنام و علی... به حرفهای سمیه فکر میکنم و روزهایی که بهعنوان یک کودک معتاد گذرانده. به مرگ تلخ خواهرش نرگس در شش ماهگی. آیا او چند سال دیگر زندگی بهتری خواهد داشت. آیا سمیه تا چند سال دیگر از روزهای خوبش خواهد گفت؟