در حال و هوای مراسم دعا بودیم که یکی وارد سوله شد و با ترس و هیجان داد زد.
- دارن به طرفمون تیراندازی میکنن.
همهمهای بین بچهها افتاد. مراسم دعا بهم ریخت. آقای صادقی، رئیس ستاد لشگر، بلند شد و بیرون دوید. من و بقیه فرماندهان، نیروهایمان را جمع کردیم و با سلاحهایی مثل دوشکا و کاتیوشا جلو رفتیم.
در همان بحبوحه، یک نفر داد زد.
- اونجا رو نگاه کنید، اونام لباس فرم پوشیدن.
- نزنید، نزنید برادرا، ما هم خودی هستیم.
تیراندازیها قطع شد. لب جاده که رسیدیم،همدیگر را شناختیم. آنها از بچههای تیپ ویژۀ شهدا و نیروهای «محمود کاوه» بودند. فکر کرده بودند ما ضد انقلابیم که وارد منطقه شدهایم. یکدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. برایمان جالب بود که با آن حجم آتش، هیچ تلفات جانی نداشتیم.