به گزارش مشرق، پس از عزل رضاخان توسط انگلیس تبعید وی به جزیره موریس، سفارت انگلیس با واسطه به محمدرضا پهلوی اطلاع داد كه احتمالا گوش كردن به رادیو برلین و فتوحات و تصرفات ارتش آلمان مانع از انتصاب وی به عنوان شاه ایران خواهد شد.
پس از این پیام، محمدرضا پهلوی دیگر گوش كردن به رادیو برلین را برای همیشه كنار گذاشت و با این اقدام اجازه تصدی سلطنت در ایران را از انگلیس دریافت كرد. پس از این ماجرا بود كه وی از شدت استقلال عمل و دایره اختیاراتی كه روباه پیر برایش در نظر گرفته بود مطلع شد و فهمید حتی توهم تصمیمگیری مستقل میتواند به قیمت پایان تاریخ مصرف وی تمام شود.
ارتشبد فردوست در خاطراتش دراین باره چنین می نویسد: «دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگیر مسائلی بودم كه به تعیین سرنوشت بعدی حكومت پهلوی پیوند قطعی داشت. نزدیكی من به ولیعهد و دوستی منحصربه فرد او با من عاملی بود كه سبب شد تا در این مقطع حساس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتی انگلستان عهدهدار شوم. در این روزها من تنها یار محرم و صمیمی محمدرضا بودم. "ارنست پرون" یكی دوماه قبل از شهریور 20، تحت این عنوان كه میخواهم خانوادهام را ببینم، ایران را ترك كرد و سپس پس از تحكیم حكومت محمدرضا و سلطنت او بازگشت. این سفر او جمعاً 5ـ6 ماه طول كشید.... بعدازظهر یكی از روزهای نهم یا دهم شهریور ولیعهد به من گفت:«همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه كن. در آنجا فردی است به نام "ترات" كه رئیس اطلاعات انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و درباره وضع من با او صحبت كن»
محمدرضا اصرار داشت كه همین امروز این كار را انجام دهم. نمیدانم نام "ترات" و تماس با او را چه كسی به محمدرضا توصیه كرده بود، شاید فروغی، شاید قوام شیرازی و شاید كس دیگر؟! من به سفارت انگلیس تلفن كردم و گفتم با مستر ترات كار دارم. تلفنچی به او اطلاع داد. خودم را معرفی كردم و گفتم كه از طرف ولیعهد پیغامی دارم. از این موضوع استقبال كرد و گفت: «همین امشب دقیقا راس ساعت 8 به قلهك بیا در آنجا در مقابل در سفارت جنگل كوچكی است در آنجا منتظر من باشد.» سپس مشخصات خود را به من داد كه قدش 180 سانت است باریك اندام است و حدود 45ـ50 ساله و گفت كه همانجا قدم بزنم و او كه مرا قبلا ندیده بود می تواند مرا بشناسد!
من چند دقیقه قبل از موعد مقرر رسیدم. ولی به قسمت موعود نرفتم و كمی بالاتر قدم زدم و راس ساعت 8 به محل قرار رفتم. دیدم كه از جنگل خبری نیست و تنها یك زمین است كه تعدادی درخت در آنجا كاشته شده و حدود 2000 متر مساحت دارد. دقیقا راس ساعت 8 فردی از در سفارت خارج شد و آن سمت خیابان به طرف من آمد. دیدم كه مشخصات او با مستر ترات تطبیق می كند. به هم كه رسیدیم به فارسی سلیس گفت: «اسمتان چیست؟»گفتم:فردوست! گفت:خوب من هم ترات! و دست داد. بلافاصله پرسید كه موضوع چیست؟ گفتم كه ولیعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگیرم و بپرسم كه وضع او چه خواهد شد و تكلیفش چیست؟ ترات مقداری صحبت كرد و گفت كه محمدرضا طرفدار شدید آلمانها است و ما از درون كاخ اطلاعات دقیق و مدارك مستند داریم كه او دائماً به رادیوهایی كه در ارتباط با جنگ است به زبانهای انگلیسی ، فارسی و فرانسه گوش میدهد و نقشهای دارد كه خود تو پیشرفت آلمان در جبههها را برایش سنجاق میكنی!
من گفتم كه من صرفا پیامآور و پیامبر هستم و مطالبی كه فرمودید را به محمدرضا منعكس میكنم! ترات گفت: «به هر حال من آماده هستم كه هر لحظه حتی هر شب در همین ساعت و در همین محل با شما ملاقات كنم. شما هم هیچ نگران وقت نباش كه مبادا مزاحم باشی چنین چیزی مطرح نیست و هر لحظه كاری داشتی تلفن كن!»
من به سعدآباد برگشتم و جریان را به محمدرضا گفتم. او شدیدا جا خورد و تعجب كرد كه از كجا میداند كه من به رادیو گوش میدهم و یا نقشه دارم و غیره! من گفتم:خوب اگر اینها را ندانند پس فایدهشان چیست؟ محمدرضا گفت: حتما كار این پیشخدمتها است! گفتم:حالا كار هركه است شما به این كاری نداشته باشد، برداشت شما از اصل مسئله چیست؟ محمدرضا گفت: فردا اول وقت با ترات تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بین می برم و رادیو هم دیگر گوش نمی كنم مگر رادیوهایی كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم.
شب بعد به همان ترتیب ترات را در همان محل دیدم... به ترات گفتم كه محمدرضا گفته كه نقشهها را پاره میكنم و رادیوی بیگانه هم گوش نمیدهم مگر آن رادیوهایی كه با اجازه شما باشد. ترات گفت: خوب ، ببینیم كه آیا او در این بیانش صداقت دارد یا نه؟ گفتم:من كی شما را ببینم؟ گفت هر موقع كه بخواهی فردا هم میتوانی ببینی ولی فعلاً جوابی جز این ندارم... همان شب من جریان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله رادیو را كنار گذاشت و دستور داد كه نقشه و ریسمان و سنجاق و...را جمع آوری كنم و گفت كه دیگر در اتاق من از این چیزها نباشد!
او بلافاصله از من خواست به ترات تلفن كنم خیلی دلواپس بود و دلش شور می زد. می خواست هرچه زودتر تكلیفش روشن شود و در عین حال از برادر تنیاش علیرضا وحشت داشت و میترسید كه انگلیسیها او را روی كار بیاورند!.... فكر میكنم 4یا5 روز پس از اولین ملاقات بود كه ترات گفت:«امشب همانجا بیا!» ترات گفت:«محمدرضا پیشنهادات ما را انجام داده و این خوب است. البته ما نمیگوییم كه به هیچ رادیویی گوش ندهد، هر رادیویی دلش خواست گوش بدهد ولی مسئله نقشه برای ما اهمیت دارد كه این چه علاقهای است كه او به پیشرفت قوای آلمان داشت! به هر حال یك اشكال پیش آمده؛ روسها صراحتا مخالف سلطنت هستند و خواستار استقرار رژیم جمهوری در ایران می باشند! امریكایی ها هم بی تفاوتند و میگویند برای ما فرقی نمیكند كه در ایران جمهوی باشد یا سلطنت و بیشتر هم چون رژیم جمهوری را می شناسند به آن راغبند. ولی خودما به سلطنت علاقمندیم...لذا من باید نخست با امریكاییها صحبت كنم و آنها را توجیه كنم و زمانی كه مسئول مربوطه قانع شد وزنه ما سنگین می شود و دو نفری سراغ روسها خواهیم رفت...
همان شب سخنان ترات را دقیقا به اطلاع محمدرضا رساندم و هر روز به سفارت تلفن می زدم... به هرحال پس از 4،5روز مجدا او را در همان محل و در همان ساعت دیدم گفت:«من امریكایی ها را قانع كردم كه در ایران وضع موجود رژیم سلطنت مناسبتتر از جمهوری است، آنها هم پذیرفتند و گفتند كه شما در مناطقی چون ایران باتجربهتر و مطلعتر هستید و حرف شما را قبول داریم...»
خلاصه در ملاقات آن روز منظور ترات این بود كه بفهماند توانسته موافقت آمریكایی ها را جلب كند و البته می گفت كه امریكاییها هنوز نیز باطنا بی تفاوت هستند ولی علاقمندند كه خواست انگلیسیها اجرا شود و قول دادهاند كه محكم در كنار آنها بایستند !ترات گفت:«به نظر من مسئله حل شده است چون روسها به كمك امریكاییها به خصوص از نظر وسایل جنگی احتیاج دارند و در مذاكرات مشترك ما و امریكا با نماینده شوروی او مجبور است تسلیم شود...»
یكی دوروز بعد باز ملاقات رخ داد و این بار ترات گفت كه متاسفانه ما نتوانستیم روسها را حاضر به پذیرش محمدرضا كنیم! نماینده امریكا تهدید كرده است كه ما در روابطمان تجدید نظر خواهیم كرد؛ (البته بلوف بود) و شما باید از مسكو اختیارات كامل و دستورات صریح و واضح بگیرید و اعلام كنید كه خواست دو دولت بریتانیا و امریكا این است!»
پینوشت
برگرفته از كتاب "ظهور و سقوط سلطنت پهلوی"،خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست،ج1،ص100ـ103
پس از این پیام، محمدرضا پهلوی دیگر گوش كردن به رادیو برلین را برای همیشه كنار گذاشت و با این اقدام اجازه تصدی سلطنت در ایران را از انگلیس دریافت كرد. پس از این ماجرا بود كه وی از شدت استقلال عمل و دایره اختیاراتی كه روباه پیر برایش در نظر گرفته بود مطلع شد و فهمید حتی توهم تصمیمگیری مستقل میتواند به قیمت پایان تاریخ مصرف وی تمام شود.
ارتشبد فردوست در خاطراتش دراین باره چنین می نویسد: «دو هفته آخر سلطنت رضاخان، من درگیر مسائلی بودم كه به تعیین سرنوشت بعدی حكومت پهلوی پیوند قطعی داشت. نزدیكی من به ولیعهد و دوستی منحصربه فرد او با من عاملی بود كه سبب شد تا در این مقطع حساس نقش رابط او را با مقامات اطلاعاتی انگلستان عهدهدار شوم. در این روزها من تنها یار محرم و صمیمی محمدرضا بودم. "ارنست پرون" یكی دوماه قبل از شهریور 20، تحت این عنوان كه میخواهم خانوادهام را ببینم، ایران را ترك كرد و سپس پس از تحكیم حكومت محمدرضا و سلطنت او بازگشت. این سفر او جمعاً 5ـ6 ماه طول كشید.... بعدازظهر یكی از روزهای نهم یا دهم شهریور ولیعهد به من گفت:«همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه كن. در آنجا فردی است به نام "ترات" كه رئیس اطلاعات انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و درباره وضع من با او صحبت كن»
محمدرضا اصرار داشت كه همین امروز این كار را انجام دهم. نمیدانم نام "ترات" و تماس با او را چه كسی به محمدرضا توصیه كرده بود، شاید فروغی، شاید قوام شیرازی و شاید كس دیگر؟! من به سفارت انگلیس تلفن كردم و گفتم با مستر ترات كار دارم. تلفنچی به او اطلاع داد. خودم را معرفی كردم و گفتم كه از طرف ولیعهد پیغامی دارم. از این موضوع استقبال كرد و گفت: «همین امشب دقیقا راس ساعت 8 به قلهك بیا در آنجا در مقابل در سفارت جنگل كوچكی است در آنجا منتظر من باشد.» سپس مشخصات خود را به من داد كه قدش 180 سانت است باریك اندام است و حدود 45ـ50 ساله و گفت كه همانجا قدم بزنم و او كه مرا قبلا ندیده بود می تواند مرا بشناسد!
من چند دقیقه قبل از موعد مقرر رسیدم. ولی به قسمت موعود نرفتم و كمی بالاتر قدم زدم و راس ساعت 8 به محل قرار رفتم. دیدم كه از جنگل خبری نیست و تنها یك زمین است كه تعدادی درخت در آنجا كاشته شده و حدود 2000 متر مساحت دارد. دقیقا راس ساعت 8 فردی از در سفارت خارج شد و آن سمت خیابان به طرف من آمد. دیدم كه مشخصات او با مستر ترات تطبیق می كند. به هم كه رسیدیم به فارسی سلیس گفت: «اسمتان چیست؟»گفتم:فردوست! گفت:خوب من هم ترات! و دست داد. بلافاصله پرسید كه موضوع چیست؟ گفتم كه ولیعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگیرم و بپرسم كه وضع او چه خواهد شد و تكلیفش چیست؟ ترات مقداری صحبت كرد و گفت كه محمدرضا طرفدار شدید آلمانها است و ما از درون كاخ اطلاعات دقیق و مدارك مستند داریم كه او دائماً به رادیوهایی كه در ارتباط با جنگ است به زبانهای انگلیسی ، فارسی و فرانسه گوش میدهد و نقشهای دارد كه خود تو پیشرفت آلمان در جبههها را برایش سنجاق میكنی!
من گفتم كه من صرفا پیامآور و پیامبر هستم و مطالبی كه فرمودید را به محمدرضا منعكس میكنم! ترات گفت: «به هر حال من آماده هستم كه هر لحظه حتی هر شب در همین ساعت و در همین محل با شما ملاقات كنم. شما هم هیچ نگران وقت نباش كه مبادا مزاحم باشی چنین چیزی مطرح نیست و هر لحظه كاری داشتی تلفن كن!»
من به سعدآباد برگشتم و جریان را به محمدرضا گفتم. او شدیدا جا خورد و تعجب كرد كه از كجا میداند كه من به رادیو گوش میدهم و یا نقشه دارم و غیره! من گفتم:خوب اگر اینها را ندانند پس فایدهشان چیست؟ محمدرضا گفت: حتما كار این پیشخدمتها است! گفتم:حالا كار هركه است شما به این كاری نداشته باشد، برداشت شما از اصل مسئله چیست؟ محمدرضا گفت: فردا اول وقت با ترات تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمدرضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بین می برم و رادیو هم دیگر گوش نمی كنم مگر رادیوهایی كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم.
شب بعد به همان ترتیب ترات را در همان محل دیدم... به ترات گفتم كه محمدرضا گفته كه نقشهها را پاره میكنم و رادیوی بیگانه هم گوش نمیدهم مگر آن رادیوهایی كه با اجازه شما باشد. ترات گفت: خوب ، ببینیم كه آیا او در این بیانش صداقت دارد یا نه؟ گفتم:من كی شما را ببینم؟ گفت هر موقع كه بخواهی فردا هم میتوانی ببینی ولی فعلاً جوابی جز این ندارم... همان شب من جریان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله رادیو را كنار گذاشت و دستور داد كه نقشه و ریسمان و سنجاق و...را جمع آوری كنم و گفت كه دیگر در اتاق من از این چیزها نباشد!
او بلافاصله از من خواست به ترات تلفن كنم خیلی دلواپس بود و دلش شور می زد. می خواست هرچه زودتر تكلیفش روشن شود و در عین حال از برادر تنیاش علیرضا وحشت داشت و میترسید كه انگلیسیها او را روی كار بیاورند!.... فكر میكنم 4یا5 روز پس از اولین ملاقات بود كه ترات گفت:«امشب همانجا بیا!» ترات گفت:«محمدرضا پیشنهادات ما را انجام داده و این خوب است. البته ما نمیگوییم كه به هیچ رادیویی گوش ندهد، هر رادیویی دلش خواست گوش بدهد ولی مسئله نقشه برای ما اهمیت دارد كه این چه علاقهای است كه او به پیشرفت قوای آلمان داشت! به هر حال یك اشكال پیش آمده؛ روسها صراحتا مخالف سلطنت هستند و خواستار استقرار رژیم جمهوری در ایران می باشند! امریكایی ها هم بی تفاوتند و میگویند برای ما فرقی نمیكند كه در ایران جمهوی باشد یا سلطنت و بیشتر هم چون رژیم جمهوری را می شناسند به آن راغبند. ولی خودما به سلطنت علاقمندیم...لذا من باید نخست با امریكاییها صحبت كنم و آنها را توجیه كنم و زمانی كه مسئول مربوطه قانع شد وزنه ما سنگین می شود و دو نفری سراغ روسها خواهیم رفت...
همان شب سخنان ترات را دقیقا به اطلاع محمدرضا رساندم و هر روز به سفارت تلفن می زدم... به هرحال پس از 4،5روز مجدا او را در همان محل و در همان ساعت دیدم گفت:«من امریكایی ها را قانع كردم كه در ایران وضع موجود رژیم سلطنت مناسبتتر از جمهوری است، آنها هم پذیرفتند و گفتند كه شما در مناطقی چون ایران باتجربهتر و مطلعتر هستید و حرف شما را قبول داریم...»
خلاصه در ملاقات آن روز منظور ترات این بود كه بفهماند توانسته موافقت آمریكایی ها را جلب كند و البته می گفت كه امریكاییها هنوز نیز باطنا بی تفاوت هستند ولی علاقمندند كه خواست انگلیسیها اجرا شود و قول دادهاند كه محكم در كنار آنها بایستند !ترات گفت:«به نظر من مسئله حل شده است چون روسها به كمك امریكاییها به خصوص از نظر وسایل جنگی احتیاج دارند و در مذاكرات مشترك ما و امریكا با نماینده شوروی او مجبور است تسلیم شود...»
یكی دوروز بعد باز ملاقات رخ داد و این بار ترات گفت كه متاسفانه ما نتوانستیم روسها را حاضر به پذیرش محمدرضا كنیم! نماینده امریكا تهدید كرده است كه ما در روابطمان تجدید نظر خواهیم كرد؛ (البته بلوف بود) و شما باید از مسكو اختیارات كامل و دستورات صریح و واضح بگیرید و اعلام كنید كه خواست دو دولت بریتانیا و امریكا این است!»
پینوشت
برگرفته از كتاب "ظهور و سقوط سلطنت پهلوی"،خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست،ج1،ص100ـ103
منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی