گروه جهاد و مقاومت مشرق - من هم مانند خیلی از شما اهل رسانههای این طرفی و آن طرفی هستم و البتّه گزارش یکی از شبکههای غربی درباره مدافعین حرم افغانستانی (فاطمیون) را هم مشاهده کردم. پس طبیعی است که چیزهایی از مدافعان شنیدهام؛ اینکه چقدر پول میگیرند؟ اینکه پاسدارانش را به اجبار به سوریه میبرند!
بله من هم با تمام این ذهنیتها از سویی و دیدن پیکرهایی که به شهرهاشان بر میگردند و روی هر تابوت هم یکی دو تا بچه، نوزاد و خردسال میگذارند که پدرهایشان داخل تابوت است؛ ایام نوروز رفتم دمشق.جایتان خیلی خالی بود؛ اول از همه رفتم حرم بیبی زینب سلامالله علیها.
زیارت که تمام شد زیارتهای دیگر من شروع شد. از سنگرهای مدافعان حرم در دمشق تا حُلیمه و قُنیطریه و داریا و درعا و تل العیس و تل اربعین و حمص و نبّل و الزهرا و لاذقیه و حلب و ... خلاصه تمام مناطق در اختیار نیروهای سوری و آزاد شده را دیدم تا بالاخره بفهمم کدام یکی از مدافعان حرم افغانستانی و عراقی و لبنانی و پاکستانی و... البته ایرانی را به زور آورده بودند و جیب هایشان را ببینم که چقدر پول داخلش هست؟
اگر اشتباه نکنم مغرب بود و تازه اذان سرداده شد که به مسجدی کنار ایست وبازرسی نیروهای مردمی ابتدای شهر نبّل رسیدم. وارد مسجد شدم که البتّه بخشهای زیادی از آن تخریب شده بود. به گوشه شبستان چشمم خیره شد. نمایشگاهی کوچک که قبور ائمه بقیع و درب سوخته کوچه بنی هاشم را با گل درست کرده بودند. روحانی که سید جوانی بود با لباس رزمی وارد شد و پس از او هم شیخ جوان دیگری با همان لباس نظامی و سپس 20 نفری از مدافعان حرم به صف ایستادند که همگی افغانستانی بودند. کمی که صمیمی شدیم و فهمیدند اهل قلم و رسانه هستم تازه اول دردسرم شروع شد! چون همه ریختند سر من که «توروخدا یه کاری کن که ما اینجا بمونیم چون میگن دو ماه بیشتر نباید اینجا بمونیم. مگه جنگ تموم شده که برگردیم؟! تورو به خدا...»
و من که التماس آنها را با زبان میشنیدم و با چشم هم چهرههای معصومشان را میدیدم مبهوت این روحیات شده بودم.
روزها و شبها را در معبرها و خاکریزها میرفتم که تازه صحنههای عجیب زندگی من رقم میخورد؛ از جوان 17 ساله که احتمالا یک سر و گردن از اسلحهاش بزرگتر بود، وقتی پرسیدم تو که تکلیفی نداری اینجا آمدی، ناراحت شد و با یک غرّش حیدری گفت «از بچگی تو هیئت یاد گرفتم هل من ناصر رو و همش گفتم لبیک یا حسین... حالا که وقت یاری ارباب هست نیام؟!» و من که شدیداً کم آورده بودم اصلاً جرات نداشتم بپرسم چقدر پول میگیری! برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم «اهل کجایی» که با افتخار گفت «زاده افغانستان، بزرگ شده ایران»
آنجا بود که فهمیدم؛ افغانستانی یعنی غیرت، شجاعت، ولایت مداری، بصیرت و معرفت و خیلی ارزشهای دیگر.
اتفاقاً یک مدافع حرم افغانستانی دیگر را در دمشق دیدم و دیدم خیلی شاد است، علت را پرسیدم. گفت «دیگه ماندنم در سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب تضمین شد. آخ جون دیگه نیاز نیست برگردم و...» خلاصه حسابی کیفش کوک بود و من هم که متعجب بودم گفتم «بابا جان بگو ببینم چی شده؟» و او که جوانی 22 ساله بود گفت «آخه همین جا نامزد کردم با 14 سکه بهار آزادی و مراسم عقدم هم برگزار شد، فقط میمونه پدر و مادرم رو بیارم اینجا و...» و من که دیدم خوشحال است، حسابی سوءاستفاده کرده و گفتم الآن بهترین موقع است که بپرسم «راستی مگه به شما مدافعان چقدر حقوق میدن؟» که دیدم اخم هایش در هم شد و با ناراحتی گفت «ما به خاطر پول نیامدیم برادر»
آری هر جا که رفتم اوضاع و واقعیت همین بود. یقین علمی و عملی برایم حاصل شده بود که فاطمیون اجر و مزد بالایی را از خدا خواسته و طلب کرده بودند که بسیار گران قیمت بود. بله، آنها قیمت جان خودشان را خیلی بالا با خدا حساب کرده بودند و به کمتر از شهادت راضی نبودند و بهشت رضایت الهی را هدف گرفته بودند که قیمت و ارزشش اصلاً با دلار و یورو قابل محاسبه و مقایسه نیست.
آری، این سفر برای من، سفر بیداری بود و دور شدن از غفلت، سفر صداقت بود و پی بردن به اکاذیب نامردانه امپریالیسم رسانهای غرب و ماهوارههای دجال گونه.
- سینا سینا عباس ... سینا جان جای همه شما خالیه حرم بیبی زینب چه صفایی داره
- ولی همه جا مخروبه هست واقعاً خرابه شامه اینجا
- ندا ندا بابا جان – دختر بابا به گوشی؟
- ندا جان شب عروسیت میام پیشت بابا جان
- به همه دوستات بگو فقط چادر مادرمون رو همیشه رو سرشون نگه دارن
- برای این چادر خونها ریخته شده بابا جان
- سینا سینا عباس – سینا جان مراقب مادر و خواهرت باش بابا
- منتظرم توی بهشت ببینمتون بابا- سینا سینا ...
و عباسعلی به شهادت میرسد.
سلام خدا بر شهیدان ... سلام خدا بر مجاهدان راه حق