سرویس فرهنگ و هنر مشرق- داستان پیش رو روایتی داستانی شده از یک خاطره است. خاطره ای ازمجموعه خاطرات در مورد پیاده روی اربعین حسینی که توسط معاونت فرهنگی سازمان بسیج مستضعفین گردآوری شده بود و بعد همه آنها داستانی شد و در نهایت ، سال گذشته در قالب کتابی با نام "ستون هزار و چهارصد و پنجاه و دو" توسط نشر فرآهنگ اندیشه منتشر شد. کتابی حاوی مجموعه ای از داستانهای کوتاه درباره حماسه اربعین.
نا نداشتیم. گرما امانمان را بریده بود امادیدن تابلوی کربلا توی مسیر یکباره همه چیز را عوض کرد. باورش سخت بود. فکر رسیدن به کربلا نیروی تازهای به همه کاروان داده بود. حس و امید رسیدن، خستگی را از تنمان درآورده بود. اما انگار پاها شرم داشتند با کفش تا کربلا بروند. انگار از اهل بیت امام خجالت میکشیدند.
شروع کردیم به درآوردن کفش هایمان. بعضی از بچه ها کفشهاشان را از بند، به کیفشان آویزان کرده بودند. یاد حر افتادم. حر ابن یزید ریاحی، وقتی می خواست با تمام خطاهایی که کرده بود، از امام حسین (علیه السلام) عذرخواهی کند. حری که چکمه هاش را پر از خاک و سنگ کرد و سر به زیر انداخت و رفت طرف ارباب.
گمان میکنم توی آن شرایط، همه حس و حال مرا داشتند. به کفش هام که از گردن آویزان بودند زل زدهبودم و گفتم:«خدا کند مارا هم قبول کنند...؟!»
* کیوان امجدیان
قسمت های قبل را بخوانید: