او در یك پانسیون قدیمی اقامت داشت و همیشه یك پالتوی سیاه كه یك یهودی به او داده بود را می‌پوشید. هنگام بازدید از موزه هامبورگ (در وین) و یك شیء خاص نظر او را جلب كرد و آن «نیزه مقدس» بود كه گفته می‌شد پهلوی مسیح با آن شكافته شده بود. براساس افسانه، این نیزه كه به «نیزه سرنوشت» شهرت دارد

«نیزه سرنوشت» (Spear of Destiny) یا «نیزه مقدس» موضوع كتاب‌ها و داستان‌های تاریخی و تخیلی زیادی است. بسیاری عقیده دارند كه این نیزه‌ای است كه با آن پهلوی عیسی مسیح(ع) شكافته شده و در داستان‌ها آمده نیزه سرنوشت، قدرت‌های شومی به كسی كه آن را در دست بگیرد می‌دهد. عده‌ای مانند «تروور راونزكرافت» بر این عقیده‌اند كه هیتلر جنگ جهانی دوم را در جست‌وجوی این نیزه آغاز كرد. نیزه سرنوشت و ربط آن به هیتلر دستمایه اصلی بسیاری از فیلم‌ها و بازی‌هاست.

به نوشته همشهری؛ به فیلم تحسین شده «Constantine» یا بازی‌هایی نظیر «Spear of Destiny» محصول سال ۱۹۹۲ یا سری بازی‌های «Wolfenstein» -كه بسیاری آن را پدر بازی‌های اكشن اول شخص (FPS) می‌نامند و چندی پیش نسخه ۲۰۰۹ آن نیز به بازار عرضه شد- نام برد. مطلبی كه می‌خوانید برگرفته از كتاب «مردان اسرارآمیز» نوشته توماس اسلیمن است.

هیتلر قبل از جنگ
براساس یك كتاب خطی ناتمام به نام «من با برادر هیتلر ازدواج كردم» كه در اواخر دهه ۱۹۷۰ در مركز كتابخانه عمومی نیویورك كشف شد، «آدولف هیتلر» از نوامبر ۱۹۱۲ تا آوریل ۱۹۱۳ در خانه‌ای واقع در ناحیه «توكستت» شهر لیورپول كشور انگلستان اقامت داشته است. مورخین قبل از بررسی، آن كتاب را یك حیله تصور می‌كردند ولی وقتی آن را خواندند بسیاری از آنها به این نتیجه رسیدند كه ادعاهای نویسنده كتاب آن‌قدرها كه در ابتدا فكر می‌كردند عجیب نیست. نویسنده این كتاب جنجال‌برانگیز «بریجیت هیتلر» همسر «آلویس» برادر ناتنی آدولف است كه متولد ایرلند و نام خانوادگی او «دالینگ» بود.

او «آلویس هیتلر» را در سال ۱۹۰۹ در نمایش سالانه اسب‌ها در دوبلین ملاقات كرد. آلویس جوان و شاد اتریشی با زبان انگلیسی نه چندان روان، خود را به بریجیت ۱۷ ساله معرفی كرد. این یكی از همان مواردی بود كه عشق در اولین نگاه به وجود آمد. بریجیت مرتب با این مرد خارجی كه می‌گفت در یك هتل كار می‌كند دیدار می‌كرد ولی والدین او وقتی فهمیدند كه منظور آلویس از كار كردن در هتل، پیشخدمتی در هتل «شلبورن» است، او را نپذیرفتند. اما بریجیت كه آلویس را دوست داشت با او به لندن رفت و در آنجا با هم ازدواج كردند. یك سال بعد از ازدواج بریجیت برای آلویس پسری به دنیا آورد و نامش را «ویلیام پاتریك» گذاشتند.

بریجیت پسرش را «پت» و آلویس او را «ویلی» صدا می‌كرد. در سال دوم ازدواجشان این زوج تصمیم گرفتند كه به لیورپول بروند و آنجا رستوران كوچكی در خیابان «دال» بزنند كه موفقیت چندانی برای آنها نداشت. آلویس كه سرسخت بود تصمیم گرفت رستوران را بفروشد و مهمانخانه‌ای در قسمت دیگر شهر بخرد ولی چون كار سختی بود آلویس ورشكسته شد. بعد از این ماجرا وقتی در مسابقات اسب‌دوانی بزرگ ملی پول هنگفتی برنده شد، آینده اقتصادی او اندكی بهبود یافت. او پول خود را در صنعت تولید تیغ ریش‌تراشی به كار گرفت و با خود فكر كرد كه بهتر است در این كار شریكی نیز داشته باشد. بنابراین نامه‌ای به شوهر خواهرش «آنتون روبال» در وین نوشت و از او خواست تا همراه همسرش به لیورپول بیایند و هزینه مسافرت آنها را هم همراه نامه فرستاد. در یك صبح سرد ماه نوامبر در سال ۱۹۱۲ آلویس به اتفاق همسرش به ایستگاه قطار خیابان لایم رفتند و منتظر رسیدن قطار ساعت یازده و سی دقیقه شدند. وقتی قطار به ایستگاه رسید آنها بی‌صبرانه در انتظار پیاده شدن آنتون و همسرش بودند ولی در میان ناباوری آنها مرد جوانی را دیدند كه از قطار پیاده شد.

آن مرد كه صورتی رنگ‌پریده و كت و شلوار كهنه‌ای به تن داشت به آنها نزدیك شد و دست خود را به طرف آلویس دراز كرد. او آدولف، برادر ناتنی آلویس بود. آدولف گفت او به جای «آنتون روبال» كه بنا به دلایل مختلفی نتوانسته بود به این سفر بیاید آمده است. بحث تندی به زبان آلمانی میان آن دو در گرفت. شب هنگام آلویس برادرش را به آپارتمان خود در خیابان «آپر استن هوپ» آورد و بریجیت دید كه دو برادر رفتار دوستانه‌تری نسبت به قبل با یكدیگر دارند. او برای آنها شام درست كرد و بعد از شام آدولف به استراحت در اتاق نشیمن پرداخت. بریجیت شوهرش را به خاطر رفتار خشن با برادرش سرزنش كرد. آلویس گفت: «آدولف كسی كه من همیشه او را برادر هنرمند خودم خطاب می‌كردم از اتریش گریخته و برای ۱8 ماه فراری بوده است.

او به همین علت نزد من آمده و وقتی او در ایستگاه قطار این حرف‌ها را به من زد از اینكه چرا با آغوش باز از او استقبال نكردم متعجب بود.» آلویس گفت كه آدولف در این مدت با استفاده از هویت برادر مرده‌شان «ادموند» رفت و آمد می‌كرده است ولی زمانی كه پلیس به حیله او پی برده، با التماس پولی را كه آلویس برای مسافرت «آنتون روبال» فرستاده بود از همسر او گرفته است. براساس گفته‌های بریجیت برادر شوهر ۲۳ ساله او بیشتر وقت خود را در اطراف خانه به بطالت می‌گذراند و اغلب مشغول بازی كردن با «ویلیام پاتریك» دو ساله بود. آدولف در ابتدا خیلی كم حرف می‌زد ولی بعد از گذشت چند هفته رفتار دوستانه‌تری از خود نشان داد و درباره علاقه خود به نقاشی و برنامه‌های آینده زندگی خود صحبت كرد. او به بریجیت گفت وقتی تقاضای او برای ورود به آكادمی هنر وین توسط یك پروفسور یهودی رد شد چقدر ناامید شد زیرا آن پروفسور به او گفته گرچه استعداد كمی در مهندسی دارد ولی توانایی نقاشی ندارد. او به زن برادرش گفته بود كه روزی آلمان جایگاه اصلی خود را در جهان به دست خواهد آورد و هر وقت این سخنان را می‌گفت یك نقشه جهان متعلق به آلویس را كف اتاق پهن می‌كرد و شرح می‌داد كه چطور آلمانی‌ها ابتدا فرانسه و بعد انگلستان را فتح خواهند كرد.

در یك مورد وقتی بریجیت به حرف‌های او بی‌اعتنایی كرد، ناگهان آدولف به داد و فریاد پرداخت. بریجیت هم به او گفته بود كه او یك آلمانی نیست بلكه یك فراری فقیر اتریشی است و باعث عصبانیت آدولف شد. یك روز وقتی با برادرش به بیرون رفتند آدولف شیفته سبك معماری ساختمان‌ها و آثار تاریخی از قبیل گنبد «سنت پل» و استحكامات «تاور بریج» شد. هنگام بازگشت آن دیكتاتور آینده چند طرح از كلیسای «سنت پل» را رسم كرد. بریجیت در كتاب خود به خانم پرینتس همسایه خود كه با ستاره​بینی و مسائل فوق طبیعی سر و كار داشت اشاره كرده است و می‌گوید آدولف ساعت‌ها از وقت خود را در خانه او به سر می‌برده است و از او می‌خواسته كه از آینده‌اش با او حرف بزند. خانم پرینتس گفته بود كه آینده شگرفی در انتظار آدولف جوان است.

او با نگاه كردن به كف دست این اتریشی به او گفت كه خط سرنوشت او برجسته است و نشان می‌دهد كه او زندگی شگفت‌انگیزی خواهد داشت. او به این نكته نیز اشاره كرد كه خط قلب آدولف از مسیر سرنوشت او عبور می‌كند و این به آن مفهوم است كه اگر احساسات بر هدف زندگی او چیره شود خنثی خواهد شد. سرانجام روزی رسید كه آدولف باید به خانه‌اش برمی‌گشت و او در ماه می ‌سال ۱۹۱3 لیورپول را ترك كرد و به آلمان بازگشت. بریجیت در كتاب خود می‌نویسد خودش را برای پناه دادن مردی كه دنیا را درگیر جنگی زیانبار كرد سرزنش می‌كند و افسوس می‌خورد چرا به او زبان انگلیسی نیاموخته است. مورخین حضور هیتلر در لیورپول را واقعی دانسته و این دوران را «دوران گمشده زندگی هیتلر» نامیده‌اند. هیتلر در كتاب خود به این دوره اشاره نكرده است .به هر حال در بمباران انگلستان آخرین بمب‌های آلمان در لیورپول افتاد و خانه‌ای كه هیتلر مدتی در آن اقامت داشت نابود شد.

هیتلر و نیزه مرموز
به هر حال هیتلر به وین بازگشت و در آنجا با فروختن طرح‌هایی كه روی كارت پستال می‌كشید و كارهای دیگر به امرار معاش پرداخت. او در یك پانسیون قدیمی اقامت داشت و همیشه یك پالتوی سیاه كه یك یهودی به او داده بود را می‌پوشید. هنگام بازدید از موزه هامبورگ (در وین) و یك شیء خاص نظر او را جلب كرد و آن «نیزه مقدس» بود كه گفته می‌شد پهلوی مسیح با آن شكافته شده بود. براساس افسانه، این نیزه كه به «نیزه سرنوشت» شهرت دارد به یك سرباز رومی به نام «لانگینیوس» تعلق داشته كه مسیح را با آن كشته است و در افسانه شاه آرتور گفته شده كه «جورف» بازرگان این نیزه را از كشور «آریماتیا» به انگلیس آورده و «سر بالیم» خونخوار، «شاه پالهام» را با آن زخمی كرده است. سپس آن نیزه به اتریش برده شده و در موزه هامبورگ به عنوان بخشی از اموال خانواده سلطنتی «هابسبورگ» به نمایش در آمده است.

هیتلر نیز در كتاب‌ مقدس راجع به آن خوانده بود؛ «وقتی آنها نزد مسیح آمدند و دیدند كه قبلا مرده است پاهای او را نشكستند بلكه یكی از سربازان با نیزه‌ای پهلوی او را سوراخ كرد كه از آن سوراخ خون و آب بیرون آمد». گفته می​شود كه بعدها این همان نیزه‌ای است كه بعد​ها توسط «چارلی مگنی» حمل می‌شد و گمان می‌رفت كه این نیزه به او كمك كرده است كه در ۴7 مبارزه پیروز شود. همچنین گفته می‌شد كه وقتی چارلی مگنی برحسب تصادف آن نیزه را به زمین انداخت ناگهان مرد.سپس آن نیزه به دست «هنریش فولر» بزرگ خاندان سلطنتی ساكسون‌ها افتاد كه او لهستانی‌ها را به سمت شرق راند. بعدها نیز به تصرف پنجمین شاه ساكسون‌ها و نسل‌های بعدی او درآمد و به صورت مایملكی شد كه «هاهن استافن» از «ساوابیا» چشم طمع به آن دوخت.

نكته بسیار مهم در رابطه با این موضوع درباره فردی به نام «فردریك بارباروسا» فاتح ایتالیاست كه حتی پاپ را مقهور خود ساخت و به تبعید كرد. بارباروسا نیز مانند چارلی مگنی اشتباه مشابهی كرد و هنگامی كه در راه عبور برای شركت در جنگ‌های صلیبی سوم از روی رودخانه‌ای در سیسیل می‌گذشت نیزه از دستش افتاد و ظرف چند دقیقه مرد. به هر حال شنیدن این‌گونه داستان‌ها درباره این نیزه جادویی، قوه تخیل آن اتریشی بینوا را خسته كرده بود.

هیتلر و ماوراء الطبیعه
دكتر «والتر جانیز اشتاین» ریاضی‌دان و اقتصاددان برجسته و آشنا به امور فوق‌طبیعی بر این باور بود كه پیشوای آلمان نازی دانش گسترده‌ای درباره قدرت‌های درونی انسان داشت و آن نیزه را همانند و مترادف با عصای جادوگری می‌دانسته است. مقارن تابستان ۱۹۱۲ اشتاین با یك فروشنده كتاب‌های مسائل فوق‌طبیعی در وین ملاقات كرد و چاپ قدیمی كتاب «پارسیوال» را كه یك افسانه اتریشی درباره یك جام مقدس است و شاعر آلمانی قرن سیزدهم «ولفرام ون اشنباخ» آن را نوشته است از او خرید. حواشی این كتاب پر بود از یادداشت‌های خطی كه نشان می‌داد صاحب قبلی این كتاب نه‌تنها به امور فوق‌طبیعی آشنا بوده بلكه كینه كهنه‌ای نسبت به یهودی‌ها داشته است.

اشتاین وقتی كه در صفحه آخر این كتاب نام صاحب قبلی آن را كه هیتلر بود پیدا كرد، به فروشنده مراجعه كرد و آدرس او را گرفت. او ساعت‌ها وقت خود را صرف شنیدن نقطه‌نظرهای عجیب آدولف در مورد قوم برتر و موارد سیاسی دیگری كه به نظر او نفرت‌انگیز می‌آمدند ولی شنونده را كاملا به خود جذب می‌كرد نمود. اشتاین بعدها گفت: «با وجودی كه هیتلر جوان، فقط 20 سال داشت اما احساس می‌كردم كه سرنوشت اسرارآمیزی پیش رو دارد چون پرتویی از یك جذبه خاص و زیانبار در او دیده می‌شد.»

یك روز در گفت‌وگویی بین اشتاین و هیتلر صحبت از آن نیزه مقدس به میان آمد؛ او عقیده خودش را این طور بیان كرد كه آن سلاح باستانی روزی در دستان او قرار خواهد گرفت و به اشتاین در مورد تصویر زنده‌ای كه هنگام مشاهده نیزه در مقابلش ظاهر شده و شاهد آن بوده است چنین گفت: «من به آرامی از یك حضور نیرومند در اطراف آن نیزه آگاه شدم. در واقع آن حضور ترس‌آور مشابه تصوراتی بود كه من در موقعیت‌های نادر زندگی‌ام وقتی كه احساس می‌كردم سرنوشت بزرگی در انتظار من است آن را به چشم می‌دیدم. گویی پنجره‌ای به سوی آینده روی من گشوده می‌شد كه من از آن پنجره اشعه یك منبع نورانی را به صورت رویدادی در آینده می‌دیدم و می‌دانستم در پس مخالفت با آن خونی كه در رگ‌هایم است، وسیله‌ای برای برتری قوم و مردم و خون من می‌شود.» اشتاین می​گفت او خود را در 25 سال بعدی در شهر «هلدن پلاتز» بیرون موزه «هامبورگ» می‌دیده كه هزاران نفر از پیروان اتریشی خود را مخاطب قرار داده است. روز ۱۴ مارس ۱۹۳۸ در همان محل هیتلر انضمام اتریش به خاك آلمان را اعلام كرد و دستور بازگشت خاندان «هابسبورگ» به زادگاه معنوی و سرزمین موعود حزب نازی یعنی نورنبرگ را داد.

بسیاری از مورخان از این كار هیتلر تعجب كردند زیرا او همیشه خاندان هابسبورگ را به عنوان خائنان خون آلمان تلقی می‌كرد اما از نظر هیتلر آنها به خاطر داشتن «نیزه سرنوشت» از یك اعتبار افسانه‌ای برخوردار بودند. در سیزدهم اكتبر همان سال آن نیزه با وسواس خاصی به همراهی یك مامور اس‌اس به قطار حامل سربازان مسلح منتقل و به مرز آلمان برده شد. سپس از آنجا نیزه را به جایگاه جدید خود واقع در محراب كلیسای «سنت كاترین» كه اینك تبدیل به موزه جنگی حزب نازی شده انتقال دادند. هیتلر نگرانی وحشت‌آوری در خصوص از دست دادن نیزه داشت زیرا او می‌دانست در گذشته كسانی كه آن نیزه را از دست دادند خیلی زود مردند. این مساله كه هیتلركسی كه روی كارت‌ پستال​ها نقاشی می‌كرد چطور قادر شد بدون كنترل و ممانعت برای مدتی بیش از 10 سال آن سیاست‌های بی‌سابقه و بی‌رحمانه خود را انجام دهد پرسش دیگری است كه همچنان ذهن همگان را به خود مشغول نگه داشته است. اشتاین معتقد بود كه رسیدن هیتلر به آن همه قدرت، به خاطر درگیر بودن در حیطه قدرت درون بوده است.

نشان رسمی حزب نازی صلیب شكسته (سواستیكا) یك سمبل قدیمی است كه در بسیاری از فرهنگ‌های دنیا از جمله ایران، هند، چین و یونانیان باستان نیز دیده شده است. این سمبل نشانه خورشید یا سعادتمندی تلقی می‌شده اما صلیب شكسته آلمان مفهوم عكس آن را داشت. این آرم اولین بار به عنوان جنبش «الحاد نو» توسط «گویدو وان لیست» آلمانی و آشنا به امور فوق‌طبیعی مورد استفاده قرار گرفت.

«لیست» در سال ۱۸۶۲ و در ۱۴سالگی اصول مذهب كاتولیكی خودش را انكار كرد و قسم خورد روزی معبد بزرگی می‌سازد و آن را به «ادین» (الهه جنگ در افسانه‌های اسكاندیناوی) اختصاص می‌دهد. 8سال بعد او طرفداران زیادی پیدا كرد. پیروان این پدیده جشن‌های الحاد را در لحظه اعتدال شب و روز زمستانی و تابستانی برپا می‌كردند و خورشید را به عنوان «بالدور» (الهه اسطوره‌ای اسكاندیناوی كه هر چند در جنگ كشته شد ولی بعد از مرگ مثل خورشید زمین كه پس از پایان شب دوباره طلوع می‌كند زنده شد) ستایش می‌كردند.

مراسم ستایش خورشید در بالای تپه‌ای در شهر وین انجام می‌گرفت و طی آن در یك موقعیت مناسب «لیست» با دفن كردن ۸ بطری شراب به شكل صلیب شكسته به این آیین مشركانه خاتمه می‌داد. در دهه 1920 وقتی كه حزب سوسیالیست ملی هنوز در آغاز راه بود- هیتلر متوجه شد كه نیاز به یك آرم یا یك نشانه دارد. جالب‌ترین پیشنهاد از طرف «فردریك كرون» دندانپزشك اهل استرنبرگ​به او داده شد كه شامل یك صلیب شكسته سیاه درون یك دایره سفید و روی پرچم قرمز رنگ قرار گرفته بود به او داده شد. در واقع رنگ قرمز نشان خون و آرمان اجتماعی، دایره سفید به مفهوم خالص بودن خون و نژاد آریایی و ملی‌گرایی و صلیب شكسته كه در مركز همه اینها قرار گرفته بود به معنای مبارزه برای پیروزی از جانب یك مرد آریایی تفسیر شدند.

هیتلر علیه ماوراء الطبیعه
«كرون» با پیشنهاد خودش تصورات هیتلر را تسخیر كرد. مدت كوتاهی بعد از تولد صلیب شكسته نازی، هیتلر دستور متحیركننده‌ای صادر كرد كه باعث حیرت همگان شد چون او فرمان داد: « از نوشتن و عمل كردن به امور فوق‌طبیعی باید به شدت جلوگیری شود!» اما چرا شخصی مانند هیتلر كه خود شیفته امر فوق‌طبیعی بود خواستار از بین بردن آن شد؟ در سال ۱۹۳۴ پلیس برلین چاپ هزاران كتاب در مورد مسائل فوق‌طبیعی را متوقف كرد و به دنبال آن عملیات گسترده‌ای برای جلوگیری از فعالیت تمام گروه‌هایی كه در ارتباط با مسائل فوق طبیعی بودند در آلمان آغاز شد.

حتی گروه‌هایی مانند «فرمان آلمان» كه فردریك كرون عضو آن بود و نیز «انجمن تول» كه بسیاری از اعضای حزب سوسیالیست ملی عضو آن بودند نیز شامل این فرمان شدند. براساس مداركی كه به تازگی كشف شده است معلوم شده است كه علت مبارزه رهبر نازی با این‌گونه افراد این بوده كه او آنها را رقیب خود می‌دیده است. در روسیه، استالین هم افرادی را كه با امور فوق‌طبیعی سر و كار داشتند مورد آزار و اذیت قرار می‌داد. در میان بسیاری از گفت‌وگوها و گزارش‌هایی كه از جانب افراد مختلفی كه با هیتلر ملاقات داشته یا با او كار كرده‌اند به دست آمده داستان‌های مكرری از قدرت عجیب سخنان هیتلر در رابطه با متقاعد كردن و افسون كردن دیگران به چشم می‌خورد.

در آوریل ۱۹۴۳ زمانی كه «موسولینی» در آلمان با هیتلر ملاقات كرد یك حالت افسردگی شدید جسمی و روحی داشت. «جوزف گوبلز» در دفتر خاطرات خود این‌طور شرح داده كه چطور هیتلر توانست موسولینی را دوباره سرزنده كند؛ (به گزارش دانستنیها در این باره به شماره​های گذشته مراجعه شود ) هیتلر با به كار بردن تمامی كوشش خود سعی كرد ناراحتی‌های عصبی او را از بین ببرد و موسولینی را به حالت عادی برگرداند. به طوری كه در آن چهار روزی كه نزد هیتلر بود تحول همه‌جانبه‌ای در وضعیت روحی او به وجود آمد. قدرت‌های یگانه هیتلر در خصوص انگیزه دادن توسط «كارل دونیتز» فرمانده ناوگان «یو.بوت» نیز تجربه شده بود.

روزی دونیتز در مورد نیروی مرموز هیتلر گفت: «من به طور عمد به ندرت به مركز فرماندهی هیتلر می‌رفتم زیرا حس می‌كردم كه در این‌صورت نیروی ابتكارم بهتر حفظ خواهد شد چون وقتی چند روز در مركز رویایی رایش سوم می‌ماندم احساس می‌كردم باید خود را از تسلط قدرت‌های او در خصوص تلقین عقایدش رها سازم.» هرمن گورینگ نیز در مورد هیتلر این‌گونه اعتراف می‌كند:« معمولا برای گفتن مطلبی به هیتلر از قبل آن را در ذهن خود آماده می‌كردم ا ما وقتی رودرروی هم قرار می‌گرفتیم همه چیز را از یاد می‌بردم.»

بسیاری از صاحب منصبان حزب نازی از جمله افراد گارد اس‌اس معتقد بودند كه هیتلر توسط یك روح كنترل می‌شود. «هرمن راشینگ» فرماندار «دانزینگ» ادعا كرد: هیتلر اغلب از كابوس‌های شبانه رنج می‌برد و چندین بار نیمه‌شب از خواب بیدار می‌شده.

راشینگ در كتابش با عنوان «هیتلر صحبت می‌كند» به وحشت شبانه هیتلر این‌گونه اشاره كرده است: شخصی نزدیك به هیتلر به من گفت: كه او در نیمه‌های شب فریادزنان از خواب بیدار شده و تقاضای كمك كرده و از ظاهرش پیدا بوده كه نیمی از بدنش بی‌حس شده و او طوری دچار وحشت بوده كه تمام بدنش می‌لرزیده است. برای همین بعضی​ها می​گویند او یك واسطه بوده است. واسطه‌ها افرادی هستند كه مدعی​اند به آنها نیروهای فوق طبیعی داده شده كه آنها را از دیگران متمایز می‌سازد. واسطه‌ای كه توسط نیروهای فوق‌طبیعی تسخیر شده است.

هر چند این مطالب به قدر كافی عجیب می‌نمایند اما كسان دیگری هم بودند كه مانند راشینگ شاهد مهارت‌های گفتاری هیتلر بودند. «بوخز» یك‌بار اظهار كرد: من به چشم‌های هیتلر نگاه كردم گویی چشم‌های واسطه‌ای بودند كه به حالت خلسه فرو رفته باشد. بعضی اوقات به نظر می‌رسد كه بدن آن فرد صحبت‌كننده نیز توسط عاملی خاص تحت تأثیر قرار می‌گیرد. بچه‌های شیطان خوش‌اقبالی شیطان را دارند؛ این ضرب‌المثلی است كه به طور یقین در مورد هیتلر صادق است. در جنگ جهانی اول روزی هیتلر در سنگر خوابیده بود كه خواب دید گلوله توپی باعث مرگ او می‌شود. او از خواب پرید و به سرعت از آنجا فرار كرد. چند دقیقه بعد سرباز دیگری كه جای او را در سنگر گرفته بود توسط گلوله توپ دشمن تكه‌تكه شد.

در سال ۱۹۲۳ هنگامی كه هیتلر دسته‌ای از افراد سوسیالیست ملی را در خیابان‌های مونیخ هدایت می‌كرد. در خیابان​ به او طرفدارانش حمله شد و بمبی هم در محل منفجر شد.هر چند هرمن گورینگ به شدت آسیب دید ولی به هیتلر صدمه‌ای وارد نیامد. در سال ۱۹۳۱ هیتلر در پیاده‌روی شهر مونیخ در حال قدم زدن بود و ناگهان یك اتومبیل فیات به رانندگی میلیونر معروف «لرد هاوارد والدن» با سرعت زیاد با او برخورد كرد. هیتلر بدون اینكه حتی خراشی بردارد از این حادثه جان سالم به در برد؛ به طوری كه حتی با والدن دست داد و او را بخشید. در ۲۰ جولای ۱۹۴۴ بمبی كه توسط «برت هولد وان استافن برگ» یكی از بزرگان ارتش هیتلر زیر میز كنفرانس هیتلر كار گذاشته بود منفجر شد.

هیتلر از این سوء‌قصد هم جان سالم به در برد و روز بعد استافن خودكشی كرد و ۱۵۰ نفر از همدستان او نیز اعدام شدند. اما وقتی اجازه داد «نیزه سرنوشت» از او دور شود خوش‌اقبالی خود را از دست داد. چون در اكتبر سال ۱۹۴۴ به خاطر بمباران سنگین متفقین روی شهر نورنبرگ هیتلر آن نیزه را به یك پناهگاه در زیرزمینی كه به همین منظور ساخته شده بود انتقال داد. ظرف شش ماه متفقین پیروزی‌های بسیاری به دست آورده و توانستند هیتلر را در همان پناهگاه به دام بیندازند. اما هیتلر به چند دلیل تا ۳۰ آوریل ۱۹۴۵ صبر كرد- سپس با شلیك گلوله‌ای به سرش خودكشی كرد.

شاید این امر یك تصادف باشد اما جشن باستانی «شب والپورگیس» برای كسانی كه با امور فوق‌طبیعی سروكار دارند نیز در همان تاریخ بوده است. در آن شب ارواح تحت نظارت رئیسشان به شادمانی می‌پردازند. در روز مرگ هیتلر ستوان «ویلیام هورن» از یگان هفتم ارتش آمریكا آن نیزه را به نام دولت آمریكا ضبط كرد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 3
  • در انتظار بررسی: 2
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۴:۲۳ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۱
    9 3
    جنگ جهانی دوم رو انگلیس رسما آغاز کرد نه آلمان
  • ۱۳:۲۸ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۲
    2 0
    bale
  • وطن پرست ۱۳:۴۰ - ۱۳۹۴/۰۱/۱۶
    6 2
    اگر یکمی قبلش تاریخ میخواندی بد نبود مشرق جان جنگ جهانی رو صهیونیست های دنیا از طریق کشورهای اروپایی علیه المان اغاز کردند از شما بعید !!!

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس