گروه جهاد و مقاومت مشرق: «کمال بازو زاده» در 18 شهریور سال 1344 در تهران به دنیا آمد و در عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد. در ادامه ماحصل گفتوگوی ما با برادر این شهید گرانقدر را میخوانید:
سید کمال از کودکی پسر مظلوم خانواده بود؛ اگر پدر و مادرم مسئولیتی را به ما میدادند آن وظیفه را به عهده کمال میگذاشتیم، او علاقه بسیاری به تحصیل داشت. او تا مقطع سوم دبیرستان تحصیل کرد و با آغاز جنگ تحمیلی تصمیم گرفت عازم جبهه حق علیه باطل شود.
کمال از مدرسه به مسجد محل میرفت و شبها در بسیج پست میداد. یک شب به خانه آمد و پدر و مادرم را در جریان تصمیمی که گرفته بود؛ قرار داد. پدرم در ابتدا رضایت نداد که کمال به جبهه برود، وی اصرار بسیاری میکرد و به امام رضا (ع) پدرم را قسم میداد. پدرم سکوت کرد و فردای آن روز کمال را به سمت جبهه بدرقه کرد.
برادرم هرگز به مرخصی نمیآمد، مگر اینکه مجروح میشد. همچنین زمانی که تا پایان بهبودیش به خانه میآمد، به مادرم میگفت: «نمیتوانم غذا بخورم، شاید بچهها در جبهه نانی برای خوردن نداشته باشند، چطور بر سر سفره بنشینم و با خیالی آسوده غذای گرم و لذیذ بخورم.» شبها که برایش رختخواب پهن میکردیم؛ میگفت: «بر روی فرش میخوابم، راحتتر هستم. بچهها در جبهه بر روی خاک میخوابند، نباید بر روی رختخواب گرم و نرم بخوابم.»
کمال احترام خاصی به پدر و مادرم میگذاشت و همیشه حرف آنان را گوش میکرد، اخلاق خوش او زبانزد اقوام بود. وی همیشه بر لبهایش خنده بود و به دلیل این ویژگی در جبهه لقب خندان را گرفته و همه او را با نام «کمال خندان» صدا میکردند.
کمال در عملیات والفجر4 به شهادت رسید. نحوه شهادتش را در مصاحبه همرزمش شهید «محسن گلستانی» خواندم که او عنوان کرده بود: نزدیک صبح بود که دستور حمله داده شد و با دشمن درگیری شدیدی پیدا کردیم. تصمیم گرفته شد که به ارتفاعی صعود کنیم و با دشمن درگیر شویم؛ به یک ستون حرکت کردیم و به طرف ارتفاع رفتیم. وقتی به نزدیکی سنگرها رسیدیم؛ فکر میکردیم نیروهای مستقر بر روی تپه نیروی خودی هستند و به همین دلیل از بچهها کسی عکس العمل نشان نمیداد؛ ولی نزدیک که شدیم و صدای عربی مزدوران عراقی را شنیدیم و سلاحهایی را که در سنگر داشتند را دیدیم، متوجه شدیم که اوضاع از چه قرار است، ابتدا یکی از بچهها به نام شهید «عباس رضایی» متوجهی جریان شد و گفت اینها عراقی هستند.
وقتی این حرف را زد «جواد ملائک» شروع به تیراندازی کرد. عراقیها متقابلاً با کالیبری که داشتند یک رگبار زمینی جلوی پای بچهها زدند. در این حین سید «کمال بازوزاده» در اولین مرحله پای چپش تیر خورد و چون ما هنوز فرصتی پیدا نکرده بودیم تا موضع و پناهگاهی برای خود پیدا کنیم به همین علت یک حالت پراکندگی و بیبرنامگی داشتیم. پشت سرم را نگاه کردم، دیدم که سید کمال روی زمین افتاده؛ ولی حرف نمیزند. از او سؤال کردم تیر خوردی؟ گفت: بله. اشاره به پایش کرد که پایم تیرخورده است. وقتی بالای سرش رفتم. دستش را خواست دور گردنم بیندازد تا بلکه بتوانم از آنجا دورش کنم. که دشمن یک رگبار دیگر بست و دستش هم تیر خورد. این تیر در زمان برگشت به کتف من اصابت کرد. خودم را به پشت سید کمال انداختم. رگبار قطع نمیشد و مدام تیرخالی میکرد. خط آتش مهیبی ساخته بود و البته نمیدانستند که آتش جهنم سوزانندهتر از آتشی است که اینها برپا کردهاند.
هیچ فرصتی نبود که پشت یک سنگ یا درختی پناه بگیریم و مجبور بودم پشت سید کمال دراز بکشم، اما از بین دستان و آرنج کمال، سنگر و حتی نفرات عراقیها را که به سرعت جایشان را عوض میکردند؛ میدیدم.
چندینبار خواستم که به طرفشان شلیک کنم؛ اما سید کمال غلت میخورد و نمیگذاشت کارم را انجام بدهم. یکبار به طرفم چرخید و صورتش را دیدم، زیر لب زمزمه میکرد. متوجه نشدم چه میگوید، فقط میدانم که ذکر میگفت.
به او گفتم هرچه که میخواهی بگو. هر وصیتی داری بگو؛ ولی او فقط به چشمهایم نگاه میکرد. یک لحظه دیدم چشمهایش حالت سفیدی پیدا کرد و رنگش سفید شد. در همین حال که با او صحبت میکردم، شنیدم چیزی داخل شکمش ترکید. صدای عجیبی داد و برای همیشه چشمانش را بست. همچنان خون از پایش جاری بود و روی سرم میریخت، وقتی این صحنه را دیدم؛ مطمئن شدم که سیدکمال به درجه شهادت نائل آمده است.
گفتوگو از مهسا مهدوی