مادر چشم به در دوخته و خیره مانده بود. عقربههای ساعت خبر از گذشت زمان میدادند. پدر نیز دلواپس و نگران بود. اما نگرانیش را در پشت چین و چروک چهرهاش پنهان میکرد. «خیلی دیر کرده. من میترسم بلایی سرش آمده باشد. نکنه ماموران گرفته باشندش».
- «دلواپس نباش، بالاخره مییاد. حتماً با دوستانش جایی رفته.»
- «فکر نکرده حکومت نظامیه؟!»
- «کجا بودی تا این وقت شب؟ جون به لب شدم مادر!!»
- «آخه پسر جان! چرا وقتی میخواهی جایی بری به مادرت اطلاع نمیدهی.»
نگاه پدر از روی صورت محسن لغزید و به روی دست رنگ آلود او حک شد. دریافت که محسن تا این موقع شب بر روی در و دیوار شعار مینوشته است.
سرداران سپیده، ص 139