گروه جهاد و مقاومت مشرق - خوزستان شهری که کانون جوشان ایثار و شهادت و دژ مستحکم مدافعان راستین ولایت است؛ آری خوزستان پایتخت مقاومت ایران اسلامی است. در سفر راهیان نور به اهواز و منزل شهید والامقام حسن حزباوی رفتم، خانوادهای بسیار مهربان، مهمان نواز و صمیمی بودند که فرزند عزیزشان حسن آقای قصه ما مانند پرنده سبک بالی از کوتعبدالله همیشه قهرمان اهواز در سپهر شهادت عروج کرد. پدرشهید مدافع حرم، حسن حزباوی فرزند غیور و دلاوری که در مسیر جهاد و مبارزه با گروهکهای تکفیری و ساخته و پرداخته رژیم صهیونیستی و استکبار جهانی به سرکردگی آمریکای جنایتکار جان خویش را در طبق اخلاص نهاد و تقدیم خط سرخ ولایت کرد و ثابت نمود که مردم خوزستان همیشه پا در رکاب ولایت و پاسدار اسلام هستند. وی ایمان، صداقت، اخلاص ، ولایتمداری، عشق به مکتب اهل بیت و خاندان عصمت و طهارت(ع) را با خون خود امضا کرد.
پدربزرگوار شهید حزباوی حجت الاسلام شیخ صالح حزباوی امام جماعت مسجد امام خمینی(ره) منطقه کوت عبدالله اهواز ما را با منش و زندگی زیبای پسر شهیدش بیشتر آشنا میکند:
فرزندم یکم آذر سال ۱۳۶۱ در منطقه کوت عبدالله اهواز به دنیا آمد. در سال ۱۳۷۸ به عنوان پاسدار در سپاه استخدام و در یکی از یگانها مشغول به خدمت میشود و همزمان تحصیلات خود را تا مقاطع فوق دیپلم ادامه میدهد.
بی قراری حسن برای شهادت به روزی برمیگردد که لباس سبز سپاه را پوشید. وقتی در سال ۱۳۸۰ برای گذراندن دوره تکمیلی آموزش پاسداری به همدان رفت به همراه ۱۰ نفر از دوستانش تصمیم گرفت برای خود فرم شهادت طراحی کنند تا هرکس روز شهادتش را در آن فرم بنویسد که روز دوشنبه را برای شهادت انتخاب میکند. ۱۳ سال از آن روز میگذرد و آن تصمیم از یادها میرود. اما پای عهدش میماند. داستان شهادتش هنوز پایان نیافته است. بعد از درخواست برای اعزام به سوریه نام حسن در فهرست انتظار قرار گرفت، مثل اینکه آخرین پاسدار داوطلب، به دلیل بیماری پدر تلفن خود را جواب نمیدهد و نوبت به حسن میرسد، که بعد از ۶ ماه انتظار بالاخره آرزویش برآورده میشود.
شب قبل از اعزام به سوریه، دوستان در خانهاش جمع میشوند و قصد دارند مانع رفتنش به سوریه شوند چرا که قرار گذاشته بودند همه باهم به سوریه بروند. میگفتند باید بمانی تا باهم برویم اما حسن نمیپذیرد و میگوید من میروم و شما هم خود را به من برسانید. همه فکر میکردند حسن میرود تا بعد از ۴۵ روز برگردد اما پاسدار اسلام میرفت تا فریاد هل من ناصر مقتدای خویش را با بذل جان پاسخ بگوید و مگر نه این است که کل یوم عاشورا و کل ارض کرب و بلا...
پسرم داوطلب به جبهه سوریه اعزام شد. به من گفت که من میخواهم به سوریه بروم. گفتم نرو. گفت: چرا نروم؟ گفتم: شما بچه داری، سوریه هم کشور دیگری است؛ چرا میخواهی بروی؟ اگر جنگ ایران بود من چیزی نمیگفتم؛ ما باید از وطن، ناموس و دینمان دفاع کنیم. گفت اگر همه اینطور فکر کنند هیچ کسی نمیرود. پس چه کسی باید از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند؟ من دیگر مخالفت نکردم، بعد از مدتی آمد گفت: بابا من میخواهم به تبریز بروم. در تبریز باید یک دورهای را بگذرانیم. قبلا هم پیش آمده بود که اینطور به ماموریت برود. یکی دو هفته طول میکشید اما این بار گفت ممکن است سفرم طول بکشد. گفتم: برو. پسرم گفت: پس بابا دعایم کن. با ما به اسم تبریز خداحافظی کرد اما بعد فهمیدیم که به سوریه رفته بود.
درست مهرماه سال 94 بود که پسرم به سوریه اعزام شد. هر شب از سوریه زنگ میزد و با ما احوالپرسی میکرد. آن موقع هم من نمیدانستم که از سوریه زنگ میزند. فکر میکردم که از تبریز با ما تماس میگیرد. اما خانم پسرم میدانست که ایشان به سوریه رفته است. حسن به خانمش سپرده بود که به ما چیزی نگوید تا ما نگران نشویم.
پنج شب پشت سر هم به ما زنگ نزد. پنجشنبه ساعت یک ظهر بود. یکی از پسرخواهرهایم به منزل ما آمد. گفت: چند نفری از سپاه میخواستند شما را ببینند. گفتم بگذار بیایند. ده دقیقه نکشید که پسر برادرم آمد و دوباره گفت: یک عده از سپاه آمدند شما را ببینند. گفتم بگذار بیایند. نیم ساعت بعد یک عده از سپاه آمدند و خبر مجروح شدن حسن را در سوریه به من دادند. آن روز من فهمیدم که حسن در سوریه است. بعد از مدتی برادران سپاه گفتند که حسن شهید شده است. گفتم: ان شاء الله خدا این شهید را از ما قبول کند. حسن دوست داشت شهید شود و دو روز بعد از این که خبر شهادت حسن را به ما دادند پیکر مطهرش را آوردند. تشییع جنازه حسن خیلی شلوغ شد و از همه جا آمدند.
پدر شهید میگوید: قرار بود روز جمعه به اهواز بیاید. چهار روز قبل از تاریخ برگشتش به شهادت رسید. دو ماه بود که به سوریه رفته بود. در تاریخ اول آذر هم به شهادت رسید.
حسن از زمانی که خیلی کوچک بود و تازه به مدرسه رفته بود تا دوران جوانی و حتی زمان ازدواجش هیچ وقت روی حرف ما حرف نمیزد. در تمام مدتی که با ما زندگی کرد تا به امروز ندیدم که یک بار به من «نه» بگوید. آن وقتی که خانهاش روبروی خانه ما بود؛ هر وقت که از سر کار میآمد اول به ما سر میزد بعد به خانه خودش میرفت. ما مثل دو دوست بودیم و رابطه ما رابطه پدر و پسری نبود. با هم دوست بودیم. قبل از این که به خانه خودش برود به خانه ما میآمد. کنار من و مادرش مدتی مینشست؛ چند بار دست و صورت من را میبوسید بعد به خانه خودش میرفت.
پدر شهید از خصوصیات اخلاقی شهید میگوید: اخلاق حسن گفتنی نیست، همه اهل محل، فامیل، دوستان و همکاران حسن از خوش خلقی ایشان میگویند. همه از ایشان راضی بودند. حقیقتاً اخلاق خوبی داشت، من ندیدم یک روز یا یک ساعت غمگین باشد. همیشه متبسم و خنده رو بود. بعد از شهادت حسن همه اهالی این منطقه عزادار شدند.
عدهای از افغانستان، عراق، لبنان و ایران تقریبا حدود 75 نفر در محاصره داعشیها قرار گرفتند. در آن موقعیت حسن گفته بود که من میتوانم آنها را آزاد کنم با این که به ایشان گفته بودند که خیلی خطرناک است و هر کس جلوتر برود ممکن است کشته شود. اما حسن گفته بود که من میروم و آنها را نجات میدهم، ضدهوایی حسن را در طبقه سوم قرار میدهند. حسن ده دقیقه وقت میگیرد به حمام میرود و غسل شهادت میکند با ضدهوایی محاصره را میشکند. بعد از مدتی که برادران رزمنده را از محاصره آزاد میکند؛ دوستان و همرزمان حسن، او را به نوشیدن چای و استراحت دعوت میکنند. حسن هم یک چای میخورد و دوباره به سمت ضدهوایی میرود تا کار را ادامه دهد که در همین حین و قبل از رسیدن به اسلحهاش به شهادت میرسد.
پدر شهید ادامه میدهد: پسرم همیشه میگفت که من شهید میشوم. حتی دوستان پسرم تعریف میکنند که همان روز اول استخدام، همه از هم میپرسیدیم که هر کسی چه آرزویی دارد و حسن گفته بود که من آرزو دارم شهید بشوم .حتی در خاطراتش نوشته بود که من یکشنبه شهید میشوم و همین طور هم شد و روز یکشنبه به شهادت رسید.
علی عبادی دوست شهید میگوید: بنده دوست و رفیق شهید و داماد خانواده هستم. حسن آقا نزدیک 8 سال از من کوچکتر بود، بارزترین خصوصیت حسن، ادب بود. نسبت به همه افراد به خصوص به پدر و مادرش احترام میگذاشت. همیشه دست پدر و مادرش را میبوسید. من نشنیدم یکبار صدایش را بلندتر از صدای پدر کند. هیچ وقت پدر و مادرش را ناراحت نمیکرد و همیشه در خدمت آنها بود. تمام کارهای خانواده را حسن آقا انجام میداد. همیشه خندهرو بود و من هیچ وقت ندیدم حسن اخم کند یا از چیزی مکدر شود. همیشه تبسم داشت و میخندید.
پدر شهید در ادامه میگوید: حسن یک روز با دوستانش به زیارت سید عباس رفته بود. این زیارتگاه تقریباً در 120 کیلومتری اهواز قرار دارد. ماشین من را برداشت و با چند نفر از رفقایش به زیارت رفتند. همان روز برای من کاری پیش آمد که به ماشین احتیاج پیدا کردم زنگ زدم گفتم: حسن ماشین را بیاور. گفت: چشم، به من نگفت که در مسیر است و برای زیارت میروند. به دوستانش گفته بود که من برمیگردم و پدرم ماشین را احتیاج دارد. گفته بودند که به پدرت بگو ما نزدیک سید عباس رسیدیم و نمیتوانیم برگردیم گفته بود: نمیشود باید ماشین را به دست پدرم برسانم. از وسط راه برگشتند و حسن ماشین را برای من آورد. من آن زمان نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده است. این ماجرا را دوستان حسن بعد از شهادتش برای من تعریف کردند.حسن به همه احترام میگذاشت، عمویش را بابا خطاب میکرد. اخلاق و ادب حسن نمونه بود. پسرم وصیت نامه داشته است اما من تا به حال نخواندم. من نمیتوانم وصیتنامهاش را بخوانم.
پدر شهید ادامه میدهد: تقریبا دو ماه قبل؛ ما از اهواز به دیدار رهبر معظم انقلاب رفتیم. از شهرهای دیگر هم آمده بودند. هشت خانواده از شهرهای مختلف بودیم که به دیدار رهبر معظم انقلاب رفتیم. نماز ظهر و عصر را پشت سر حضرت آقا خواندیم. ناهار خوردیم و دو ساعت در محضر ایشان بودیم. محمد رضا حزباوی فرزند شهید میگوید: حضرت آقا ما را بوسیدند و به ما گفتند همیشه لهجه عربی را حفظ کنید. فرزند کوچک شهید هم میگوید: من به حضرت آقا سلام کردم و آقا را بغل کردم.
پدر شهید میگوید: با حضرت آقا راجع به منطقه خودمان منطقه کوتعبدالله شهرستان کارون با ایشان صحبت کردیم. ایشان از من سؤال کردند که اهل کجا هستی؟ گفتم: اهواز. گفتند: کجای اهواز هستید؟ گفتم: کوت عبدالله. گفتند: من آنجا را میشناسم. من کوت عبدالله رفتم. ایشان پرسیدند که همه اهالی کوت عبدالله عرب هستند؟ گفتم: بله. پرسیدند: مستضعف هستند؟ گفتم: بله. به ایشان گفتم که شهر ما از نظر رفاهی و خدماتی هیچ امکاناتی ندارد. به ایشان گفتم که آب آشامیدنی ما سالم و بهداشتی نیست. خیابانها هم آسفالت مناسبی ندارند. بیکاری هم در شهر ما زیاد است. مسئولین به ما وعده میدهند اما چیزی به ما نرسیده است. گفتم: در این بیست سال هر مسئولی آمده و یک وعدهای داده است؛ اما هیچ کس به وعدهاش عمل نکرده است. ایشان فرمودند: اطلاع دارم، میدانم. ایشان به معاونشان آقای شریفی فرمودند: همین الان به استاندار خوزستان زنگ بزن و بگو تا حالا چندین بار در مورد منطقه به شما تذکر دادیم. چرا هیچ کاری نکردید. ده دقیقه بعد آقای شریفی آمدند و به ایشان گفتند که به استاندار خوزستان زنگ زدم و فرمایش شما را به ایشان منتقل کردم. هفته گذشته هم از طرف بیت آقا و فرمانداری خوزستان دو نفر به محله ما آمدند و از منطقه عکسبرداری کردند. کل منطقه را بررسی کردند و امیدواریم که انشاءالله کاری از پیش ببرند.
همسر شهید از آشنایی و ازدواجشان میگوید: ما با هم فامیل بودیم من دخترعموی شیخ هستم. ما از طریق خاله حسن آقا با هم آشنا شدیم. برای ازدواج، من برای اینکه حسن آقا پاسدار نباشد، شرط نگذاشتم و خودم هم این کار را خیلی دوست داشتم. حسن همیشه در تمام طول زندگی، با من از شهادت صحبت میکرد. همیشه آرزوی شهادت داشت و از من میخواست که دعا کنم شهادت، قسمت او شود. میگفت درست است که من آدم خوبی نیستم اما شما برایم دعا کن شهید بشوم. من میگفتم الان که جنگ نیست چطور میخواهی شهید شوی؟ میگفت شما دعا کن شهادت قسمت من شود. بعد از نمازهایش هم دعا میکرد اللهم ارزقنا الشهاده.
همسر شهید میگوید: زمانی که شهید جبار دریساوی را آورده بودند؛ همسرم به من گفت چهل روز دیگر بشماری جنازه من را هم همینطور میآورند. دقیقاً همان شد که گفته بود، رفتن حسن آقا یکباره اتفاق افتاد. اول قرار بود دوست ایشان به سوریه اعزام شود؛ زمانی که به دوست ایشان زنگ زده بودند؛ جواب نداده بود. ظاهراً پدر آن بنده خدا مریض شده بود. ایشان را که پیدا نکردند به حسن آقا زنگ زده بودند. حسن آقا هم که خیلی مشتاق رفتن بود از قبل اسمش را نوشته بود. وقتی به ایشان زنگ زدند قبول کرد و همه مدارکش را آماده کرد. شب آخری که در خانه بود همه دوستانش در خانه ما جمع شدند. از حسن آقا پرسیدم که چه خبر شده است؟ حسن آقا گفت: آمدند که من را ببینند. دوستانش به ایشان گفته بودند که اینطور نمیشود. حداقل به همسرت بگو که کجا میروی. به من گفت قرار است ماموریت به تبریز بروم من ناراحت شدم. گفتم تو که تازه از ماموریت آمدی این که نمیشود هر روز به ماموریت بروی. حسن آقا گفت راستش میخواهم، به سوریه بروم. وقتی این حرف را زد، منگریه کردم. اما نتوانستم به حسن آقا بگویم نرو. نتوانستم جلوی ایشان را بگیرم حسن آقا خیلی مشتاق رفتن بود. وقتی صحبت از دفاع از حرم اهل بیت(ع) باشد انسان نمیتواند مخالفت کند. همیشه حرف دفاع از حرم حضرت زینب(س) در خانه ما بود. آن زمانی که جنگ سوریه شروع شد به من گفت من اسمم را نوشتم. شما آماده باش برای آن روزی که خبر شهادت من را برای شما بیاورند.
همسر شهید ادامه میدهد: ما در طول سفر حسن آقا با ایشان در تماس بودیم هر روز دو سه بار زنگ میزد. هر بار که از ایشان میپرسیدم آنجا چه خبر است؟ اوضاع شما چطور است؟ میگفت: هیچ خبری نیست. ما اینجا میخوریم و میخوابیم. اینجا امن و امان است. من هم آن موقع باور میکردم و فکر میکردم واقعاً خطری آنها را تهدید نمیکند. دو سه روز قبل از شهادتش به من زنگ زد گفت شاید دیگر نتوانیم با هم در تماس باشیم چون قرار است از این منطقه جابجا شویم از این به بعد شاید روزی یکبار بیشتر به شما زنگ نزنم تا روزی که برگردم. روز قبل از شهادتش با تماس گرفت روزهای آخر، دائم حلالیت میطلبید. پسرم را مدرسه برده بودم. در راه مدرسه بودم که حسن آقا زنگ زد میگفت: حلالم کن. اگر بدی از من دیدی من را حلال کن.
مراقب بچههایم باش. گفتم: چرا این حرفها را میزنی؟ به این فکر کن که ما منتظر برگشت شما هستیم. مگر قرار نبود شما روز جمعه برگردی؟ گفت: چرا قرار است روز جمعه برگردم ولی هر اتفاقی ممکن است بیفتد شما آماده باش و من را حلال کن، ما منتظر بودیم که جمعه برگردد. پنجشنبه خبر شهادت حسن آقا را به ما دادند همان روز جمعهای هم که وعده کرده بود پیکر مطهرش را برگرداندند. دوستان همکارش خبر شهادت حسن را به ما دادند.
همسر شهید میگوید: به دلیل این که برای حسن آقا بلیط رزرو نکرده بودند؛ به ایشان گفتند که شما اول صبح فرودگاه باش شاید بلیط کنسلی به شما برسد. حسن آقا هم نماز صبح را که خواند به فرودگاه رفت تا ساعت 7 که بلیط درست شد و پرواز کرد.برای همین من برای بدرقه حسن آقا به فرودگاه نرفتم.
حسن انسان متعادلی بودکه همه صفات اخلاقی اش به یک صورت رشد یافته و در همه زمینهها خودرا پرورش داده بود: مدیریت، اخلاق و تخصص رزمی شهید درحد عالی بود.او یک پاسدار بسیجی واقعی و یک فرد مودب و معتقد به نظام و ولایت مدار بود. تمام شؤن اسلامی و معرفتی را رعایت میکرد و فردی کاملا مقید بود و به پاسداری به عنوان یک شغل نگاه نمیکرد بلکه پاسداری را با نگاه به اهدافی والا مینگریست.
از همسرم که دانشجوی مجمتع آموزش عالی جهاد دانشگاهی خوزستان بود سه فرزند به نامهای محمدرضا، علی و فاطمه به یادگار مانده است.
بسم رب الشهدا و الصدیقین.
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب حسن حزباوی در صحت کامل جسمی و روانی این وصیت نامه را مینویسم خدا را سپاسگذارم که به من توفیق داد تا بتوانم وصیت نامه خود را بنویسم و از انجایی که اگر کسی بدون وصیت بمیرد به دین غیر از اسلام مرده بران شد مکه چند سطری بعنوان وصیت مرقوم کنم چون ان الموت لاقیکم ومرگ به استقبال ما میآید واز آن گریزی نیست وصیت من به فرزندان و خواهران و برادران و همسرم است با اینکه میدانم چیزی که میخواهم بگویم خود بهتر میدانند و رعایت میکنند اما از باب تذکر میگویم که یادآوری باشد برای انان فرزندان عزیزم وخواهر و برادران گرامی من تا جان در بدن دارید تابع ولایت فقیه باشید و تا میتوانید در این دنیا نیکی کنید که رمز موفقیت و شادی و ارامش این دنیانیکی کردن به دیگران وحل مشکلات انان میباشد فرزندانم از شما میخواهم که در تمام مراحل زندگی خدارافراموش نکنید به یاد خدا باشید که در دنیا چیزی بهتر از ان نیست و سعادت دنیا و آخرت در یاد خدا نهفته است و حرف اخر خدایا ما که قرار است بمیریم پس چه خوب است که در راه تو بمیریم.
ومن الله التوفیق