دوست دارم بروم زیارت. مردم روستایمان گروه گروه می‌روند کربلا، ولی من پول ندارم که بروم. زمان جنگ پاسدارها می‌گفتند می‌خواهیم بفرستیمت مکه ولی من می‌گفتم الان وقتش نیست، باشد برای وقتی دیگر. حالا دوست دارم بروم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سکینه جمشیدی بغایت شکسته شده، بسیار شکسته‌تر از تاریخ تولد شناسنامه‌‌اش که 70 سال را نشان می‌دهد و خودش می‌گوید متعلق به خواهری بوده که چند سال پیش از به دنیا آمدن او از دنیا رفته است. زنی شصت و چند ساله از صفر تا صد جنگ را به یاد دارد، نه با اسامی و تاریخ‌های دقیق که همچون تکه‌های یک پازل که وقتی به هم می‌چسبند، می‌شوند خاطرات او از هشت سال دفاع مقدس.

ننه سکینه اصالتا اهل روستای کهک محلات است، ولی ازدواجش درکودکی او را کشاند به روستای وَرِ اولیای محلات؛ جایی که قد کشید، مادر شد، طعم جنگ را چشید، پسرها را راهی خط مقدم کرد و به یک پای پشتیبانی جبهه‌ها تبدیل شد. نانوای جبهه‌ها؛ شاید این لقب خوبی برای او باشد، زنی با استقامت که هشت سال بی‌خستگی هرروز نان پخت و به جبهه‌ها فرستاد. ننه سکینه شیرین بیان و بی‌ادعاست، زنی با رد صدها تاول روی دستش که سوغات سال‌ها ایستادن پای تنور و سینه به سینه هرم داغ آتش دادن است.

چقدر شکسته شده‌اید!

مگر من کم سختی کشیده‌ام؟ خدا می‌داند چه داغی توی سینه ماست!

جنگ و خاطراتش را می‌گویید؟

هم جنگ و هم مشکلاتی که در زندگی هرکسی هست.

چه تصویری از جنگ در ذهن شما مانده؟

همه‌‌اش شیون و گریه بود، جانباز و اسیر می‌دادیم، روزی چند شهید می‌آوردند، غصه شهدا را می‌خوردیم و خودمان ازاین آبادی به آن آبادی، دنبال کارخانواده‌هایی که شهید داده بودند، آواره بودیم.

حادثه‌ای تلخ‌تر از همه بوده که یادتان مانده باشد؟

پسر برادرشوهرم را جزقاله آوردند.

این حتی دردناک‌تر از جانبازی پسرتان بود؟

از هر دوی اینها صدمه خوردیم، فرقی نمی‌کرد.

پسرتان چطورجانباز شد؟

سه پسر من زمان جنگ در جبهه‌ها بودند، ولی اصغر که جانباز است، همه هشت سال را درجبهه بود، بجز روزهایی که زخمی می‌آمد. روزی هم که پایش قطع شد، در حال خنثی کردن مین بود که منفجر شد و ترکش‌های آن در بدنش ماند. نمی‌دانم چطور ولی وقتی مین منفجر شده، پای قطع شده‌‌اش را برمی‌دارد و روی سینه سُر می‌خورد و خودش را به تویوتایش می‌رساند وخودش هم رانندگی می‌کند تا بیمارستان کردستان.

چه سالی، چه منطقه‌ای؟

نمی‌دانم، یادم نیست.

ظاهرا پسر جسوری بوده؟

خیلی زیاد، اصغر بی‌باک بود. وقتی به جبهه رفت 17 ـ 16 سالش بود، زمانی که هنوزاعزام نشده بود حدود یک سال کارش این بود که در روستا می‌چرخید و هرکسی را که ترانه گوش می‌داد، راضی می‌کرد پولی بگیرد و نوار را به او بدهد.

مردم قبول می‌کردند؟

بعضی‌ها بله، خیلی‌ها هم نه. خیلی‌ها دشمنش شده بودند و می‌گفتند بیا فلان جا تا جوابت را بدهیم.

با نوارها چه کار می‌کرد؟

از بین می‌بردشان.

چرا؟ نوارترانه چه مشکلی داشت؟

می‌گفت به خاطر اسلام و انقلاب و دین نباید باشد. می‌گفت گناه دارد. چند ماه قبل از جانبازی‌‌اش با پسر حاج ابراهیم آقا یواشکی رفته بود توی سنگر عراقی‌ها که نوار ترانه گذاشته بودند و خوابیده بودند. پسرم نوار ترانه را برمی‌دارد و به جایش نوار انقلابی می‌گذارد که عراقی‌ها بیدار می‌شوند و می‌افتند دنبالشان.

جان سالم به‌در بردند؟

پسر حاج ابراهیم لای نی‌ها فرار می‌کند، اما شهید می‌شود. پسرم هم زخمی می‌شود و می‌برندش بیمارستان شوشتر.

وقتی همه این اتفاقات در حال رخ‌دادن بود، شما در روستای خودتان، وراولیا مشغول نان پختن بودید، درست است؟

بله، من هشت سال هر روز و بی‌وقفه نان پختم، بیشتر وقت‌ها از این شب تا فردا شب. شاید در این هشت سال فقط یکی دو روز نان نپختم که یا برای استراحت بود یا برای این که آرد برسد.

چرا تصمیم گرفتید برای جبهه‌ها نان بپزید؟

چون دوست داشتم، سهمی در دفاع از کشور داشته باشم. ما قبل از انقلاب هم اهل مشارکت بودیم، اصلا وراولیایی‌ها همیشه در صحنه حاضرند، چه الان، چه در گذشته.

یعنی در تظاهرات ضد شاه شرکت می‌کردید؟

بله، در روستایمان جار می‌زدند که فلان ساعت به سمت روستای بالا یا پایین تظاهرات است، مردها جلو می‌رفتند و ما زن‌ها پشت سرشان.

مشکلتان با شاه چه بود؟

اسلام را قبول نداشت. آدم می‌کشت‌. جنایت می‌کرد. پشتوانه‌‌اش آمریکا بود.

درباره نان پختن بگویید. این همه آرد از کجا تامین می‌شد؟

مردم آرد می‌آوردند. وراولیایی‌ها خیلی دیندارند. مردم روستاهای اطراف هم کمک می‌کردند. مردم روستای کهک چون یکی از پسرهایشان را سربریده بودند، دیگر نیرو به جبهه نمی‌دادند ولی هرکاری که از دستشان برمی‌آمد، انجام می‌دادند.

روزی چند کیلو آرد می‌پختید؟

شش تا 15 کیلو (90 کیلو).

همه کارها را تنها انجام می‌دادید؟

یکی از خانم‌ها آرد را خمیر می‌کرد، یکی چانه می‌گرفت، یکی پهن می‌کرد و من تنهایی می‌پختم. آتش تنور آنقدر بزرگ و داغ بود که کسی جز من حاضر نمی‌شد پایش بماند. این لکه‌ها روی دستم را می‌بینی؟ همه‌‌اش جای تاول است‌. جگرم در تنور می‌سوخت.

در این هشت سال قطعا روزهایی بوده که دلتان اصلا خوش نبوده ولی باز هم نان می‌پختید. آن روزها پای تنور، چه حس و حالی داشتید؟

یک روز دو نفر از بچه‌های روستا از جبهه به خانه برگشتند که موجی شده بودند. من برای دیدن آنها به خانه‌شان رفتم تا سراغ پسرهایم را هم بگیرم. دیدم توی حیاط، جایی که کسی نبیند، ‌کوهی از لباس خونی جمع کرده‌اند. لباس‌ها را که دیدم گریه‌ام گرفت. تا خانه گریه کردم. آن چند روز پای تنور مدام شعر می‌خواندم که اصغرجان کجایی/ اکبرجان کی می‌آیی/ نکنه بعد سه روز جدایی/ ننه سر راهتون بشینم/ اگه قاصد بیاید من نباشم/ سرشب تب کنم صبحش بمیرم.

برای سالم برگشتن پسرها نذر هم می‌کردید؟

بله، دیگ بزرگ آش می‌گذاشتم به سلامتی بچه‌ها‌. گردو و بادام و نخود و لوبیا می‌فرستادم جبهه. روزه هم می‌گرفتم. چند نوبت هم بزغاله خریدم، کشتم و به مردم دادم. یک بار هشت روز پشت هم بدون این که افطار کنم روزه گرفتم. روز نهم ازحال رفتم و من را بردند دکتر، ولی باز هم افطار نکردم‌. حالم اصلا خوب نبود.

مگر چه شده بود؟

زمانی بود که پسرم مجروح شده بود و برده بودندش بیمارستان شوشتر. چند ماه از او خبری نداشتیم.

از وقتی که شنیدید جانباز شده، بدتر بود؟

خبر جانبازی پسرم را برادرشوهرم داد. او ما را آماده کرده بود و می‌دانستیم که مجروح شده. البته من فکر می‌کردم فقط پایش قطع شده. نمی‌دانستم رگ چشمش پاره شده و کلیه‌‌اش را درآورده‌اند.

شما نذر می‌کردید پسرهایتان سالم برگردند. دوست نداشتید مادر شهید بشوید؟

من همیشه به بچه‌هایم یاد می‌دادم که وقتی رفتید جبهه، حسابی کار کنید و مفید باشید و تا می‌توانید صدامی‌ها را بکشید تا دلمان خوش باشد که اگر از ما می‌کشند، ما هم از آنها می‌کشیم، یعنی دوست داشتم زنده باشند و دشمن را نابود کنند. اگر کشته می‌شدند چه فایده‌ای داشت جز این که دشمن ذوق می‌کرد؟ اگر همه می‌مردند، پس چه کسی با دشمن می‌جنگید؟

وقتی شنیدید صدام مرده، چه حسی داشتید؟

ذوق کردیم، کف زدیم، شیرینی پخش کردیم و خوشحال شدیم که از دستش راحت شدیم. الان اما سرِرشته جنگی را که صدام در دست داشت آمریکا گرفته. لعنتی ثروتمند است و جنگ راه می‌اندازد.

می دانید که الان اطراف ایران آتش جنگ داغ است. اجازه می‌دهید بچه‌هایتان بازهم به جنگ بروند؟

نوه من تا به حال سه مرتبه به عنوان مدافع حرم به جنگ رفته، اما مادرش بیتابی می‌کند و اشک می‌ریزد. پسرم به زنش می‌گوید گریه نکن و به جایش بره‌ای بخر و برای سلامتش قربانی کن.

شما موافقید جوانان ما به جنگ سوریه بروند؟

بله، جوانان باید بروند. اگر لازم باشد، پسرها و نوه‌هایم را هم می‌فرستم سوریه. ما زن‌ها هم اگر کاری از دستمان ساخته است، باید برویم.

اگر پسرها و نوه‌ها را بفرستید، دیگر مثل گذشته گریه نمی‌کنید؟

نه، این بار به خدا می‌سپارمشان.

اگر قرار باشد این بار برای جبهه کاری انجام دهید، چه کار می‌کنید؟

هرکاری که مفید باشد. می‌توانم حتی سلاح به دست بگیرم و بجنگم.

مگر کار با اسلحه را بلدید؟

بله، سال‌های قبل یاد گرفته‌ام. تیرهوایی می‌زدم و باعث خنده مردها می‌شدم.

از داعش نمی‌ترسید؟

اصلا! چیزی نیستند. حتما جلویشان می‌ایستم. آدم یک بار به دنیا می‌آید و یک بار هم می‌میرد. من نمی‌ترسم چون خیلی چیزها به سرم آمده.

ناراحتید که برای جنگ و جبهه از جان مایه گذاشته‌اید؟

نه، من همه آن کارها را برای رضای خدا و ائمه کردم.

از جنگ چیزی هم عایدتان شد؟ منظورم پول و امکانات است.

همان زمان که برای جبهه نان می‌پختم، پاسدارها می‌گفتند لااقل دستمزدی بگیر ولی من حاضر نمی‌شدم و می‌گفتم، بابت کاری که می‌کنم، یک قران از کسی نمی‌خواهم. حالا هم اگر به مسئولان بگویم، به من همه چیز می‌دهند ولی نمی‌گویم. من بچه‌هایم را با زحمت بزرگ کرده‌ام و با چراغ موشی، قالی بافته‌ام. باز هم می‌توانم نان حلال دربیاورم.

می‌دانم همسرتان بتازگی از دنیا رفته. این روزها چطور امرارمعاش می‌کنید؟

برای مردم نان می‌پزم و دستمزد می‌گیرم. سالی یکبار هم که از بنیاد به دیدنم می‌آیند 50 (هزار) تومان سرتاقچه می‌گذارند.

ولی بعضی ازمردم فکر می‌کنند آدمی مثل شما کلی پول از جاهای مختلف می‌گیرد.

خدا می‌داند که نمی‌گیرم. من روزی را از بالا سری می‌خواهم. پسرم که جانباز است، با آن همه بیماری و نقص‌عضو فقط حقوق کمی می‌گیرد. حتی برای بچه‌هایش به کسی رو نمی‌اندازد و تقاضایی از بنیاد ندارد.

با این حال ته دلتان هیچ آرزویی ندارید که مسئولان بتوانند برآورده کنند؟

دوست دارم بروم زیارت. مردم روستایمان گروه گروه می‌روند کربلا، ولی من پول ندارم که بروم. زمان جنگ پاسدارها می‌گفتند می‌خواهیم بفرستیمت مکه ولی من می‌گفتم الان وقتش نیست، باشد برای وقتی دیگر. حالا دوست دارم بروم.

یادی از حرکت‌های خودجوش

بعضی گمنام، برخی مشهور، برخی از یادرفته، بعضی مدام درحال یاد شدن؛ زنان و دخترانی که در هشت سال جنگ تحمیلی پابه‌پای مردان ماندند و جنگیدند، یا گمنام‌اند، یا از یاد رفته یا مشهور و مدام در حال یاد شدن. با این حال نمی‌شود از جنگ هشت ساله گفت و از زنان یاد نکرد؛ کسانی که کم‌لطفی است اگر شیرزن نامیده نشوند.

درست همانند مردان، دوشادوش آنها، حتی جلوتر ازآنان؛ این زنان بودند که در خطوط مقدم یا پشت جبهه دلیرانه تلاش می‌کردند و از جان و مال مایه می‌گذاشتند؛ کسانی همچون مرحومه فهیمه بابائیان‏پور، همسر شهید غلامرضا صادق‌زاده که انگشتر طلای خود را که عقیقی یمنی رویش سوار بود و تنها خرید ازدواجش بود، برای کمک به جبهه داد یا مادران و همسران و دختران گمنامی که وقتی عملیات کربلای 4 و 5 آن همه مجروح به‌جا گذاشت و زخمی‌ها در ورزشگاه آزادی تهران دوره نقاهت خویش را می‌گذراندند، به توصیه پزشکان برایشان آب هویج گرفتند.

مدیرعامل وقت سازمان انتقال خون کشور نقل می‌کند که بعد از عملیات کربلای پنج، در نیمه شبی که برای سرکشی به سالن انتقال خون می‌رود، گروهی از بانوان را می‌بیند که برای اهدای خون به مجروحان جنگ، داوطلبانه از دولت آباد به سازمان آمده بودند.

خاطره یکی از بانوان فعال درستاد پشتیبانی مکتب الزهرا(ع) نیز شنیدنی است که می‌گوید آن روزها شنیدیم بعضی کارخانه‏‌ها بابت لباس‏‌هایی که برای برادران سپاهی و ارتشی می‏دوزند، دستی 45 تومان ازدولت پول می‏گیرند. بنابراین ما به واحد امورصنفی تقاضا دادیم دوخت 2000 دست لباس به صورت رایگان به ما بسپارد. حتی در مواقع بمباران هوایی، شبانه‌روز پشت چرخ خیاطی می‏نشستیم و کار می‏ کردیم.

زنان نام‌آور جنگ

زهرا حسینی، راوی کتاب پرتیراژ «دا» را خیلی‌ها می‌شناسند. جنگ که شروع شد، او دختری 17 ساله بود که نخستین فعالیتش را در جنگ آغاز کرد؛ زمانی که خبر رسید، پیکر کشته‌های جنگ برزمین مانده و در گورستان بلاتکلیف است. او آستین بالا زد، ترس و دودلی را کنارگذاشت و در کار غسل و کفن و دفن کشته‌ها مشارکت کرد. پس از این واقعه او به امدادگری تمام‌عیار تبدیل شد و از پخت‌وپز گرفته تا زخم‌بندی، حمل مجروحان و تعمیر و آماده‌سازی اسلحه را انجام داد. حتی در جریان دفاع از خرمشهرکه ترکشی در نخاع او نشست، دست از امدادگری برنداشت تا بتواند با ساماندهی هرآنچه در هشت سال جنگ دیده و شنیده و تجربه کرده، راوی صادق ماجراهای دفاع مقدس باشد.

آنهایی که نرگس حیدرپور را می‌شناسند، او را شیرزن خطاب می‌کنند. او اهل روستای گورسفید گیلانغرب است. مهر59 و زمانی که نیروهای عراقی به سمتش هجوم آوردند، مردم روستا به ارتفاعات آوزین پناه بردند درحالی که برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختردایی و دخترعموی نرگس به دست متجاوزان کشته شدند. فردای آن روز نرگس و پدرش برای تهیه غذا به روستا بازگشتند و درحالی که کوله‌های حاوی غذا را با خود می‌بردند با دو نیروی عراقی مواجه شدند و این‌گونه داستان رشادت نرگس حیدرپور در تاریخ ثبت شد. خودش نقل می‌کند: در همان آغازین روزهای جنگ، شاهد ‌شهادت اقوامم بودم. از آنجا که دچار نگرانی‌ و ناراحتی شدید ناشی از اشغال کشورم و به ‌شهادت ‌رسیدن عده‌ای از بستگانم شده بودم، زمانی که با این دو عراقی برخورد کردیم، بدون هیچ درنگی با تبر به آنها حمله‌‌ور شدم. یکی از آنها را به هلاکت رساندم و دیگری را هم که بشدت ترسیده بود به اسارت گرفتم و با همه تجهیزاتش تحویل رزمندگان اسلام دادم. آن موقع 18 بهار از عمرم گذشته بود.

گاهی یک پرستار نه تنها زندگی بیمارش که جان مردمی را نجات می‌دهد، درست همانند شهلا عدالت پرستار آن روزهای بیمارستان امام‌خمینی اهواز که اگر نبود و تیزهوشی به خرج نمی‌داد، همشهریانش دسته‌جمعی جان می‌باختند. زمانی که او توانست نقش‌آفرینی کند، برهه‌ای بود که نیروهای عراقی ستون پنجم فعالی داشتند و اخبار شهرها و رزمنده‌های کشورمان را به نیروهای خودی مخابره می‌کردند. اطلاعات سپاه نیز که از این موضوع مطلع بود، به بیمارستان‌ها اطلاع داده بود که ممکن است پس از هر عملیات، این ستون پنجم در شکل و شمایل مجروحان به بیمارستان‌ها بیایند و به همین دلیل کادردرمانی باید هوشیار باشند.

عملیات کربلای پنج واقع شده بود و شهلا عدالت در بیمارستان مشغول کار بود. مجروحان زیادی به بیمارستان محل خدمت او آورده می‌شدند؛ بیمارانی که شهلا به یک نفر از آنها شک کرده بود. خودش تعریف می‌کند: او را به رادیولوژی بردند تا مشخص شود ترکش در کدام قسمت بدنش نشسته است. اتاق که خلوت شد، زیربالش و ملافه‌اش را گشتم و یک تکه کاغذ کوچک پیدا کردم که رویش علائم خاصی نوشته شده بود. من متوجه معنی این علائم نشدم. برای همین کاغذ را به برادران اطلاع سپاه دادم که آن زمان در بیمارستان مستقر بودند. فردای آن روز من را صدا زدند و گفتند، می‌دانی کار بسیار بزرگی انجام داده‌ای و آیا می‌دانستی همان برگه‌ای را که دیروز پیدا کردی، گرای50 نقطه اهواز را برای دشمن مشخص کرده بود تا آن را بمباران کند. برادران گفتند من شهر اهواز را نجات داده‌ام.

مریم خباز/ جام جم آنلاین

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس