به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حاج فیروز احمدی ار دیده بان های تیپ ادوات لشکر10 سید الشهدا علیه السلام و تیپ 110 خاتم در خاطره ای برای مشرق گفت:
از متن خارج شدیم؛ برویم سراغ تدارکات آن دوران طلایی در حبهه ها
در مورد تک زدن به تدارکات، اولین بار دلم نمی آمد ولی آخر دیگه گاهی ناخونک به انبار تدارکات می زدیم. اولین بار در بازی دراز و اوایل جنگ بود. خیلی گرسنگی می کشیدم. روز دوم عملیات، سنگر تدارکات را زدند و دکان و دستک تدارکات ریخت به هم. ما هم از فرصت استفاده کردیم و با یک برادری که بعد به شهادت رسید، به کمپوت های گیلاس که از میان کمپوت ها خاص تر بود تکی زدیم و نوش جان کردیم ولی اینقدر فصای اوایل جبهه معنوی بود که عذاب وجدان گرفتیم تا اینکه تسویه گرفتیم و آمدیم تهران و موقعی که رفته بودیم نماز جمعه پول آن کمپوت را داخل کمک به جبهه ها انداختیم چون حقوق سه ماه جبهه را تازه داد بودن 6600 تومان بود. کم بود ولی این پول خیلی آن موقع با برکت بود.
شبی تصمیم گرفتم ساعت 2 نصف شب به حمام بروم. در چنانه حمامی برای تیپ درست کرده بودن همیشه شلوغ بود ولی نصف شب ها خلوت می شد. فاصله گردان ما تا حمام دو کلیومتر بود و شایعه کرده بودن که در چنانه جن وجود داره. با فانوس با تمام شجاعت رفتم. حمام خلوت بود. کسی جز من نبود. نمی دانم چرا فانوس خاموش شد و ترس جن به جونم افتاد.
تدارکات یا ندارکات! نام واحدی از ارکان لشگر بود. کارش پشتیبانی یگان های لشگر بود، از بند پوتین گرفته تا گلوله و تمام امکانات رفاهی. اشتباه نشه، همین که زنده بمانیم و بتوانیم بجنگیم، دست برادران پرتوان تدارکات بود.
افرادی که در این واحد خدمت می کردند سخت زحمتکش و فعال بودند و به نوعی ریش همه بچه های لشگر دست ایشان گیر بود. البته این دوستان تدارکاتی آنقدر در اموراتشان جدی بودند که اموال اهدایی امت حزب الله را چون بیت المال می دانستند و سخت از آن حراست می کردند اگر کارگزاران حکومت هم چنین حراستی از بیت المال می کردند گمان نمی کردم که این همه اختلاس انجام می شد؛ بگذریم؛ این پول ها خوردن نداره پول حلالش حساب کتاب داره وای به حال پول حرام.
به طور مثال: وقتی می رفتی برای ۱۰۰ نفر غذا بگیری، با خوشرویی بسیار خیلی زیاد، پیمانه را به کمال می دادند اما حجم غذا به اندازه ۶۰ نفر بود و در بهترین شرایط ۳۰ نفر سیر می شدند و خیلی چیزهای دیگر در حوصله این مقال نمی گنجد و بماند برا بعد…
شبی تصمیم گرفتم ساعت 2 نصف شب به حمام بروم. در چنانه حمامی برای تیپ درست کرده بودن همیشه شلوغ بود ولی نصف شب ها خلوت می شد. فاصله گردان ما تا حمام دو کلیومتر بود و شایعه کرده بودن که در چنانه جن وجود داره. با فانوس با تمام شجاعت رفتم. حمام خلوت بود. کسی جز من نبود. نمی دانم چرا فانوس خاموش شد و ترس جن به جونم افتاد.
چشمم کمی به تاریکی عادت کرد و دوباره توانستم فانوس را روشن کنم ولی با صدای باد که در منطقه می پچید من هم کمی ترسیده بودم. بعد از حمام تند تند به چادر استراحت رفتم. با خودم گفتم بچه ها خواب هستند، من هم نمازم را می خوانم. موقعی که قامت بستم احساس کردم به چادر سنگ می زنند. رفتم بیرون و دیدم خبری نیست.
یکی از بچه ها را بیدار کردم و گفتم اینجا جن داره؟ بلند شد. گفت: بخواب حوصله داری. چندین بار این سنگ زدن به چادر ادامه پیدا کرد. من بیرون می رفتم و خبری نبود تا اینکه صبح همان صدا آمد چون ما داخل چادر شب ها چراغ علادین روشن می کردیم و برای اینکه چادر در بارندگی خیس نشه نایلون روی آن کشیده بودیم گرما و سرما باعث کش آمدن چادر می شد و چون شب سکوت بود، صدا بلند می آمد و من بیخودی ترسیده بودم.