احمد را خواندند و در میان تشویق پرطنین دانشجوها روی صحنه رفت، مجری نیمخیز شد و صندلی را به احترام نشان داد، اما احمد ننشست و ایستاده شروع کرد به خواندن، چه خواندنی و تا همیشه برایم این سوال ماند که چرا او ایستاده شعر میخواند، حتی در دیدار شاعران با رهبری که آداب و جایگاهی مشخص و خاص دارد، به خاطر دارم او بر خلاف همه در محضر رهبری باز هم ایستاد و شعر خواند، او را عین القضات شاعران معاصر میخواندند، عین القضاتی که ایستاده شعر میگفت، ایستاده شعر میخواند و ایستادگی را با شعرش به همه آموخت و چقدر تلخ بود این سالهای آخر، سالهای بیمارستان، سالهای اغما و کما، سالهایی که به احمد عزیزی اصلا نمیآمد، شاعر ایستاده ما روی تخت، آرمیده باشد با آن همه سیم و سِرُم و مونیتور...
چند شب پیش خوابش را دیدم، خواب همان شعرخوانی اش در دانشگاه تهران را، دیروز با خواهرش زینب حرف زدم، بیشتر از همیشه میگریست، برای «مصطفی» نوشتم حالش خیلی بد است، شاید صبح را نبیند، صبح را دید اما....
اما ... اما ... آقای احمد عزیزی، استاد عزیز، شاعر ایستاده! من سینا علیمحمدی همان شاعر جوانم که هیچ گاه یادم نخواهد رفت که وقتی 18 سالم بود به من آموختی: «قلم یک قلندر سینهچاک است؛ مثل آهوان معرفت میرمد و غبار تکلّم باقی میگذارد. ما خودمان کتابیم، لبهای ما، ترجمه فارسی بسماللّه الرّحمن الرّحیم است.»