شب عملیات آزادسازی «مهران»، داخل درّه مستقر بودیم. ساعت ده شب بود و همه جا تاریک. مشغول قدم زدن بودم که درخشش چیزی توجّهم را جلب کرد.
با لحنی شماتتبار گفت: «چرا برداشتی؟ هر کسی آن را گم کرده، دوباره همان جا به دنبالش می آید. حالا مسئولیت این ساعت، به گردن ما افتاد. باید حتماً به دست صاحبش برسانیم.»
این را گفت و ساعت را از دست گرفت و رفت. دلم میخواست جوابی برای سؤالش میداشتم، اما بهترین جواب سکوت بود. بعد از مدّتی «محسن» را دیدم بلندگوی تبلیغات را به دست داشت و داخل درّه میگفت: «ساعتی پیدا شده، هر کس گم کرده به تبلیغات مراجعه کند نشانی بدهد و تحویل بگیرد.»
جرعه عطش، ص 84