تنها ماندم و با یکی از تانک‌ها به عقب برگشتم و با آن تا دریاچه‌ی پرورش ماهی آمدم. به قرارگاه لشکر که رسیدم، به من توهین شد. مرا ترسو خطاب کردند و من از روی عصبانیت، شیشه نوشابه را به شدت به سرم کوبیدم و ناگهان خون فواره زد. در بیمارستان به من خبر دادند که برای تو مدال شجاعت اختصاص داده شده است!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، از میان کتبی که درباره جنگ هشت ساله ایران و عراق نگاشته شده است خواندن و پردازش بخش هایی از خاطرات جنگجویان عراقی و شرح حالی که از آن روزها ارائه می دهند خالی از لطف نیست. کتاب "اعترافات" نمونه‌ای از این‌گونه کتب است که برگرفته از خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرایی است. در بخشی از این کتاب در تشریح روزهای پیش از تصرف خرمشهر آمده است:

نبرد طاهری، یکی از شدیدترین جنگ‌های خرمشهر بود که در نهایت، نیروهای اسلام با به محاصره درآوردن سه لشکر کامل، محور مذکور را به کنترل خود درآوردند و شکست سختی را به این سه لشکر تحمیل کردند.

رزمندگان ایرانی با انگیزه‌ای مشخص تاکتیک عملیاتی بسیار دقیق و حساب شده، مواضع ما را یکی پس از دیگری از دستمان خارج کردند و طی یک عملیات حساب شده غافلگیری، از یک محور به سمت خرمشهر هجوم آوردند. برای ما این تصور پیش آمد که حمله‌ی اصلی اشغال خرمشهر از این ناحیه انجام می‌شود و ما را سرگرم یک نبرد سنگین در این محور ساختند و نقشه دقیق خود را با یک حمله‌ی شدید اجرا کردند و راه‌های اصلی ارتباطی جنوب خرمشهر را کاملا بستند و ما را در حلقه‌ی محاصره قرار دادند.

شبی کاملا ظلمانی و تاریک بود. دلهره و هراس، تمام وجودمان را گرفته بود. افراد زمین‌گیر شده بودند. توانایی حرکت در هیچ‌کس وجود نداشت. من سعی می‌کردم سربازان را به مقاومت و پایداری تشویق کنم. فرماندهی کل، وعده‌ی پاداش‌ها و ترفیعات را به ما اعلام کرده بود و هر یک از ما، تنها آرزوی رهایی از مهلکه را داشتیم. ساعت‌ها سپری می‌شد و ما در محاصره به سر می‌بردیم. از لحاظ آذوقه و نیازهای دارویی کمبودی نداشتیم؛ لکن فرماندهی کل برای اینکه به ما بفهماند که به فکر ماست، به وسیله هیلی‌کوپتر، مواد غذایی و دارویی برایمان می‌فرستاد. تبادل آتش توپخانه، زمین را به لرزه در آورده بود. لحظه به لحظه به کشته‌های ما افزوده می‌شد. توپخانه‌ی ایران در آن مکان محصور، با دیده‌بانی بسیار دقیق، نظامیان ما را درو می‌کرد.

یک شب، بیش از 10 نفر از افسران ارشد که بیشتر آن‌ها فرماندهی گردان بودند، کشته شدند. سربازان همچون زنان فرزند از دست داده می‌گریستند و به دنبال راه فرار بودند. تنها راه فرار از سمت اروندرود بود و بسیاری از نظامیان مترصد گریز از آن ناحیه بودند. در یک چشم بهم زدن، اکثر افراد تیپ، لباس‌هایشان را در آورده، خود را به آب زدند. نیروهای باقی مانده در شهر، دو قسم بودند؛ عده‌ای اصرار به پایداری تا آخرین گلوله را داشتند؛ که در راس آن‌ها سرهنگ ستاد احمد زیدان بود و عده‌ای دیگر خواهان تسلیم شدن به ایرانیان بودند که در راس آنها الجشعمی بود.

حرف‌شنوی از افسران از بین رفته بود و اکثر سربازان هیچ احترامی برای افسر مافوق خود قائل نمی‌شدند. افرادی نیز هنوز مطیع اوامر و دستورها بودند و به امید بازگشت به عراق و دریافت جوایز و پاداش، تا آخرین گلوله می‌جنگیدند.

کم‌ کم تمام مواضع اطراف شهر از دست ما خارج شد و سربازان به داخل شهر می‌آمدند و به خانه‌ها پناه می‌بردند. در ساعت‌های آخر با فرمانده تیپ تماس گرفتم و کسب تکلیف کردم. وی گفت: «باید پایداری و مقاومت کرده و از خرمشهر دفاع کنیم!» گفتم: «چگونه می‌توانیم دفاع کنیم؛ در حالی که تمامی تیپ‌های نیروهای ویژه متلاشی شده‌اند و از بین رفته‌اند؟»

سرهنگ ستاد علی حسین سعی کرد که نیروهای موجود را سازماندهی کند و انسجام لازم را در دفاع از شهر ایجاد کند؛ ولی سرهنگ عبدالواحد آل رباط چنین اجازه‌ای به او نداد؛ چرا که این کار را در صلاحیت او نمی‌دانست. از این‌ رو، سرهنگ علی حسین یک گردان نیرو به اضافه‌ی یک گروهان تانک را با خود برداشته، به خط ایرانی‌ها زد و خود و افرادش را به نابودی کامل کشاند. بسیاری، این موضع‌گیری و حرکت ناشیانه را به تمسخر گرفتند و به او لعنت فرستادند که باعث نابودی خودش و همراهانش شده است.

شب کاملا تاریک بود و از ماه خبری نبود. از آسمان باران خون بر سرمان می‌بارید. خدایا، چه می‌بینیم؟ خداوندا، این چه مصیبتی است؟ نیروهای ما، بلای آسمانی را که همچون باران‌های آتشفشانی بر سرمان می‌ریخت، به چشم می‌دیدند. آری، مواد مذاب آتشفشانی داغ بر سرمان می‌ریخت و این چیزی جز آتش سنگین ایرانی‌ها نبود. یکی از سربازان که بسیار متاثر شده بود و اشک می‌ریخت، با گریه و زاری گفت: «قربان، آیا این‌ها واقعا کافرند؟!»

من برای حفظ روحیه آنان با حرکت لب‌ها جواب منفی می‌دادم! مردان قادسیه‌ی صدام حسین را تاکنون چنین ذلیل و خوار ندیده بودم، هیچ‌کس ترس خود را پنهان نمی‌کرد. سعی کردم فکر معجزه و یاری خداوند نسبت به رزمندگان ایرانی را از ذهن نیروهایم زایل کنم؛ ولی مگر می‌شد حقایق را کتمان کرد؟ یکی از سربازان گفت: «قربان، ایرانیان همه‌ی پل‌ها را به تصرف درآورده‌اند، چگونه فرار کنیم؟ راه رهایی کجاست؟»

نیروهایم همگی در حیرت به سر می‌بردند و گیج و منگ شده بودند! یکی از افراد متدیَن گردان به نام سیدجاسم العلوان به دعا رو آورده بود و از خدا طلب رهایی از این مهلکه را می‌کرد. بقیه افراد نزد او می‌رفتند و از او می‌خواستند که برای آن‌ها نیز دعا کند! در همین حین ناگهان گلوله‌ای به او اصابت کرد و جانش را گرفت!

تیپ 38 برای کمک به ما از عتبه، واقع در استان بصره، آمد و در مبادی ورود خرمشهر با ایرانیان درگیر شد. صدام به آن‌ها وعده داده بود که پس از شکستن محاصره، جوایز و مدال‌های مخصوصی به آنان عطا خواهد کرد.

این بیچارگان تا به منطقه رسیدند، آماده‌ی پیکار شدند، سلاح‌های آتشین خود را به کار گرفتند، توپ‌های 106 خود را وارد عمل کردند و با شکلی منظم، قصد ایجاد شکاف بین نیروهای ایرانی را کردند. فرمانده تیپ 38، سرهنگ ستاد محمد سعید، وقایع آن روز را چنین نقل می‌کرد: «همین که وارد عمل شدیم، ناگهان خود را زیر آتش سنگین توپخانه‌ی ایران دیدیم و در دام پهن شده‌ای افتادیم. از پشت سر هم مورد تهاجم واقع شدیم و ناچار به داخل شهر رفتیم و در حلقه‌ی محاصره افتادیم. عجبا، ما برای شکستن حلقه‌ی محاصره آمدیم و حالا خود در همین محاصره افتاده بودیم؛ نمی‌دانستیم بخندیم یا گریه کنیم!»

نیروها را به داخل شهر و به سمت مسجد جامع هدایت کردم. داخل مسجد، درگیری خونینی با گروه دیگری از نیروهای عراقی داشتیم. هر دو طرف فکر می‌کردیم که طرف مقابل دشمن است! گلوله‌ها در مسجد رد و بدل می‌شد و افراد ما گمان می‌کردند که نیروهای محاصره‌کننده، در مسجد کمین کرده‌اند. پس‌ از کشته شدن تعداد زیادی از افراد، معلوم شد که این‌ها گروهی از افراد جیش‌الشعبی هستند که فرمانده‌هان‌شان کشته شده و از سردرگمی به این مسجد پناه برده‌اند. دستور پیوستن این افراد را به تیپ صادر کردم؛ نیروی عظیمی تشکیل شد. پیش خود فکر می‌کردم که با این نیروی بزرگ می‌شود خط محاصره را شکست. بلافاصله در سایه آتش توپخانه و با روحیه بسیار ضعیف، دست به عملیات زدیم. فرمانده‌ی لشکر در تماس مستمر با ما بود و به ما می‌گفت که پس از شکست حلقه‌ی محاصره، به نیروهای مستقر در کنار رودخانه‌ی کارون بپیوندیم. تیپ ما به پیش رفت؛ مسافتی حدود سه کیلومتر را پست سر گذاشتیم. تنها چیزی که فکر همه را مشغول کرده بود، عقب‌نشینی و گریز از این مهلکه بود.

پس از طی مسافتی در حدود سه کیلومتر، آتش سنگینی از پهلو بر ما گشوده شد. نبرد شدیدی در گرفت. 20 نفر از افرد ما کشته شدند. آنان را در میدان رها کردیم و به جنگیدن ادامه دادیم. تعداد قربانیان لحظه به لحظه افزایش می‌یافت. ناگهان سر یکی از سربازان از بدنش جدا شد. صحنه چنان وحشتناک بود که یقینا با هیچ بیان و قلمی قابل وصف نیست.

سرورم ای وطن، ما همه قربانی توایم؛ سرورم ای وطن، ما را با دندان‌هایت جویدی؛ آیا این درست است که وطن، که مردانش را بخورد؟ آیا این درست است که روسا برای آزادی خود، فرزندان خویش را ذبیح کنند؟

جملات فوق را یکی از سرهنگ‌ها در همین لحظات به زبان آورد. بیچاره به علت اوضاع بحرانی موجود دچار جنون شده بود. سعی کردیم او را به جای امن‌تری انتقال بدهیم؛ ولی با مقاومت خود مانع از این کار شد و عاقبت در رود کارون افتاد و غرق شد.

در اوج درگیری با نیروهای جانبی، ناگهان فریادهای‌شان را شنیدیم که می‌گفتند: «ما عراق هستیم.» آری این دومین بدبختی ما بود که با تیپ 33 نیروهای مخصوص درگیر شده بودیم. فرمانده تیپ ما سرهنگ الهیتی نیز کشته شد. فرمانده تیپ 33 با دو دست بر سرش می‌کوبید و می‌گفت: «خدا لعنت‌تان کند، بهترین سربازانم را کشتید، افسرانم را کشتید...»

هدف تیپ 33 دفاع از منطقه و دریافت مدال‌های شجاعت بود و می‌خواست با آتش خود، مانع هر نفوذی شود! جوی‌های خون راه افتاده بود. روحیه افراد، رو به تحلیل می‌رفت و همه در فکر خلاص و رهایی از این وضع بودند. نیروهای ما به این تیپ پیوستند و به علت کشته شدن فرمانده تیپ ما، همگی تحت امر فرمانده تیپ نیروهای مخصوص، سرهنگ ساجت، قرار گرفتیم. وی برای تقویت روحیه و پیشگیری از تضعیف روانی افراد، شعاری آماده کرد و از ما خواست تا آن را همه با هم بخوانیم. مضمون شعار این بود: «حرکت؛ به پیش؛ ما با تو هستیم؛ دو لشکر از لشکران صدام حسین.»

هدف از شعارها، گرم نگه‌داشتن افراد و آمادگی نیروها برای جنگیدن بود؛ زیرا هنوز محور عملیاتی در دست ما بود. احمد زیدان با ما تماس گرفت و دستور داد که عقب‌نشینی نکنید. جواب دادیم که راهی برای عقب‌نشینی نداریم؛ همه پل‌ها و راه‌ها به تصرف ایرانیان درآمده است.

به سمت جنوب خرمشهر مسافتی در حدود 500 متر را طی کردیم که ناگهان گروهان‌های ما، افرادی را مشاهده کردند و پس از اندکی توجه و دقت معلوم شد به عربی صحبت می‌کنند. آن‌ها با زبان عربی می‌گفتند: «بیایید، بیایید؛ ما عراقی هستیم، ما ارتش صدام هستیم.»

ما به علت اشتباهات مکرری که قبلا مرتکب شده بودیم و مصیبت‌هایی که بر اثر درگیری با افراد خودی بر سرمان فرود آمده بود، در اینجا کمی تامل کردیم و ترسیدیم که برای سومین بار، بدبختی دیگری برای خودمان ایجاد کنیم. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم اسلحه خود را در پشت و به کمر آویزان کنیم و با حالتی که دست‌ها، هیچ تماسی با اسلحه نداشته باشد، به سمت آن‌ها حرکت کنیم؛ ناگهان نیروهای شجاع ایرانی با انواع اسلحه به ما یورش آوردند. خمپاره اندازها، تانک‌ها و زره‌پوش‌ها، به‌کار گرفته شدند و ما را در جهنمی از آتش قرار دادند. تنها کسانی جان سالم به در بردند که توانستند بگریزند یا اسیر شوند. در همین حین، موشکی به‌صورت فرمانده‌ی گردان دوم اصابت کرد، صورتش را سوزانده و او را کشت.

همچنین یکی از افسران استخبارات، سرگرد عزیز ضرغام نیز کشته شد. ضربه‌ی هولناک و فاجعه‌ای وصف‌ناشدنی بود. اجساد افرادمان در اطراف کارون بر زمین ریخته بود. نمی‌دانستیم چه کنیم. اگر آن صحنه‌ها را می‌دیدید، به شدت این فجایع پی می‌بردید. سربازان عراقی ضجه می‌زدند و اشک می‌ریختند و خرمشهر در آتش می‌سوخت. خرمشهر، آن روز شاهد بزرگ‌ترین شکست متجاوزان در تاریخ جنگ‌های معاصر بود.

یکی از فرماندهان عراقی، آخرین لحظات آزادی خرمشهر را برایم چنین روایت کرد: «وقتی فهمیدم نظامیان همراهم انگیزه مقاومت و جنگیدن را از دست داده‌اند و به هیچ شکل قادر به رو در رویی با رزمندگان اسلام نیستند، از عبدالواحد آل رباط خواستم که نیرویی برای شکستن خط بفرستند. وی گفت که تمام نیروهایش لت و پار شده‌اند و فعلا هیچ کمکی نمی‌تواند بکند. فهمیدم که خرمشهراز تمام جهت‌ها در محاصره است و شکستن حلقه‌ی محاصره، امری غیر ممکن. به محافظانم گفتم که باید از اروندرود بگذریم و بلافاصله در جنوب شهر حرکت کردیم. باران می‌بارید و بمب‌های ایرانی، عراقی‌ها را درو می‌کرد. نمی‌دانم در آن لحظات چه حالی داشتم. افکار عجیبی به سرم می‌زد؛ حتی تصمیم به خودکشی گرفتم. به چشم خود معجزاتی دیده بودم که حیرانم کرده بود. میلیون‌ها دلاری که صرف سیستم دفاعی خرمشهر کرده بودیم، به راحتی با ایمان استوار رزمندگان اسلام درهم کوبیده شد و با شکستن این موانع، روحیه‌ی عراقی‌ها پایمال شد.

در مسیر حرکت به سمت جنوب خرمشهر بودیم که ناگهان خود را در یک میدان مین یافتم. سربازان همراهم با سعی و تلاش، مین‌ها را خنثی کردند و ما را از آن ورطه رهانیدند. من هم لباس‌هایم را درآوردم، درجاتم را کندم و خود را به آب زدم. با شنا از اروندرود عبور کردم و به قرارگاه لشکر 11 رسیدم. این قرارگاه قبلا سقوط کرده و اینک تیپ 605 در آن مستقر بود.»

خرمشهر، شاهد سنگین‌ترین نبردها بود و در مناطق موازی با این شهر نیز درگیری‌های شدیدی جریان داشت. پل طاهری، از محل‌هایی بود که از ابتدای عملیات، به منطقه‌ی درگیری مبدل شده بود. در ساعت چهار صبح روز 17/1/1982 به سوی پل طاهری آمدیم. پس از گذشت 4 روز از درگیری‌های آزادی خرمشهر توسط رزمندگان ایرانی، ما توانسته بودیم یک نیرو از واحدهای باقی‌مانده مهیا کنیم. این واحد، عبارت بود از یک گردان، به اضافه یک گروهان که فاقد اسلحه پشتیبانی بود و ابزار مهندسی نیز همراه داشت. این گردان برای شکستن محاصره سازماندهی شده بود.

در نزدیکی پل طاهری، جنگ سختی در گرفته بود. این نبرد به حدی شدید بود که با جنگ‌های بزرگ تاریخ برابری می‌کرد. تیپ‌های 4، 43، 35 و گردان‌هایی از واحد‌های تانک در دام رزمندگان ایرانی افتاده بودند و پس از مدت کوتاهی، تمامی نفرات این تیپ‌ها و واحدها به هلاکت رسیدند.

سرهنگ ستاد طلعت الدوری می‌گفت: «من به چشم خود شاهد جانفشانی نیروهای مسلمان ایرانی بودم که با شجاعت به مواضع ما یورش می‌آوردند و با آغوش باز به استقبال شهادت می‌‌‌‌رفتند.»

شاید این صحنه‌های شهادت‌طلبی رزمندگان ایرانی را تا کسی با چشم نبیند، نتواند باور کند؛ ولی ما خودمان شاهد بودیم و دیدیم که حرکت متهورانه آنان چگونه ترس و دلهره در دل سربازان‌مان می‌کاشت. ما نیز در این نبردها شرکت کردیم و برای عقب راندن رزمندگان ایرانی از خرمشهر وارد عمل شدیم؛ که ناگهان واحدهای زرهی و تانک‌های ایرانی، تمام خطوط ارتباطی و پل‌ها را قطع کردند و راه‌های عقب‌نشینی ما را بستند.

با سرهنگ ستاد فاروق فرمانده لشکر 13 تماس گرفتم و به او گفتم: «ایرانیان راه‌های پشت سر ما را بسته‌اند و از پشت قصد هجوم دارند.» او جواب داد: «از فرماندهی کل به من اطلاع داده‌اند که به زودی نیروهای کمکی به شما ملحق خواهند شد.»

وظعیت ما در منطقه‌ی پل طاهری و خرمشهر بسیار اسفبار بود. سروان احمد هاشم، فرمانده یکی از گروهان‌ها به من گفت: «قربان، نیروهای ایرانی در حال حرکت به سوی ما هستند.»

در این لحظات بود که متوجه نقشه‌ی دقیق ایرانیان برای محاصره و پاک‌سازی منطقه شدم. دستور دادم که توپخانه با آتش پر حجم، منطقه را به آتش بکشد. بلافاصله آتش توپخانه روی محورهای اعلام شده فرو ریخت. منطقه یکپارچه در آتش می‌سوخت و اجساد نیروهای ما در منطقه‌ی پل طاهری پراکنده شده بود. ماهر عبدالرشید دستور ممنوعیت جمع‌آوری اجساد و انتقال آنان را صادر کرد و گفت: «این دستور از جانب آقای رئیس جمهور است.» این دستور هنگامی صادر شد که در بعضی از شهرها، مردم علیه حکام عراق دست به تظاهرات زده و جنگ‌افروزی او را محکوم کرده بودند. این دستور، تاثیر بسیار بدی بر روحیه سربازان ما گذاشت.

برای سومین بار متوالی به نبرد با ایرانی‌ها پرداختیم و توانستیم چند موضع نسبتا محکم به دست بیاوریم. صدام به دنبال این پیروزی، به تعدادی از افسران مدال شجاعت داد! رزمندگان بی‌باک و مومن ایرانی، از یک محور قصد ورود به خرمشهر را داشتند و در محور دیگر، در پل طاهری که جناح راست جبهه را تشکیل می‌داد، مشغول نبردی سنگین با ما بودند. گردان ما همراه یک گروهان دیگر، به قصد عقب‌نشینی، به سمت عقب حرکت کرد. سرهنگ هانی یحیی قلندر، فرمانده تیپ 419 با من تماس گرفت و گفت: «فرماندهی کل عقب‌نشینی را ممنوع کرده است.»

طالع الدوری در خاطرات شخصی خود که به یکی از دوستانش هدیه کرده، نوشته بود: «طرح صدام، در آغاز هجوم رزمندگان اسلام به خرمشهر، نابودی کامل شهر به همراه تمام نیروهای عراقی مستقر در آن بود.

از سرهنگ هانی یحیی قلندر پرسیدم: تمامی تیپ‌های عراقی درگیر در محور طاهری نابود شده‌اند؛ کجا می‌توانیم برویم؟ او عصبانی شد و با غضب گفت: به تو دستور می‌دهم در آنجا بمانی و اگر حرکت خلافی از تو دیده شود، اعدام خواهی شد!

مجبور شدم بمانم و منتظر دستور باشم. در این ساعت‌ها نحوه‌ی پیشروی ایرانیان و پاکسازی مواضع توسط آن‌ها را با چشم می‌دیدم.

تیپ 34 نیروهای ویژه، به سمت ایرانیان یورش بردند و درگیری شدیدی روی داد. از تمام این تیپ، تنها افراد دو گروهان جان سالم به در بردند یا اسیر شدند؛ سایر نیروها همگی کشته شدند و همه‌ی خودروهای آن‌ها به آتش کشیده شد. فرمانده‌ی تیپ نیز کشته شد. در همان شب، آزادی خرمشهر تکمیل شد و فریاد "الله اکبر" نیروهای ایرانی، تمام منطقه را لرزاند. سربازان ما، مضطرب و نگران، گریه و زاری می‌کردند و دچار سردرگمی عجیبی شده بودند. گروهانی از گردان شبانه به نبرد با ایرانیان پرداخت. صبح فردا، اثری از این گروهان نماند. سربازان همراه من به سمت ایرانیان رفتند و اسیر شدند. من تنها ماندم و با یکی از تانک‌ها به عقب برگشتم و با آن تا دریاچه‌ی پرورش ماهی آمدم. به قرارگاه لشکر که رسیدم، به من توهین شد. مرا ترسو خطاب کردند و من از روی عصبانیت، شیشه نوشابه را به شدت به سرم کوبیدم و ناگهان خون فواره زد. در بیمارستان به من خبر دادند که برای تو مدال شجاعت اختصاص داده شده است!»

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس