به گزارش مشرق، «یک لحظه چشمم افتاد توی آینه. علی آقا داشت نگاهم میکرد. خجالت کشیدم. زود نگاهم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم. این اولین باری بود که علی آقا درست و حسابی مرا میدید». این جملات، روایت نخستین لحظههای زندگی مشترک زهرا پناهیروا و علی چیتسازیان است. دختر هفده سالهای که در آغاز جوانی است و هیچگاه تصور نمیکند که سالها بعد روایت زندگی چند ماههاش با فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر انصارالحسین(ع) تبدیل به کتابی جذاب و خواندنی به نام «گلستان یازدهم» شود.
کتاب با مقدمه زیبایی از سوی نویسنده آغاز میشود، جایی که بهناز ضرابیزاده میفهمد، منزل خانواده چیتسازیان درست در مقابل خانهاش قرار داشته است و او سالها از آن بیخبر بوده است. جایی که در آن بسیاری از اتفاقات تلخ و شیرین داستان ثبت و ضبط شده است و نویسنده تا آن زمان از آن بیخبر بوده است.
کتاب «گلستان یازدهم» اثر بهناز ضرابیزاده تازهترین اثری است که از این نویسنده راهی بازار کتاب شده است. زهرا پناهیروا همسر شهید علی چیتسازیان در این کتاب به روایت دوران کوتاه زندگی مشترک با شهید اشاره کرده است.
«دختر شینا» اثری است که همه بهناز ضرابیزاده را با آن شناختند و این روزها تازهترین اثر نویسنده «دختر شینا» توانسته توجه مخاطبان را به خود جلب کند. این کتاب در زمستان سال گذشته مورد توجه رهبر انقلاب قرار گرفت و ایشان تقریظی بر این کتاب نوشتند.
«بسماللهالرّحمنالرّحیم
این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاصِ مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلیٰ به عزّت رسید .. هنیئاً له.
راوی -شریک زندگی کوتاه او- نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانهی خود بروشنی نشان داده است.
در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده کتاب.
95/10/21»
این کتاب در روزهای نمایشگاه کتاب یکی از پرفروشترین اثار نشر سوره بوده است و توانسته به میزان فروش قابل توجهی دست پیدا کند.
فصل نخست کتاب با نام «خاطراتم فیلم میشود»، آغاز میشود. نویسنده با ابتکاری زیبا دست به خرق عادتی در عرصه روایت زده و با ظرافتی هنرمندانه داستان زندگی مشترک زهرا پناهیروا و شهید علی چیتسازیان را از پایان مادی زندگی مشترک و شهادت شهید بزرگوار آغاز میکند.
همین ابتکار نویسنده باعث جذابیت هرچه بیشتر کتاب شده است و خواننده را در آغازین فصل کتاب با هجومی از احساسات راوی مواجه میکند، در جایی که راوی فرزند خود را به دنیا آورده و مانند هر زنی پس از زایمان بیشترین نیاز عاطفی و حمایتی را به همسرش دارد، اما ناگهان به یاد میآورد که شوهرش 37 روز قبل در منطقه ماووت شهید شده و باید بدون حضور فیزیکی او زندگیاش را با تنها یادگارش ادامه دهد.
گلستان یازدهم را میتوان نمونهای خوب و بالغ از این نوع روایات دانست، این کتاب با زبانی صادقانه به شرح زندگی یکسال و هشتماهه مشترک شهید چیتسازیان و همسرشان پرداخته است. فرماندهای که در جبهه به دلیل مهارتهای رزمی و شجاعتش به عقرب زرد معروف بود، در خانه با مادر و همسرش به اندازهای با مهر و محبت رفتار میکند که گویی این قلب رئوف هیچگاه سابقه حضور در حرب و قتال را نداشته است. گلستان یازدهم به زیباترین شکل توانسته است قسمت مهمی از نیمه پنهان زندگی شهید چیتسازیان را به مخاطبان معرفی کند.در کنار تمام جذابیتها و حوادث تلخ و شیرینی که در زندگی شهید چیتسازیان و همسرشان وجود دارد، نباید از مهارت نویسنده در انتقال احساسات زنانه به مخاطب غافل شد. بهناز ضرابیزاده توانسته دقت در جزئیات و توصیف کامل احساسات یک دختر، یک همسر و یک مادر را در لحظه لحظه حوادث کتاب حفظ کند و به خوبی مخاطبان کتاب را از ابتدا قدمبهقدم با زهرا پناهیروا همراه سازد. نویسنده به خوبی توانسته است از نگاه منحصر به فرد زنانه خود و راوی کتاب در ایجاد حس همذاتپنداری مخاطب استفاده کند و توأمان عشق زمینی و آسمانی را در فرمی مناسب توصیف کند. کتابی که در ابتدا با یک عشق زمینی مخاطب را همراه میسازد هرچه به انتها نزدیک میشود به شکلی زیبا، این عشق را به عشقی آسمانی بدل میکند.
نقطه اوج کتاب جایی است که پیکر شهید را برای مصون ماندن از گزند منافقین، تا قبل از خاکسپاری در بیرون از شهر نگهداری میشود و خانواده چیتسازیان برای نخستین بار به دیدن پیکر شهید میروند: «خیابان بیانتها را به سرعت طی کردیم. کسی چیزی نمیگفت. همه با بهت و سکوت از پشت شیشههای ماشین به زمینهای پوشیده از برف نگاه میکردیم. کمی بعد، ته آن خیابان، کانتینری پیدا شد، پشت کامیونی بزرگ. چند ماشین پاترول سپاه هم دور و برش پارک شده بود. چند نفر از آمبولانس پیاده شدند و رفتند جلوی کانتینر. ما هم از ماشین پیاده شدیم. درِ یخچال کانتینر را باز کردند. تابوت را پایین آوردند. حاج صادق با قدی خمیده و شانههای پایین افتاده جلو رفت. آقا ناصر دوید و تابوت را در آغوش گرفت. مادر دستم را گرفته بود. درِ تابوت را باز کردند. منصوره خانم نالید: «الهی قربانت برم! مادرت بمیره علی! دیشب اینجا خوابیدی عزیزم!...» همه به گریه افتادند. مادر به هقهق افتاد. بیاعتنا به کسانی که دور و برمان ایستاده بودند گریه میکردم.»