گروه فرهنگ و هنر مشرق - یکی از نویسندگان کشورمان با حضور در اردوی تفریحی تعدادی از ایتام قم، دلنوشته ای را نوشت که با هم می خوانیم:
دخترک گریه می کرد کنار دیوار. با زحمت هفت سال را داشت. مچاله شده بود در خودش. یکی از خدمه ها رفت سراغش. انگار دختر خودش را صدا می زد. گفت: چرا گریه می کنی دخترم؟..اسمت چیه؟!
دخترک گریان گفت: پروانه ام پرید رفت...
خدمه، لبخندش را عمیقتر کرد: اسمت را نگفتی دخترم...
دخترک هق هق کنان زمزمه کرد: فاطمه!
حس کردم پاهای خدمه کشیده شد روی زمین. شاید نام فاطمه بود که او را زمینگیر می کرد. رسید کنار فاطمه. بغض توی گلویش بود که گفت: بلند شو بابا...بلند شو...خودم برایت پروانه پیدا می کنم فاطمه جان...
فاطمه انگار منتظر همین کلام پر از مهر بود. انگار حرف های خدمه مثل نسیم روح و جانش را نوازش داده بود. انگار حس کرده بود پدر دارد. پدر....همه ی گمشده ی فاطمه پدر بود، گمشدن پروانه بهانه بود، پدر! همه ی غصه ی فاطمه همین بود انگار هیچوقت پدری به خود ندیده بود....و قاطی بچه های یتیم تحت پوشش انجمن تکفل و سرپرستی ایتام قم در دومین اردوی تفریحی تابستانی روستای وشنوه حاضر شده بود.
خدمه ی بچه ها فاطمه را از زمین بلند کرد. لبخند روی صورت فاطمه شکفت. آمدند کنار آلاچیقی که آقای «الف» بانی و خیّر اردوی بچه ها نشسته بود. آقای الف راضی نیست کسی اسمش را بداند. خدمه ی بچه ها فاطمه را به آقای الف نشان داد و گفت: این فاطمه خانم پروانه اش را گم کرده است!
آقای الف انگار همه ی جانش را ریخت روی زبانش. شاید عاشقانه ترین نگاه عمرش را ریخت به چشم فاطمه و لبریز از مهر رو به او گفت: خودم برایت پروانه می خرم بابا!
انگار می خواست خودش را پروانه کند و بدهد دست فاطمه. فاطمه انگار یادش رفته بود پروانه اش گم شده، انگار یادش رفته بود پدر ندارد، از جست و خیز کودکانه اش انگار می خواندی پدرش را پیدا کرده است. بغض در گلوی آقای الف خیمه زده بود انگار.
*مجید مغازه ای