در واقع آدمهایی قبلا این کار را کردهاند و از او دربارهی این یک کاری که در بیشتر این سالها کرده است پرسیدهاند و جواب هنکس این است: خدای من، این چه منطقی است؟ اگر این طور بود که باب دیلن سالها قبل باید بیخیال میشد و دیگر آهنگی نمیساخت. البته همهی ما مثل تام هنکس خوشحالیم که باب دیلن این کار را نکرد. سوال اساسیتر شاید این است که او چرا محبوب است؟ شاید برای ما نه به اندازهی آمریکاییها، ولی مثل یک معلم سالهای دور دورهی دبیرستان که اولین درسهای زندگی را بهمان داد بهش علاقهای مخلوط با خودداری و احترام داریم. خودداری، معصومیت، حسن نیت، خیرخواهی، آسیبپذیری و در عین حال مرد میدان ماندن که ارتباط مستقیم و واضحی با مسئولیت پذیری (که یکی دیگر از آن ویژگیهای تام هنکسی است) دارد کلمات و مفاهیمی هستند که وقتی به او فکر میکنیم به آنها هم فکر میکنیم. آدم در وهلهی اول نمیتواند زیر بار برود که آدمی این قدر خوب که از بس در یک فرکانس ایز خصوصیات بشری سیر میکند میتواند کسل کننده به نظر بیاید.
قهرمان تعدادی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما بوده است. و مردم با تماشای او گاهی واقعا تصمیم گرفتهاند آدمهای بهتری باشند و گاهی پذیرفته اند جهان میتواند کمی از این که هست جای بهتری باشد. سوال اساسی شاید این است که چارهای از آن نبود؟(این نقش را از جایی به بعد همیشه آل پاچینو برایمان بازی نکرد؟) یا کسی که هستیم؟ کسی که حوصلهاش را نداریم ولی هستیم و شدهایم و همینی است که هست و دوست داشتنش سخت است. تام هنکس با همهی آن نقشهای معمولی شاید این لطف را در حقمان کرده. شاید چون یکی باید یک جوری یادمان بیاورد که ارزشش را دارد. ارزشش را دارد که خودمان باشیم با این که قهرمان نیستیم. با این که آل پاچینو نیستیم.
تام هنکس، ابر مرد معمولی
احتمالا کسانی که مونتنی را دوست دارند یا او را به باقی فلاسفه ترجیح میدهند، تام هنکس را هم دوست دارند. مونتنی علیرغم سالها زندگی فقط یک کتاب نوشت و به قدری متواضع بود که اسم کتابش را یادداشتها گذاشت و مثل بسیاری از مردان فلسفه به زندگی پشت نکرد،در دهکدهای ساکن شد، ازدواج کرد، صاحب شش فرزند شد که البته فقط یکی از آنها زنده ماند. زندگی در باغهای انگور و املاک خانوادگی و گفت و گوی مداومش با خدمهی خانه و روستاییها، مونتنی را از فضیلت «آدم خاص بودن» نجات داد و او را روز به روز ب یک انسان معمولی معمولی تبدیل کرد. شاید تعجب کنیم وقتی در یادداشتهای مونتنی هیچ نشانی از مسائل هستی و کائنات نایبیم و به عوض موضوعات روزمرهی زندگی مثل ترس از تنهایی یا مرگ بربخوریم.
برای من که در هر چیز خاص و یگانهای دنبال جنبهی ساده و معمولیاش هستم ( و البته انکار میکنم که سرنا را از سر گشادش میزنم) تام هنکس یک مونتنی تمام عیار و البته معاصر است. گزاف نیست اگر بگوییم تام هنکس، تصویر ازلی «ابر مرد»، آن قهرمان خاص و دست نیافتنی را در پردهی سینما دگرگون کرد. عموم قهرمانانی که پیش از او ترسیم شده بودند یا مردان خونسرد و فولادهای آب دیدهای بودند که هیچ رنجی بر سیمایشان هویدا نبود، بس که همهشان اسرار مگو داشتند و به همان اندازه آدمهای خاصی بودند، که همفری بوگارت در رأس چنین قرمانانی قرار میگرفت؛ یا مردان رند و تند مزاجی بودند که حتی سر یک دانه هل پوک، آسمان را به زمین میدوختند که مارلون براندو و جک نیکلسون از آن دسته بودند. اما تام هنکس نه سر مگویی دارد که بابتش رنج بکشد نه این قدر ر ند و پر حرارت است که از دیگران رکب نخورد. حتی وقتی شمایل رابینسون کروزوئهی معاصر را در جدا افتاده بازی میکند و از تنهایی ذله شده، باز هم به سیاق ابرمردان سینما رنج نمیکشد بلکه همچون انسانی معمولی بر پردهی سینما ظاهر میَشود که خسته شده، ترسیده، کم آورده و هیچ انگیزهای ندارد تا مانند خیل عظیم قهرمانان همیشگی سینما عالی، خاص و چشم گیر به نظر برسد.
برای من تام هنکس شبیه داستانی از فلانری اوکانر است، یک مرد معمولی خوب که از قضا دیریاب شده اما اصلا خاص نیست. شاید اگر راز یا نکتهای در مورد تام هنکس نهفته باشد، این راز همان در معمولی بودن تام هنکس و شخصیتهایی باشد که نقششان را ایفا کرده. البته که ظاهر تام هنکس (و صد البته شرایط تربیتی و زیستی که در آن رشد کرده) در ترسیم «جلوهی معمولی» و تلاشش برای معمولی نشان دادن قهرمانان سینما دخیل است. (پدرش آشپز بوده و از مادر تام جدا شده بود و به قول هنکس به قدری شیفتهی زندگی بود که دوبار دیگر هم ازدواج کرد. چنین شرایط زیستی به طور ناخودآگاهی تام را آماده میکرد تا متوجه بشود که نه تنها پسر دردانهی پدرش نیست و خواهر و برادرهای دیگری هم دارد، بلکه آدم خاصی نیست و نه فقط او، که اصولا هیچ آدم زندهی دیگری هم برای زندگی کردن نیازی ندارد تا تخم دو زرده بیاورد.)
تام هنکس نه جلوهی دون ژوان مآب مارلون براندو یا آل پاچینو را دارد نه بهرهای از زیبایی پل نیومن و امثالهم برده. هنکس مشکل بینایی دارد، عینک طبی میزند و وقتی در مراسم اسکار با عینکی کائوچویی ظاهر میشود شمایل ابرمرد هالیوودی برای همیشه از دست میرود. نظیر چنین اتفاقی در مسیر سبز دیده میشود. پل اجکمب مسئولیت گروهی از زندانیان را به عهده دادر که قرار است اعدام شوند. منظور از «قهرمان معمولی» کسی مانند پل اجکمب است که سنگ کلیه دارد، بیمار و ضعیف است و حتی برای اجابت مزاجش هم مشکل دارد. هنکس با زبردستی کهن الگوهای ذهنیای را که تماشاگران از قهرمان و ابرمرد دارند تغییر و به آنها نشان میدهد که دیگر وقتش رسیده انسانهای معمولی با صورتها و قد و هیکلهای معمولی و سطح هوشی متوسط بر پردهی سینما نقش ببندند. تصور کنید چه کس دیگری میتوانست نقش فارست گامپ ساده دل و از همه جا بیخبری را بازی کند که سطح هوشی پاینی دارد و هیچ یک از بچههای مدرسه دوستش ندارند؟اصلا چه کس دیگری به غیر تام هنکس میتواند نقش قهرمانی را بازی کند که باهوش نیست،کمی هم خنگی میزند، و برای دنیا هیچ گونه جاه طلبی ندارد و دلش برای آغوش مادرش تنگ شده؟ در جادهای به پردیشن کاری غریبتر انجام میدهد و ترس و تردید را در سیمای کسی نشان میدهد که به خیال خام همه با ترس بیگانه است: یکی از اعضای مافیا. شخصیتهایی که نقششان را تام هنکس ایفا میکند نمایانگر جامعهی آمریکا هستند اما به شکلی وارونه، کمی شکست خورده، زیادی ناقص و البته بامزه، در هولوگرامی برای پادشاه او یک شکست خوردهی مادرزاد است؛ همسرش از او جدا شده، خانه و ماشنیش را از دست داده، ورشکسته شده و از عهدهی پرداخت شهریهی کالج دخترش برنمیآید.
علاوه بر اینها، تودهای چربی روی کمرش دارد که او را ضعیف و ترسو کرده. اما آنچه باعث میَشود تا تماشاگران سینما این «جعبهی پاندورا» را بر پردهی سینما تحمل و تماشا کنند. بازیگری تام هنکس است که مانند نمک، شوربای رنگ و رو رفتهای را خوردنی میکند. طوری منگی و مشنگی جاودانی در بازی هنکس وجود دارد که از قضا مهمترین ابزار دفاعی همهی ما انسانهای معمولی است. همهی ما گاهی که میترسیم یا دستپاچه میشویم به ورطهی منگی میخزیم و در برابر مصائب دنیا در آن پناه میگیریم. در پل جاسوسها او یک وکیل ساده و معمولی به نام جیمز داناوان است که قرار است به صورت تشریفاتی وکیل جاسوس شوروی در محکمهای باشد. اما او بازی را جدیتر میگیرد و تصمیم میگیرد واقعا از جاسوس روس دفاع کند. وقتی قرار میشود جیمز به برلین شرقی برود تا شرایط آزادی جاسوسها را فراهم کند گرفتار دله دزدهای برلین میشود و آنها لختش میکنند و کت و بارانیاش را میگیرند. تام هنکس در نقش جیمز داناوان نمونهی اصیلی از یک پدر آمریکایی است که قرار نیست بزن بهادر باشد و حریف دله دزدهای آلمانی بشود اما بایستی حتما مارمالادی را که همسرش سفارش داده از سوپرمارکتی در لندن تهیه کند.
خودش تعریف میکند: ده- دوازده سالم بیشتر نبود و طبقهی پایین خانهی پدرم زندگی میکردم. مادرم با ما زندگی نمیکرد و مجبور بودیم خودمان به تنهایی کارهایمان را انجام بدهیم. یادم میآید همان روزها سرمای بدی خورده بودم و چند روزی پیش یکی از دوستهایم ماندم تا کمی بهتر شوم. وقتی بعد از چند روز به خانه برگشتم، پدرم پرسید: کجا بودی؟ گفتم مریض بودم و پیش دوستم بودم. انتظار داشتم دچار عذاب وجدان بشود اما با خونسردی گفت: فکر میکردم بلدی از خودت مراقبت کنی. شاید اگر پدر تام هنکس این همه با خونسردی رفتار نمیکرد و تام هنکس و باقی پسر و دخترهایش را به عهدهی خودشان نمیگذاشت، آنها این همه با ترسها و تردیدهای روزمرهی زندگی آشنا نمیشدند و دمخور نبودند. وقتی در یکی از مصاحبهها از هنکس پرسیدند چرا این همه مشتاق است تا نقش انسانهای خود ساختهای مانند ژنرال میلر در نجات سرباز رایان یا جیمز داناوان در پل جاسوسها یا حتی کاپیتان فیلیپس را بازی کند، جواب داد: به خاطر ترس. آنها همهشان میترسند، تردید میکنند، دستپاچه میَشوند و دوست دارم نقششان را بازی کنم. میدانید آنها فولاد آب دیده نیستند، آدماند، و دوست دارم ترسهای آنها را نشان بدهم.
منبع: سینما 24