چهره سرهنگ زرد شده بود؛ چون به خوبی می‌دانست که فرماندهی نمی‌خواهد واحدهای ما عقب‌نشینی کنند. بدن او با دیدن پیشروی ایرانی‌ها به سمت مجتمع مسکونی به لرزه و سپس وی به گریه افتاد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، از میان کتبی که درباره جنگ هشت ساله ایران و عراق نگاشته شده است خواندن و پردازش بخش‌هایی از خاطرات جنگجویان عراقی و شرح حالی که از آن روزها ارائه می‌دهند خالی از لطف نیست. کتاب "آخرین شب در خرمشهر" نمونه‌ای از این‌گونه کتب است که برگرفته از خاطرات سرهنگ عراقی کامل جابر است. در بخشی از این کتاب در تشریح روزهای پایانی استقرار رژیم بعث در خرمشهر آمده است:

تیپ «32»، نیروی ذخیره خرمشهر بود. به این تیپ دستور رسید که برای دفاع از شهر از منطقه اعزام شود. این تیپ نیروی ویژه دریایی و در خرمشهر مستقر بود. به دستور ستاد فرماندهی، تیپ را با تجهیزات نظامی کافی آماده کردند؛ چون این تیپ در درگیری که در آغاز جنگ در محور دزفول – شوش روی داد، به کلی نابود شده بود.

این دستورها نیز به این تیپ ابلاغ شد:

1-  گردان یکم تیپ 32 به فرماندهی سرهنگ دوم ستاد عدنان راضی‌الامی وظیفه داشت که گشت شبانه را در منطقه بین رود کارون و جاده اصلی تا راه عبوری شماره یک انجام دهد. این دستور در شب 22 اردیبهشت به این گردان ابلاغ شد.

فرمانده این گردان – عدنان راضی‌اللامی – وقتی خبر حمله ایرانی‌ها را شنید، به تمام واحدهای گشتی که در قسمت چپ خرمشهر مستقر بودند، دستور عقب‌نشینی داد. در ساعت 10 شب 23 اردیبهشت به این گردان دستور رسید که به سمت مجتمع آپارتمانی حرکت کند. در آنجا درگیری شدیدی بین تیپ «44» و نیروهای اسلامی در جریان بود. فرمانده وقتی احساس کرد نیروهای ایرانی، تیپ 44 را به کلی نابود کرده‌اند، پشت آن‌ها سنگر گرفت. نقشه او باعث تقویت این گردان شد؛ چون این گردان در آغاز کار به‌طور مستقیم در درگیری شرکت نکرد؛ بلکه در یک فرصت مناسب با نیروهای اسلامی پیشرو درگیر شد و آن‌ها را غافلگیر کرد. درگیری برای مدت کوتاهی متوقف شد. ستاد فرماندهی طی تماسی اعلام کرد که نیروی هوابرد در صدد است محاصره را درهم بشکند. ما هم به این وعده‌ها دلخوش بودیم؛ چون تا آن زمان، ارتش ما از امکانات زیادی برخوردار بود و ما در آغاز درگیری بودیم.

2-  از طرف دیگر، به گردان دوم تیپ 32 نیروی ویژه دستور رسید که به سوی منطقه نخلستان – که باغ‌های خرما بود – حرکت کند. این منطقه در اختیار تیپ 9 مرزی بود. تیپ 32 پیش از جنگ در اختیار ژاندارمری بود؛ اما پس از شروع جنگ به دستور فرماندهی در اختیار ارتش قرار گرفت. آن‌ها از قوانین ژاندارمری پیروی می‌کردند و بعضی‌شان به‌طور علنی در برابر چشم فرماندهان رشوه می‌گرفتند.

این تیپ که در منطقه خاکریز میانی به‌عنوان نیروی دفاعی مستقر بود، پس از سقوط این خاکریز، از منطقه فرار کرد؛ در حالی که دچار تلفات سنگینی شده بود. گردان دوم بلافاصله به کمک این تیپ آمد. درگیری شدیدی در منطقه نخلستان روی داد. این منطقه پر از نخل بود؛ برای همین دو طرف نتوانستند زرهی خود را وارد معرکه کنند و بیش‌تر، از پیاده ‌نظام استفاده کردند. با وجود این، تعدادی موشک از میان درختان بر سر نیروهای ما فرود می‌آمد. این نشان می‌داد که ایرانی‌ها به بالای درختان رفته‌اند و از آن‌جا نیروهای ما را هدف آتش خود قرار می‌دهند.

پس از درگیری، نیروهای اسلامی از ما خواستند خود را تسلیم کنیم؛ چون از همه طرف محاصره بودیم.

فرمانده گردان – سرهنگ دوم امجد عبدالقادر – با افسران خود و با فرمانده گردان یکم از تیپ 9 – سرهنگ مجید العقیدی – مشورت کرد و نظر آنان را جویا شد. آن‌ها تصمیم گرفتند خود را تسلیم کنند. به این ترتیب، آخرین دیوار دفاعی شهر سقوط کرد و جز نیروهای مستقر درون شهر، نیروی دیگری باقی نماند.

3- گردان سوم، آخرین گردان از نیروهای ویژه به شمار می‌آمد. این گردان برای دفاع از پل قادسیه که نزدیک شلمچه است، به این منطقه اعزام شد؛ اما به خوبی معلوم بود که این کار، بهانه‌ای برای فرار از میدان جنگ است. فرمانده این گردان در کار خود موفق بود؛ چون هیچ‌یک از افرادش کشته یا اسیر نشدند. پس از نبرد خرمشهر و آزادی آن به دست نیروهای اسلامی، فرمانده این گردان، عدنان الخالصی، با معاون خود – سرگرد عبدالزهره العبیدی – در دادگاه نظامی محکوم و تیرباران شدند.

وقتی ستاد فرماندهی فهمید دیوار دفاعی در خاکریز میانی و مجتمع آپارتمانی به کلی نابود شده، به تیپ «420» دستور داد برای کمک به تیپ‌های 9 و 10 عازم منطقه عملیاتی شوند. تیپ 420، نیروی ذخیره در منطقه ام‌الرصاص بود. تیپ به سوی منطقه حرکت کرد، این تیپ در راه با سربازان و افسران فراری برخورد کرد، وقتی علت فرار را جویا شدند، پاسخ شنیدند که نیروهای اسلامی در کمین هستند و دارند به سوی خرمشهر پیشروی می‌کنند. فرمانده تیپ به این بهانه با قرارگاه اصلی لشکر 11 تماس گرفت و به آن‌ها گفت: «روحیه سربازان بسیار ضعیف شده؛ چون آن‌ها شاهد فرار نیروهای دو تیپ 9 و 10 هستند.»

فرمانده لشکر در جواب گفت: «دستور را اطاعت کن و بهانه نیاور.»

سرهنگ با دلی لرزان به حرکت ادامه داد تا هنگامی که یک گلوله به زندگی او خاتمه داد. ستوان فیصل عبدالغنی در این مورد می‌گوید: «وقتی سرهنگ تیر خورد، نزدیک او بودم. او در آخرین لحظه زندگی خود گفت: لعنت بر شما!»

سربازها از کشته شدن فرمانده گردان خوشحال شدند؛ چون می‌توانستند فرار کنند و به نیروهای دو تیپ 9 و 10 مرزی بپیوندند؛ زیرا آن‌ها هم از جنگ فرار کرده بودند.

صحنه فرار سربازان بی‌نظیر بود. برای اولین بار می‌دیدیم که سربازان سلاح و کفش خود را رها می‌کنند و می‌گریزند؛ نیروهای ما تمام نفربرهای حامل اسلحه را که در حال فرار بودند، ضبط کردند؛ چون هیچ‌کس نمی‌دانست این نفربرها به کجا می‌روند.

ایرانی‌ها پس از نابودی خطوط دفاعی ما به پیشروی ادامه دادند. باید توضیح دهم که ایرانی‌ها پیش از حرکت به سوی خرمشهر، در اطراف مجتمع آپارتمانی، با تیپ 44 درگیر شدند. در این درگیری، زرهی و توپخانه ایرانی‌ها و زرهی و هواپیماهای ما وارد عمل شدند. در چنین شرایطی بود که همه می‌خواستند خود را از این مهلکه نجات دهند؛ همه می‌دانستیم که به زودی نابود خواهیم شد. تیپ ما در قسمت شمال شهر وارد عمل شد. سرهنگ احمد زیدان گفت: «نیروهای ایرانی عقب‌نشینی می‌کنند؛ چون تلفات زیادی متحمل شده‌اند.» اما من به کذب این ادعا بیشتر از پیش پی بردم. همه وعده‌های فرماندهی، دروغی بیش نبود؛ وگرنه نیروهای ذخیره و هوابرد و نیروی هوایی تا آن وقت وارد عمل شده بودند.

خرمشهر در دریایی از خون غوطه‌ور بود. صدای «الله اکبر و یا مهدی» نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. سربازان از نیروهای ایرانی می‌ترسیدند؛ برای همین، از هر سو فرار می‌کردند.

فرماندهان برای اتخاذ یک تصمیم جدید گرد هم آمدند.

ایرانی‌ها پس از تصرف کامل آپارتمان‌های مسکونی و پس از فرار تیپ 44 به درون شهر، به پیشروی ادامه دادند و با تیپ 48 که در منطقه سدة‌الدج، آخرین دیوار دفاعی منطقه بود. فرماندهی می‌گفت که تیپ 48 باید چند ساعت مقاومت کند تا نیروی هوایی به کمک بیاید؛ اما این کار دور از انتظار بود. پیشروی ایرانی‌ها طوری سریع صورت گرفت که نتوانستند مواضع تیپ را یک‌باره به تصرف خود درآورند. حمله آنان چنان گسترده و سریع بود که تیپ مجالی برای تنظیم صفوف خود پیدا نکرد و نتوانست مقاومت کند. گردان‎‌هایی که سالم مانده بودند به داخل شهر عقب نشستند. فرمانده تیپ می‌گفت: «فکر نمی‌کردم این تعداد نیرو برای حمله به سمت ما بیایند. آن‌ها هیچ فرصتی به ما ندادند، هر یک از آن‌ها با استقبال از مرگ به سمت ما هجوم آورد.»

با تصرف سدة‌الدج و نابودی تیپ 48، ما از همه سو در محاصره ایرانی‌ها قرار گرفتیم. این وضع چند شب ادامه داشت. نیروهای ایرانی بر تمام راه‌های شهر مسلط شدند. ارتباط بی‌سیم بین واحد خرمشهر و واحد بصره به فرماندهی لشکر 11، دو ساعت قطع شد. هواپیماهای ما نیز در خاک ایران سقوط کردند.

سرهنگ احمد زیدان با قرارگاه عملیاتی تماس گرفت و در مورد آخرین دستور صادر شده سوال کرد. آن‌ها گفتند باید در خرمشهر مقاومت کنید. صدام به شما سلام رساند و از شرایطی که در آن هستید، آگاه است. چهره سرهنگ زرد شده بود؛ چون به خوبی می‌دانست که فرماندهی نمی‌خواهد واحدهای ما عقب‌نشینی کنند. بدن او با دیدن پیشروی ایرانی‌ها به سمت مجتمع مسکونی به لرزه افتاد. به او گفتم: «قربان چه کنیم؟»

خشمگین گفت: «از جلو چشمم دور شو، دیگر نمی‌خواهم قیافه هیچ کدامتان را ببینم!»

و به گریه افتاد، نمی‌دانم برای چه گریه می‌کرد.

نیروهای ایرانی برای پاکسازی و اسارت سربازان فراری به آپارتمان‌های مسکونی و خانه‌های نزدیک دیوار دفاعی حمله کردند و تعدادی از مهندسان خود را برای خنثی کردن مین‌ها به منطقه اعزام کردند. سربازان ما در کوچه و خیابان‌های شهر پراکنده بودند و دنبال پناهگاه می‌گشتند.

فرماندهی نظامی در این شرایط حساس تلاش می‌کرد وضعیت نظامی شهر را اصلاح کند. آن‌ها می‌خواستند با استفاده از تمام نیروها، از شهر دفاع کنند. این کار باید به دو طریق انجام می‌گرفت: 1- نیروهای محاصره شده باید علیه نیروهای ایرانی مستقر در خارج شهر حمله می‌کرد و محاصره را در هم می‌شکستند. 2- لشکر هفت پیاده‌نظام که به تازگی به منطقه اعزام شده بود، باید به طرف خرمشهر حرکت می‌کرد و محاصره را می‌شکست. به تیپ ما – تیپ 113 – دستور رسید که تمام امکانات را آماده کنند. سرهنگ احمد زیدان از تمام فرماندهان واحدها خواست که در یک جلسه شرکت کنند و شرایط موجود را بررسی و تصمیماتی اتخاذ کنند. این جلسه در ساعت 18 روز 19282.5.23 برگزار شد و دستورهای زیر صادر گردید:

1-  تیپ پیاده‌نظام 48، منهای دو گردان و تیپ 238 منهای دو گردان باید به سوی بندر خرمشهر حرکت کنند و از آن‌جا به سمت پل دیلی بروند، آن را آزاد کرده، به پاکسازی منطقه بین خاکریز میانی و جاده خرمشهر – شلمچه بپردازند و به پیشروی خود ادامه دهند و به لشکر هفت بپیوندند. این ستون، ستون راست نام داشت.

2-  اما ستون چپ شامل تیپ 113، به اضافه گردان هفت نیروهای ویژه باید به سوی بندر حرکت کند و به پاکسازی منطقه بین جاده خرمشهر – شلمچه و شطالعرب بپردازد و راه خود را ادامه دهد تا به لشکر هفت بپیوندد.

همچنین دستور رسید که این واحدها در ساعت 19 و 30 دقیقه به سمت بندر حرکت کنند، در ساعت 22 از آن‌جا خارج شدند و به پیشروی خود ادامه دهند.

فرماندهی این عملیات، به عهده سرهنگ احمد زیدان بود. تمام واحدها طبق این نقشه پیروی کردند. در خلال این پیشروی، با مقاومت‌هایی اندک از سوی نیروهای ایرانی مواجه شدیم. البته چون بسیار مضطرب بودیم، این مقاومت‌های اندک را به مثابه حمله‌ای بزرگ فرض می‌کردیم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود؛ اما همه ما هر فرد از نیروهای اسلامی را به منزله چند نفر می‌دیدیم.

ناگهان آتش سلاح‌ها به سوی ما روانه شد و پیشروی ما را متوقف کرد. سرهنگ احمد زیدان اصرار می‌کرد که به پیشروی ادامه دهیم و یکسره دشنام می‌داد. توقف‌ها باعث شد سربازها خود را از روی نفربرها پایین بیندازند و نجات دهند. هواپیماهای ما برای آن که راه باز شود، مدام نیروهای اسلامی را بمباران می‌کردند؛ اما آن‌ها به پناهگاه‌ها و آپارتمان‌ها پناه برده بودند و کمتر آسیب می‌دیدند. حرکت واحدها متوقف شد و نفربرها تا نزدیک بندر پراکنده شدند.

سرهنگ احمد زیدان با مقر فرماندهی تماس گرفت و جریان را گفت؛ اما فرماندهی این حرف‌ها را بهانه‌ای برای عدم پیشروی ذکر کرد، دستور پیشروی داد و قول داد توپخانه و نیروی هوایی و نیروهای هوابرد پشتیبانی کنند.

سرهنگ احمد زیدان به من گفت: «نیروی ذخیره را احضار کن!»

من نیروی ذخیره را که شامل یک گروهان و تعدادی تانک بود، احضار کردم. می‌لرزیدم، از مرگ ناشناخته‌ای که پیش‌ رویم بود. سرهنگ احمد می‌خواست ما را به سوی مرگ پیش ببرد. به او گفتم: «قربان، با این نیروی اندک چگونه مقاومت کنیم؟»

گفت: «همراه ما یک لشکر است، نه یک گردان.» به روبه‌روی خود نگاه کردم، دیدم که لشکر گروه گروه شده‌اند تا در کنار هم بمیرند.

سرهنگ فریاد زد: «پراکنده شوید! ترسوها!»

بار دیگر تیپ ما به صورت یک ستون به پیشروی ادامه داد، اما نفربرهای پراکنده باعث شد پیشروی با مانع برخورد کند. از طرف دیگر، نبودن یک فرماندهی درست باعث توقف پیشروی شد.

بی‌میلی سربازان نسبت به جنگ باعث شد نتوانیم بر افراد تسلط داشته باشیم. حتی یکی از سربازان سر فرمانده خود فریاد زد که از دستور تو اطاعت نمی‌کنم. او را بردند پیش سرهنگ احمد زیدان و سرهنگ هم بلافاصله دستور اعدام او را صادر کرد. سرباز با صدای بلند فریاد می‌زد نمی‌خواهم بمیرم. نامش صبری زامل البصری بود.

در چنین وضع دشواری، فرماندهی از ما می‌خواست به پیشروی خود ادامه دهیم. تا این لحظه، من سرهنگ احمد را همراهی می‌کردم. او بسیار آشفته بود؛ چون از طرفی نمی‌خواست از دستورهای فرماندهی سرپیچی کند و از طرف دیگر هم میلی به شرکت در این عملیات نداشت. بارها گفت: «امروز، روز نابودی ماست!»

سرانجام درگیری تیپ ما شروع شد. فرمانده لشکر از من خواست که نیروهای ذخیره را وارد معرکه کنم؛ چون او به فرماندهی گفته بود که نیروهای ایرانی را نابود خواهیم کرد. در آغاز درگیری، بخت با ما بود؛ طوری که تیپ ما توانست تعدادی از ساختمان‌های اطراف شهر را به تصرف در آورد. اما در دومین درگیری، نیروهای ایرانی، افراد داوطلب خود را به سوی ما گسیل داشتند. آن‌ها گروه گروه به سوی ما هجوم آوردند و بیشتر تانک‌های ما را به آتش کشیدند. افرادی که سالم مانده بودند یا اسیر شدند یا فرار کردند. سرهنگ احمد از من خواست که عقب‌نشینی کنیم. از دیگر واحدها هم خواست که عقب‌نشینی کنند؛ چون تمام فرماندهان گردان‌ها کشته شده بودند؛ فقط به این دلیل که سرهنگ به آن‌ها گفته بود اگر عقب‌نشینی کنند، کشته می‌شوند. به همراه سرهنگ عقب‌نشینی کردم، تمام نفربرها سوخته بود؛ حتی یکی هم سالم نبود تا با آن فرار کنیم. سرهنگ به نقشه شهر خیره شد و گفت: «باید از این راه برویم.»

حرکت کردیم؛ در حالی که بر سر شهر از آسمان آتش می‌بارید. هواپیماهای ما تا می‌توانستند، بمباران می‌کردند. بلندگوهای ایرانی از واحدهای ما می‌خواستند خود را تسلیم کنند. واحدهای ما سرگردان بودند و نمی‌دانستند چه کنند.

ساعت 10 شب 24 اردیبهشت، با سرهنگ شروع به حرکت کردیم.

گفتم: «قربان، به کدام طرف برویم؟»

گفت: «به تو مربوط نیست، فقط با من بیا.»

همراه ما سرگرد امجد حقی‌اللامی هم بود که از تیپ 38 فرار کرده بود. در طول راه متوجه شدم که او جز به خود به چیز دیگری فکر نمی‌کند.

در مورد خبر کشته شدن احمد زیدان باید گفت که او به کما رفت؛ ولی کشته نشد و پس از انجام چند عمل جراحی به هوش آمد؛ اما هر دو پایش را از دست داد و بازنشسته شد؛ چون میزان معلولیتش 90 درصد بود. احمد زیدان هنوز زنده است و در بغداد زندگی می‌کند و در دل خود (رازهای) جنایات عجیب زیادی را پنهان دارد؛ جنایاتی که او در حق انقلاب اسلامی مرتکب شده است. در مورد او همین قدر کافی است که به دست خود تعداد زیادی از اسیران ایرانی را اعدام و حکم اعدام اسیران بسیار دیگری را نیز صادر کرده است.

سرهنگ احمد زیدان تعریف می‌کرد که در طی اقامت در خرمشهر، اشیا و کالاهای زیادی را از شهر دزدیدیم و به عراق منتقل کردیم. عتیقه‌جات نفیس، ماشین، لباس، آجر و لوازم خانگی و... همچنین مواد ساختمانی شهر خرمشهر را به سرقت بردیم. خرمشهر وقتی ما به آن هجوم بردیم، بسیار زیبا بود؛ اما پس از چند روز، شهر را ویران کردیم تا از آجر ساختمان‌ها برای سنگرسازی استفاده کنیم.

سرهنگ احمد زیدان از نظامیان حیله‌گر به شمار می‌رفت؛ او سلطه‌گری و رهبری را بسیار دوست می‌داشت؛ برای همین با این‌که از نظر درجه نظامی پایین بود، توانست فرماندهی خرمشهر را به دست آورد، او بسیار دروغگو بود. غالبا اعلام می‌کرد که مشغول کارهای بزرگ و مهم است؛ در حالی که بسیار ترسو بود. تیپ ما در آتش نیروهای اسلامی می‌سوخت. از سرهنگ پرسیدم: «کجا می‌رویم؟»

گفت: «عراق!»

گفتم: «در این صورت، کلک‌مان کنده است؛ چون سرنوشت تمام کسانی که عقب‌نشینی کرده‌اند، معلوم است.»

در این هنگام، عده‌ای از سربازان عراقی را دیدم که همراه آن‌ها چند اسیر ایرانی بود. سربازان از سرهنگ پرسیدند: «با این‌ها چه کنیم؟»

گفت: «اعدام‌شان کنید!»

بلافاصله سه سرباز ایرانی اعدام شدند. ما پشت‌ سر سرهنگ می‌دویدیم؛ به این خیال که او راه را می‌شناسد. پشت‌ سر ما گروهی به سمت عراق می‌دویدند، ناگهان یک موشک به سوی ما پرتاب شد و ما را پراکنده کرد. دیگر نتوانستم یاران خود را پیدا کنم؛ چون هر یک به سویی فرار کرده بود. سرهنگ احمد زیدان را صدا کردیم؛ اما جوابی نشنیدیم؛ چون او می‌خواست به تنهایی فرار کند و خود را نجات دهد. ناگاه از دور صدای انفجاری شنیدیم؛ صدای وحشتناکی بود که به دنبال آن شعله‌های فروزان آتش به آسمان زبانه کشید. وقتی نزدیک شدیم، دیدیم سرهنگ به زمین افتاده و خون از پایش جاری است. گفت: «خواهش می‌کنم مرا نجات دهید!»

دلم می‌خواست هرچه گلوله دارم، به سوی او شلیک کنم؛ چون چهره سه سرباز ایرانی که اعدام کرد، از برابر دیدگانم محو نمی‌شد.

سربازها سعی کردند سرهنگ را بیرون بکشند؛ اما گلوله‌ها مانع می‌شد، ما به فرار ادامه دادیم. آن‌طور که شنیدم، سرهنگ سه ساعت در آن وضع وخیم به سر برد. تا این که چند سرباز او را بیرون کشیدند؛ در حالی که از شدت جراحت از حال رفته بود.

بعدها فهمیدم که سرهنگ این کار را عمدا کرده تا از دایره اعدام نجات یابد. بعد از این‌که تیپ از زخمی شدن سرهنگ با خبر شد، روحیه‌شان کاملا نابود شد و همه پراکنده شدند. من هم همراه تیپ 238 که گردان‌هایش در منطقه ممنوعه پراکنده شده بودند، حرکت کردم.

صحنه بسیار دردناکی بود، سربازان برای فرار از آتش نیروهای ایرانی به هر سو فرار می‌کردند، اجساد سربازان در میان گل و لای افتاده بود، افسران درجه خود را کنده بودند، عده‌ای هم کلت خود را به آب پرتاب کردند تا کسی شک نکند که آن‌ها افسر هستند، در مکانی مخفی شدم؛ راه دیگری به نظرم نمی‌رسید، همراه من پنج سرباز نیز در این مکان مخفی شده بودند.

بعد از شایعه کشته شدن احمد زیدان، عده‌ای از واحدهای تیپ به سوی قرارگاه تکاور شماره هشت حرکت کردند. بیشتر واحدها از شایعه کشته شدن سرهنگ خوشحال بودند. سربازان گروه گروه از صحنه جنگ فرار کردند و خود را به آن سوی اروندرود رساندند. آن عده که شنا بلد نبودند، غرق شدند و اجسادشان روی آب ماند. تیپ ما 50 درصد کشته، 10 درصد مغروق، 30 درصد اسیر و 10 درصد مفقودالاثر داشت. این سرانجام تیپ ما بود که برای درهم شکستن محاصره خرمشهر به منطقه اعزام شد.

سرهنگ احمد زیدان بعدها برایم تعریف کرد که ندانسته وارد میدان مین شده است. او پاهایش را همین‌جا از دست داده بود. کسانی که شاهد ماجرا بودند، می‌گفتند سرهنگ از شدت انفجار و زخم‌های خود مثل زن‌ها گریه می‌کرده است. بمباران برای مدت کوتاهی قطع می‌شود و چند سرباز، سرهنگ را از میدان بیرون می‌کشند. سپس او در حالی که از حال رفته، داخل خودرویی از تیپ 113 می‌گذراند. همانگاه به سرعت شایع می‌شود که سرهنگ کشته شده است. وقتی خودروی حامل سرهنگ به راه عبور شماره یک  می‌رسد، راننده می‌گوید:

-  قربان، این‌ها سربازان ایرانی هستند!

-  زودباش مرا به واحد تیپ برگردان.

راننده که خیلی ترسیده بود و سرهنگ را هم در آستانه مرگ می‌دید، خودرو را ترک می‌کند، به صورت سرهنگ تف می‌اندازد و می‌گوید:

-  ترسوها! عامل تمام این جنایات کثیف، شما هستید، نوکران صدام!

خودرو همان جا باقی می‌ماند تا هنگامی که یکی از سربازان فراری، آن را به حرکت می‌اندازد و سرهنگ را در میان بمباران زمینی و هوایی به نزدیکی اروندرود می‌رساند. در آن‌جا، سرهنگ را درون یکی از قایق‌های لشکر 11 که از ام‌الرصاص به کناره بندر خرمشهر اعزام شده بودند، می‌گذراند.

احمد زیدان می‌گفت: «مخصوصا می‌خواستم خود را در برابر دیگران مرده نشان دهم، همه هم فکر می‌کردند من مرده‌ام؛ از اروند که گذشتیم، با آمبولانس به بیمارستان نظامی بصره و از آن‌جا به بغداد منتقل شدم.»
منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس