گروه جهاد و مقاومت مشرق - دل بریدن از دنیا در اوج جوانی و رفتن به دل خطر و جستوجوی شهادت، مصداق بارز سخن پیر ماست که فرمود: «شهادت، هنر مردان خداست» هنر مردانی چون علی امرایی که درست در سن 30 سالگی از این دنیا برید و فردا را فدا کرد تا فردایی دیگر را پدید آورد. در این گزارش، پای صحبتهای نزدیکان این شهید نشستیم تا با گوشهای از زندگی عاشقانه یک شهید آشنا شویم.
شهید علی امرایی، حدود ده سال پیش وارد سپاه شد و در نیروی قدس هم خدمت میکرد. فرمانده پایگاه بسیج سیدالشهدا(ع) در میدان نماز شهر ری بود.
علی امرایی متولد دی 1364 آخرین فرزند خانواده و مجرد بود که خاطرات زیادی به یادگار مانده است. اما مهمترین ویژگی او این بود که در کار خیر خیلی فعال بود.
پدرش میگوید: به ایتام و خانوادههای بیبضاعت خیلی توجه و رسیدگی میکرد. برای حفظ احترام، بیشتر شبها مبادرت به بردن هدیه برای خانوادههای آبرومند میکرد. این را بعدها برای ما تعریف کردند. شهید به شهادت دوستان و آشنایان و اهالی محل از این نظر زبانزد بود.شهید، به من و مادرش خیلی ارادت و محبت داشت. دو روز قبل از آخرین سفر خود به سوریه، همه اعضای خانواده را به آقا علیآباد که یک مکان زیارتی است برد. فردای آن شب که سیزده رجب بود روزه گرفت، بعد از آن شبانه به جمکران رفتیم. شب در آنجا ماندیم و نزدیک ظهر به تهران برگشتیم. فردای آن روز علی به سوریه رفت. شهید، قبل از آن چند بار به سوریه رفته بود. اما این دفعه میدانست که بار آخر است. روزی که میخواست به سوریه برود به علی گفتم میشود نروی؟ گفت اگر من نروم چه کسی برود؟ آنجا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به من نیاز دارند. شهادت آرزوی علی بود.
مادر شهید میگوید: علی فرزند شیرین، خیرخواه و دستودلباز و سرشناسی بود. به فقرا کمک میکرد. طبق دلنوشتههایش از 15 سالگی در همه کارهایی که انجام میداد دنبال شهادت بود. دفعه سومی بود که به سوریه میرفت. دفعه اول، دو سال پیش بود که 45 روزه رفته بود. دفعه دوم مدت کمتری در سوریه بود و دفعه سوم بعد از 45 روز شهید شد.
آخرین بار با من و خواهرش صحبت کرد. هر موقع به حرمین حضرت رقیه و حضرت زینب(س) میرفت با ما تماس میگرفت که ما به این دو بیبی سلام دهیم. میگفتم برای ما و خواهرت دعا کن. گفت انشاءالله. هر شب، یا ما تماس میگرفتیم یا او با ما تماس میگرفت.
شب چهارم ماه مبارک بود که با علی تماس گرفتیم ولی جواب نداد. با خودمان گفتیم شاید خواب باشد. ولی علی در همان روز ساعت چهار بعدازظهر شهید شده بود و ما نمیدانستیم.
آن شب دچار اضطراب و دلشوره شدیدی شدیم. من خیلی بیقرار بودم. فردا صبح حدود ساعت 10 پسر بزرگم محمدآقا که در سپاه مشغول است، به خانه ما آمد. گفت مادر دوستانم میخواهند به منزل ما تشریف بیاورند. گفتم علی شهیده شده؟ گفت نه. گفتم علی شهید شده است. به دلم برات شده که شهید شده و در این 45 روز که در سوریه بود آمادگی شهادتش را داشتم. گفت نه. علی مجروح است و در بیمارستان بقیهًْالله بستری شده. گفتم: نه علی شهید شده است.
پسرم محمد، تلفن منزل را قطع کرد که کسی خبر شهادت علی را به من ندهد. ولی من خودم به محمد گفتم که علی شهید شده است. میدانستم که علی شهید شده است. خود علی هم روزی که میخواست به سوریه برود گفت مادر من دارم میروم و شاید دیگر برنگردم. گفتم علی انشاءالله برمیگردی. وصیتنامهاش را از قبل نوشته بود. خودش هم به دلش برات شده بود که از این سفر برنمیگردد.
پدر شهید ادامه میدهد: وقتی علی جواب تلفن ما را نداد، دچار دلشوره شدیم. من احتمال شهادتش را دادم. وقتی دوستان پسرم گفتند که مجروح شده، گفتم نه علی شهید شده است. علی مداح بود و در کار هیئت و این جور برنامهها سر از پا نمیشناخت. همیشه دنبال شهادت بود و برای شهادتش همیشه دعا میکرد. وقتی ما دلنوشتههایش را پیدا کردیم متوجه شدیم که در واقع او به آرزویش رسیده است. علی با خواهر و برادرش زیاد صحبت و درد دل میکرد. از قبل در مورد رفتن به سوریه و اینکه حتما شهید میشود فقط با دوستانش صحبت کرده بود. خیلی به ما احترام میگذاشت و اصلا نمیخواست ما ناراحت شویم.
شهید سال قبل، شب قدر، در سوریه بود. در دلنوشتههایش هست که آنجا خواب امام حسین (علیهالسلام) را میبیند که به او میگوید: «تو در شب قدر سال آینده، دیگر نیستی و پیش ما میآیی.» برای همین خود علی انتظار شهادتش را داشت. علی خیلی فعال بود. او برای انجام مأموریت زیاد به سوریه میرفت و بعد از مدت کوتاهی بازمیگشت. ما از کارها و برنامههای او متوجه شده بودیم که او یک روز شهید میشود. شهید علی امرایی روز اول تیر در چهارم ماه مبارک رمضان شهید میشود. شهید غفاری و شهید امینی را به همراه خود میبرد اول به زیارت و بعد میروند برای جنگ. یک ساعت دیگر هر سه نفر با هم شهید میشوند.
مادر شهید در ادامه میگوید: شهید با همه خوب و مهربان بود و یکی از یاران امامحسین(ع) بود. همیشه میگفت من هرچه دارم از امامحسین(ع) دارم. علی بچههای کوچک را دور خود جمع میکرد. به او میگفتم این بچهها چه کاری برای تو انجام میدهند؟ اما همین بچهها الان یار علی شدهاند. پدر شهید میگوید: این بچهها در پایگاه و هر شب جمعه در بهشتزهرا(س) برای علی خیلی زحمت کشیدند.
مصطفی، دوست شهید علی امرایی میگوید: علی همیشه در برگزاری یادبود برای شهدا در تکاپو بود. همیشه به دنبال تعویض و رونق بخشیدن به عکسهای شهدا در محل بود. در مسجد محل عکس شهدا را تعویض میکرد و رونق میبخشید. به همین دلیل هم از سوی سپاه سیدالشهدا(ع) تقدیر شد.
مادر شهید میگوید: ماه رمضان که میشد هر چهارشنبه به جمکران میرفتیم. ساعت دو که علی از سر کار میآمد، افطار و شام را درست میکردیم. ساعت پنج و نیم به طرف جمکران میرفتیم. دو تا اتوبوس مسافر با خود میبرد. افطار و شام آنها را میداد و بعد از یک ساعت ونیم بعد از افطار تازه خودش افطار میکرد.
مادر شهید امرایی ادامه میدهد: وقتی صحبت از ازدواج میشد؛ به بعد موکول میکرد. همیشه دنبال هیئت و کار خیر و کمک به ایتام و... بود. خصوصاً هفته آخری که قرار بود به سوریه برود آرام و قرار نداشت. همان روزی که قبل از رفتنش به سوریه به جمکران رفته بودیم منتظر تماسی بود که زمان اعزامش را به او بگویند. همان روز با او تماس گرفتند که فردا عازم هستی.
شب شهادت حضرت زینب(س) بود. وقتی به تهران رسیدیم لباس مشکیاش را پوشید و به هیئت رفت. موقع افطار، من منتظرش بودم. اما دیر آمد و گفت افطار و شام خورده است. با خواهرش تماس گرفت که به خانه ما بیاید تا دور هم جمع شویم. برادرش هم آمد و علی یک کیک برای روز پدر خرید و همه دور هم بودیم. فردا صبح روز شهادت حضرت زینب(س) بود که باید به سوریه میرفت. من علی را از زیر قرآن رد کردم تا جلو در او را مشایعت کردم. علی گفت مادر دیگر جلو نیا. دوستانم به دنبالم آمدهاند.
تا قبل از ماه مبارک رمضان، هر شب یا ما تماس میگرفتیم یا علی با ما تماس میگرفت. تا اینکه در روز پیشواز، من خانه پسر بزرگم محمدآقا بودم. دیدم ساک علی را آورده است. پرسیدم علی آمده؟ گفت نه ساکش را یکی از دوستانش آورده است. ساک علی را باز کردم. در آن سه بسته شیرینی، لباس مشکیاش که با خود به سوریه برده بود و شالش قرار داشت. همان موقع علی تماس گرفت. گفتم چرا لباسهایت را فرستادی؟ گفت آنها اضافه هستند. ساکش را با خودم به خانه آوردم.
مادر شهید ادامه میدهد: علی کفنش را 10 سال پیش خریده بود. وقتی علی شهید شد؛ خواهرش در معراجالشهدا کفنش را بست؛ پیراهن مشکیاش را روی سینهاش انداخت و شالش را به کمرش بست. یک مهر تربت هم داخل کفنش گذاشت. کفنش را هم همه جا برده بود. مکه، سوریه، کربلا، مشهد.
دو سال قبل که علی به سوریه رفته بود از آنجا مقداری خاک تربت آورد و گفت مادر این را یکی از بچهها از عراق آورده است . تربت اصل امامحسین(ع) است. واقعا هم اصل و قرمزرنگ بود. به من گفت: این تربت را نگهدار. روز عاشورا که میشد کمی از تربت میبرد. کمی از آن باقی مانده بود گفتم علی مقداری از آن مانده! گفت مادر نگهشدار. همان را روی کفن علی ریختیم.
خواهر شهید علی امرایی میگوید: از ویژگیهای خاص علی، صبوری و اخلاصش بود. علی یک کانون فرهنگی داشت و کارهای فرهنگی انجام میداد. یک روز یکی از مراجعان با علی برخورد بد و در چند مرحله به او توهین کرد. در حالی که انصافاً حق هم با آن شخص نبود. سنش هم از علیآقا بیشتر بود. اما علی با صبوری برایش توضیح میداد. با اینکه علیآقا را خیلی اذیت کرد ولی علیآقا گفت من به خاطر سن شما به شما احترام میگذارم ولی بدانید که حق با شما نیست.
علی در کارهایش اخلاص داشت و با ارادتی که به شهدا داشت توانست درحد توانش یک مراسم بزرگداشت برای شهید متوسلیان بگیرد. مجلس خوبی بود و مسئولین شهری را هم دعوت کرد. من یقین دارم که خود شهدا هم در این کار کمک کردند، علیآقا توقع نداشت که کسی از ایشان تقدیر کند و به اینکه بخواهد جمعیت، اطراف خودش جمع کند؛ نظر نداشت.
اعظم امرایی خواهر کوچک شهید هم میگوید: علی یک انرژی خاصی داشت که تماموقت در حال خدمت بود، خدمت به مردم، خدمت به امام حسین(ع). ما خیلی از رفتارهایش را بعد از شهادتش با خبر شدیم، حتی روزی که ما در منزل نبودیم یک نذری درست کرد و ۲۰۰، ۳۰۰ نفر را غذا داده و حتی در کمک به پخش غذا به مستضعفان هم کمک میکرد. شهید از سن ۱۵ سالکی آرزوی شهادت داشت و شهادت نصیب هر کسی نخواهد شد.
علیآقا برای امام حسین(ع) نامههای متفاوت مینوشت و آروزی شهید شدن داشت. عدهای میگویند خب رفته است جنگ و ممکن است اتفاق بیفتد که شهید شود؛ ولی من میگویم که شهادت اتفاقی نیست چرا که فرد باید بخواهد. علی یک روز به من گفت: من حاجتم را از امامحسین(ع) گرفتم شما که عرضه ندارید حاجت بگیرید، من متوجه نشدم ولی بعد از شهادتش متوجه شدم که به آرزویش رسیده است.
هفته قبل از شهادت شهید، خواب شهادت ایشان را دیدم. زنگ زدم و گفتم که من خواب شهادت شما را دیدهام، زندهای؟ گفت: بله زندهام. مگر صدایم را نمیشنوی؟ گفتم: راستش را بگو علی بیمارستان نیستی؟ مجروح نشدی؟ گفت: نه! و برایش تعریف کردم که خواب شهادت شما را دیدهام. گفت: چه دیدی؟ گفتم: خواب دیدم که شما آمدی و با من دست دادی و با همه دست دادی و بابا با شما محکم دست داد و شما گفتی که بابا آرام، کمرم درد میکند و من علی را برگرداندم و دیدم که از ناحیه کمر ایشان خون میآمد و یک خون خوشرنگ با یک گرمای خاصی.
خواهر شهید ادامه داد: جالب این بود که این خون زمین نمیریخت و دیدم دارد میخندد و گفتم چکار کردی؟ خندید و گفت خوب دیگه. سمت راست ایشان روی یک پارچه سفید با خون نوشته شده بود شهید و یک آقا هم کنارش بود. من اینها را برایش تعریف کردم و گفت: خوب حالا میبینی، من نگرانش بودم، ولی خودش هم میدانست که شهید میشود. وقتی دوستانش آمدند؛ گفتند که علی به آنها گفته است که خواهرم خواب دیده است و من مطمئن هستم که شهید میشوم.
اگر انسان نیتی درست و اخلاصی والا داشته باشد و به حرف مردم توجه نداشته باشد به یقین خداوند به او کمک خواهد کرد. شهید به یکی از دوستان گفته بود که من تا تیرماه دیگر نیستم و این دوست میگفت بگذار تیرماه شود و من به علی میگویم که تیر هم شد و تو هنوز هستی. میخواهم بگویم که نیت عمل انسان، انسان را به درجات عالی میرساند.
اسم جهادی شهید، حسین ذاکر بود و در یک عملیاتی که ایشان روزه بود، نزدیک ظهر با شهید حمیدی و شهید غفاری نماز ظهر و عصر را خواندند و دوستانشان گفتند که حسینآقا گفته است که اول برویم زیارت حضرت زینب(س) بعد برویم منطقه. ساعت چهار بعد از ظهر ماشین اینها را میزنند و تنها چیزی که برایمان آوردند دست ایشان بود. در وصیتنامه ایشان نوشته است که ای کاش میشد بدنم را دو تکه کنند و نیمی را در حرم حضرت رقیه و نیمی دیگر را در حرم حضرت زینب(س) دفن کنند که تنها خواسته ایشان این بود. در جای دیگر ایشان نوشته بودند که ای کاش گردی شوم و از روی کرم بر حرمت بنشینم.
مسعود بهرآورد، دوست شهید علی امرایی هم میگوید: علی در کارهای هیئت خیلی کمک میکرد و واقعا نمیتوانست یک جا بایستد. جای علی بسیار خالی است. من در هیئت خیلی حضورش را حس میکردم و واقعاً حس میکردم دارد روضه میخواند و شور میگیرد و هر وقت منزلشان هیئت بود همه کارها را خودش انجام میداد.
من فکر میکنم ما علی را نشناختیم. من به اینجا که رسیدم وصیتنامهای ندارم ولی ایشان از سن ۱۴ سالگی وصیتنامهاش را نوشته بود. خاطرات ما بیشتر درباره راهیاننور بود و یک سال یادم است ایشان کربلا بود و کاروان ما راه افتاد و در اهواز به هم رسیدیم، همیشه یک پله از ما جلوتر بود. قرارمان این بود که همیشه شلمچه برایم بخواند و بخاطر همین آنجا همیشه در ذهن من است و حسرت میخورم که چرا حضور جسمیاش را درک نمیکنم و گاهی هم با او دعوا میکنم که چرا حواست به ما نیست. همیشه حسرت این جمله که گفته حسین(ع) کمکم کن عشق بین ما بالاترین عشقها باشد که همه حسرت این عشق را بخورند واقعا حسرت به دل من هست.