چشمش حسابی کبود شده بود.
حجّت گفت: «چه کسی تو را به این روز انداخته است؟»
- «هیچی نشده بابا، ول کنید.»
- «راستش را بگو»
- راستش، برای جلوگیری از لو رفتن تحرّکات، ماشینها را مجبور کردهایم که
با چراغ خاموش حرکت کنند. ولی حالا موقع آمدن، دیدم یک ایفا با چراغ روشن
حرکت میکند. رفتم به او تذکر دادم که چراغهایش را خاموش کند. خیلی صریح
گفت:
«به تو مربوط نیست.»
... به او علّت را توضیح دادم، عصبانیتر شد و گفت: «گفتم به تو مربوط نیست. اصلاً تو چه کارهای؟»
میخواستم باز هم توضیح بدهم که طاقت نیاورد و با مشت زد تو چشمم.
حجّت برخاست.
- «من میروم ترابری. باید راننده را پیدا کنم. یعنی چه؟ بیمعرفت چنان زده که گویی با شمر دعوا داشته.»
- حمید، حجّت را نشاند.
- «مگر به صدام حملهور میشوی. تو هم که مثل او شدی.»
- «آخر تو لااقل خودت را معرفی میکردی. شاید میزد لت و پارت میکرد.»
- «نه برادر لازم نیست.»
کتاب گمشدگان مجنون، ص 69