گروه جهاد و مقاومت مشرق - با او که همکلام میشوی کم میآوری! یعنی نمیشود از این همه ایستادگی و روحیه مقاوم یک جانباز در شرایط خاص سید حسین آملی بشنوی و بیتفاوت از کنارش عبور کنی. این جانباز قطع نخاعی که مجبور است اغلب اوقات به صورت درازکش کارهایش را انجام دهد، یکی از جوانان دهه 60 است که به ندای هل من معین امام زمانش پاسخ داد و راهی جبههها شد. سید حسین اهل ساری است و در خانوادهای مجاهد و رزمنده پرورش یافته است. آقا سید خود برادر شهید سید مهدی آملی و برادر جانباز سید حسن آملی نیز است. اما جانبازی برادرش و شهادت برادر دیگرش هیچ خللی در اراده و ایمانش به وجود نیاورده است. دقایقی همکلامی نمیتواند منعکسکننده 36 سال تحمل جانبازی قطع نخاعی باشد. اما آب دریا را اگر نتوان چشید، هم به قدر ذرهای باید چشید.
رزمندگی در جبهه روحالله غالباً از خانوادههای عموماً مذهبی ریشه میگیرد که بار انقلاب همیشه روی دوششان سنگینی میکرد، شما هم چنین خانوادهای داشتید؟
پدرم خیاط بود و داخل حیاط امامزاده یحیی ساری مغازه داشت که رزق خانوادهاش را از دوخت و دوزهایی که برای مردم و زائران امامزاده انجام میداد به دست میآورد. ما چهار برادر و دوخواهر بودیم. خیلی بازیگوش بودیم اما محیطی که در آن رشد پیدا کردیم و بزرگ شدیم برعاقبت بخیری ما تأثیر بسزایی داشت. انقلاب اسلامی که پا گرفت من و اهل خانه مثل دیگر اقشار مردم درگیر راهپیمایی و تظاهرات شدیم. ما در ایام محرم در خانه خودمان هیئت داشتیم. تقریبا همه هیئتهای مذهبی ساری به امامزاده میآمدند و همجواری با امامزاده یحیی برتربیت مکتبی و اهل بیتی ما میافزود. من و دوستانم همیشه در مسجد جامع ساری حضور داشتیم و همه تلاشمان این بود که در امور مسجد فعالیت کنیم.
چطور شد به عنوان رزمنده وارد میدان جنگ شدید؟
یکی از دلایلش حضور برادر بزرگترم حسن در میدان نبرد بود. ایشان از همان ابتدای دفاع مقدس در جبهه حضور داشت و تنها زمانی در خطوط مقدم نبود که برای درمان و مداوای مجروحیتهایش به بیمارستان میرفت. برادرم حسن آملی بارها و بارها مجروح شد. یکبار گردن و بدنش فلج شده بود که شفا گرفت و دوباره راهی شد. هر دو پایش تیر خورده بود و در نهایت آخرین جانبازیاش مربوط به فاو بود. ما حتی از بسیاری از مجروحیتهایش خبر نداشتیم تا اینکه بعد از بهبودی از همان بیمارستان مجدد به جبهه اعزام میشد. هشت سال دفاع مقدس در اکثر مناطق جنگی و در کنار سردارانی چون مصطفی چمران، سردار قربانی و... بود. هیچ وقت هم پیگیر جانبازیاش نشد و در نهایت به رحمت خدا رفت. برادر دیگرم سید مهدی آملی به فیض شهادت نائل آمد. حسن برای ما از حال و هوای جبهه و جهاد و بچهها صحبت میکرد. او از تمام تعلقات دنیاییاش برای خدمت به اسلام و دفاع از کشورگذشته بود. خاطرات برادرم از جنگ بهترین مشوق من برای حضور در جبهه شد. از این رو بعد از ثبت نام برای گذراندن دوران آموزش نظامی به گوهر باران ساری رفتم. در آنجا هرنکتهای که برادرم به من در مورد فنون و تاکتیکهای آموزش نظامی آموخته بود را مجدد گذراندم.
در چه عملیاتی مجروح شدید؟ اگر میشود از حضورتان در جبهه هم بگویید.
سال 1362 قبل از اجرایی شدن عملیات والفجر4 همراه با برادر همسرم به کردستان اعزام شدیم و در والفجر4 شرکت کردیم. اعزامهای ما داوطلبانه و بسیجیوار بود. فروردین سال 1363 برادر همسرم قبل از اعزام مجددش برای خداحافظی پیش من آمد و از رفتنش گفت. من هم گفتم صبر کن. سریع رفتم با لباس کارم عکس گرفتم و رفتیم سپاه و من هم ثبت نام کردم تا فردا همراه ایشان راهی شوم. نهایتاً خرداد ماه 1363 در منطقه مریوان محور جاسوسان مجروح و قطع نخاع شدم.
یادی کنیم از برادر شهیدتان سیدمهدی. زمانی که شهید شدند شما جانباز شده بودید؟
من سه سال از سید مهدی بزرگتر بودم. زمانی که داوطلبانه و بسیجیوار راهی میدان نبرد شد من قطع نخاع شده بودم اما ایشان در تداوم مسیری که ما انتخاب کرده بودیم گام برداشت و راهی شد. بعد از مدتی در حال خدمت به سپاه مجدد راهی شد. ایشان سکاندار نیروی دریایی بود، اما در رسته پیادهنظام وارد عملیات شد. مهدی فرمانده دسته بود. در نهایت در فاو به شهادت رسید و پیکرش را همرزمانش برایمان آوردند.
به نظر شما چه چیزی باعث میشد تا نوجوانان و جوانانی به سن و سال شما راهی جبهههای نبرد شوند؟
صمیمیت و محبتی که در منطقه بین رزمندهها وجود داشت در پشت جبهه شاید بین دو برادر هم نمیتوانستی پیدا کنی. معنای ایثار و از خود گذشتگی را میتوانستیم در حادترین و سختترین شرایط ببینیم. رزمندههایی که حاضر بودند به جای هم کشته بشوند و روی مین رفته در شب عملیات برای گردان معبر باز کنند. محیط جبهه و جهاد در راه خدا به برکت خونهای شهدا انقدر قداست داشت که در آن شرایط نمیتوانستی به غیر از خدا فکر کنی و لحظهای غافل شوی.
نحوه جانبازیتان به چه شکل بود؟
در روند یکی از عملیاتهای ضربتی در محور جاسوسان بر اثر اصابت گلوله به پایین ارتفاعات پرت شدم که گردنم به شدت آسیب دید و به بیمارستان شهید بقائی منتقل شدم. اما کمی بعد هر دو پایم سیاه شدند و پزشکان به ناچار قطعشان کردند. هر دو کلیهام هم به مرور زمان از کار افتاد و خیلی جزئی کار میکنند و در حال دیالیز هستم.
از سال 1363 تا امروز چیزی حدود 33 سال است که با شرایط سخت قطع نخاع بودن دست و پنجه نرم میکنید. با این شرایط سخت چطور زندگیتان سپری میشود؟
شرایط سخت! شرایط من اصلاً سخت نیست. همه زندگی میکنند و من هم مانند همه مردم زندگیام را دارم.
این وضعیت جسمی که باعث میشود همیشه دراز کشیده باشید ناراحتتان نمیکند؟
مگر باید حتماً روی دو پایم راه بروم که معنای زندگی را درک کنم. شاید دیگران با این شرایط اذیت شوند اما من اصلاً این طور نیستم. من این جانباز یام را برای آخرت خودم هزینه کرده ام. خدا به این کار من نیاز نداشت. من نیاز به این جانبازی داشتم و همیشه خدا را شکر میکنم. من ناراحت نیستم. شهید یک بار شهید میشود و میرود اما جانباز هر روز شهید میشود. من این را هم میگویم لیاقت ندارم هر روز تا مرز شهادت میروم و باز هم الحمدلله از این وضعیت راضی هستم. شاید باور کردنش برای شما سخت باشد یا بگویند که من اغراق میکنم و حقیقت را مطرح نمیکنم. اما آن کسی که باید باور کند خدا است و آن کسی که باید خدا را شکر کند من هستم که همین جانبازی شاید سبب خیر شده و من را از خیلی از فسادها و تباهیها در امان نگه داشته است.
به جرئت میتوان گفت که این نوع تفکر نسبت به جانبازیتان را باید مرهون داشتن همسری مهربان و صبور باشید که با عشقی آسمانی شما را در این سالها همراهی کردهاند.
من همیشه ابتدا از لطف خدا و نگاه ائمه اطهار و 14 معصوم سپاسگزار بودم و هستم. در کنار همه اینها اما نمیتوان وجود همسرم را نادیده گرفت؛ کسی که در رشد و تقویت روحیهام تأثیر بسیاری داشته است و حضورش باعث شده که من تحملم بیشتر باشد. من هر چه بگویم کم گفتهام و با هرچه بخواهم جبران کنم نمیتوانم. تنها جابهجا کردن من که وزنم هم زیاد است خودش سخت است اما همسر مهربانم با محبت من را جابهجا میکند وهفتهای سه باربه تفریح میبرد. قم، مشهد. همه کارهای من را هم خودش انجام میدهد و همه اینها جز به عشق و صبوری ممکن نیست. من دوستان زیادی دارم. همین پذیرایی از این دوستان و آمدن و رفتنهای ما خیلی برای ایشان زحمت است اما همه اینها را با عشق انجام میدهند. در نهایت از همه شما التماس دعای عاقبت بخیری دارم.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید؟
بهترین خاطرهام مربوط به دیدار با امام خامنهای عزیز در سال 1393بود که خداوند روزی من کرد. حال و هوایی که در این دیدار بود اصلاً گفتنی نیست. حسی که باز هم آرزو دارم لمسش کنم و دیدار با ایشان مجدد روزیام شود.
روزنامه جوان