به گزارش مشرق، دکتر "محمدمهدی جعفری" از جمله شخصیتهایی است که شاید بیش از سایرین بتواند درباره استادش آیتالله طالقانی سخن بگوید. توصیه مصاحبه با وی از سمت فرزند ارشد آیتالله طالقانی صورت گرفت تا درباره منش فکری و سیاسی پدرش با او به گفتوگو بنشینیم.
محمدمهدی جعفری در سال 1318 در روستای دهقاید شهرستان دشتستان در خانوادهای روحانی چشم به جهان گشود. تحصیلات مقدماتی را تا دیپلم متوسطه ادبی در برازجان گذراند و در سال 1337 وارد دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز شد. سپس برای ادامه تحصیل به تهران عزیمت کرد و همزمان به فعالیتهای سیاسی ـ مذهبی در نهضت آزادی ایران و انجمن اسلامی دانشجویان روی آورد تا این که در سالهای 1342 و 1343 همراه با سران و اعضای نهضت آزادی ایران در دادگاههای بدوی و تجدید نظر نظامی، محاکمه و به چهار سال زندان محکوم شد.
محمدمهدی جعفری در کنار مرحوم طالقانی
در زندان از فرصت پیش آمده استفاده کرد و تفسیر قرانهای مرحوم طالقانی را تقریر کرد و در سال 1349 به پیشنهاد آیتالله طالقانی، کار ترجمه کتاب علی بن ابیطالب نوشته عبدالفتاح عبدالمقصود را آغاز کرد. وی در دوران مبارزه با سازمان مجاهدین خلق نیز همکاری داشت و چون عضو کمیته جوانان نهضت آزادی بود از نزدیک با بنیانگذاران مجاهدین خلق ارتباط داشت و خاطرات زیادی از آنها دارد.
وی پس از انقلاب نیز در دفتر مرحوم طالقانی به انجام وظیفه مشغول بود و در دولت موقت معاونت پژوهشی وزیر وقت علوم مرحوم حسن حبیبی را بر عهده گرفت. این مسوولیت، تا خردادماه 1359 و نمایندگیاش در مجلس شورای اسلامی ادامه یافت. جعفری در نخستین دوره مجلس شورای اسلامی به نمایندگی از مردم برازجان به انجام وظیفه کرد.
دکتر جعفری از سال 1362 با بازگشایی دانشگاهها، به تدریس نهج البلاغه، متون عربی، تاریخ اسلام و علوم قرآنی مشغول شد و به عنوان یک نهجالبلاغه پژوه سرشناس در کشور شناخته میشود. از سال 1383 که دوره کارشناسی ارشد نهجالبلاغه در دانشکده علوم حدیث شهرری تأسیس شد تاکنون به همکاری در آن دانشکده و تدریس در آن رشته اشتغال دارد.
متن پیشرو نیز گفتوگوی سه ساعته با محمدمهدی جعفری است که از منظرتان می گذرد:
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید، در سالگرد رحلت ابوذر انقلاب مرحوم آیتالله طالقانی هستیم، برای سوال اول بفرمایید مبدأ آشنایی شما با مرحوم طالقانی از چه تاریخی شکل گرفت و ادامه پیدا کرد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در سال 1338 دانشجوی مقطع لیسانس دانشگاه شیراز بود که انجمن اسلامی دانشگاه شیراز را تشکیل دادیم و من عضو موسس در انجمن بودم و با آیت الله طالقانی، مهندس بازرگان و گروه نهضت آزادی آشنا شدم. در سال 1340 نهضت آزادی ایران تاسیس شد. من که در دانشگاه شیراز دانشجو و عضو انجمن اسلامی بودم و همچنین فعالیتهای سیاسی انجام میدادم، وارد نهضت آزادی شدم.
در سال 1340 به تهران آمدم. اول برای شرکت در کنگره انجمنهای اسلامی ایران که در شهریور ماه 1340 در تهران تشکیل شد و در آن زمان آقای مهندس بازرگان زندان بودند ولی آیتالله طالقانی آزاد بود و در این کنگره شرکت کرد و از نزدیک ایشان را میدیدیم. بعد از آن هم در تهران ماندم و شبهای جمعه به مسجد هدایت میرفتم و از جلسات تفسیر قرآن آیت الله طالقانی استفاده میکردم. همچنین در جلسات نهضت آزادی ایران شرکت میکردم که در برخی از جلسات نیز آیت الله طالقانی حضور داشتند.
** حمله اراذل و اوباش به مسجد هدایت برای دستگیری آیتالله طالقانی
آیت الله طالقانی، آقای سحابی و مهندس بازرگان در اوایل بهمن ماه 1341، قبل از رفراندوم «انقلاب سفید شاه و مردم» دستگیر شدند. من هم به فعالیت خود در نهضت آزادی ادامه دادم تا اینکه در خرداد ماه 1342 در جلسه نهضت آزادی دستگیر شدم البته آیت الله طالقانی را بعد از چند روز در بهمن 1341 از زندان آزاد کرده بودند چون محرم آن سال آبستن اتفاقات بزرگی بود و رژیم هم این موضوع را میدانست لذا ایشان را آزاد کردند تا با پرونده سنگینتر دستگیر کنند و به خیال خودشان شاید بتوانند ایشان را از بین ببرند اما آیتالله طالقانی هوشیار بود و این موضوع را میدانست لذا تا شب هشتم ماه محرم به مسجد هدایت میرفت اما شب نهم به مسجد هدایت نرفت. همان شب از کلانتری بهارستان و اراذل و اوباش به مسجد ریختند، در مسجد را شکستند و به داخل رفتند و مردم را کتک زدند.
آیت الله طالقانی تقریبا در 22 خرداد 1342 بار دیگر دستگیر شدند و در زندان شماره دو قصر نگهداری میشدند. ما هم در زندان شماره چهار نگهداری میشدیم، آقای بازرگان و سحابی نیز در زندان قزلقلعه بودند. تقریبا مرداد 1342 اعلام شد که سران و بعضی از اعضای نهضت آزادی دادگاه نظامی محاکمه میشوند که این محاکمه در آخر مهر ماه 1342 شروع شد.
** تفسیر قرآن آیتالله طالقانی در زندان
آقای سحابی، بازرگان را از زندان قزل قلعه و آیت الله طالقانی را از زندان شماره 2 قصر به زندان شماره 4 قصر آوردند و از آن وقت به بعد پیش ما بودند. از آیت الله طالقانی درخواست کردیم که تفسیر "پرتوی از قرآن" را که جلد اولش را در زندان نوشته بود و چاپ هم شده بود، ادامه دهند. ایشان از جزء سی ام قرآن شروع به ارائه تفسیر در زندان کردند. جلسات که برگزار می شد، من تفسیرها و سخنان را می نوشتم، بعد خدمت ایشان می بردم تا تصحیح و تکمیل کنند و دوباره پاک نویس میکردم و میدیدند. بعد به تدریج این یادداشتها را به بیرون میفرستادیم.
در دادگاه که محاکمه شدیم آیت الله طالقانی به ده سال زندان و من به چهار سال زندان محکوم شدم و در این چهار سال من خدمت ایشان بودم و تفسیرها را مینوشتم و برخی سخنرانیها را هم یادداشت میکردم تا سال 1346 که من از زندان آزاد شدم. آقای بازرگان و طالقانی نیز در آبان 1346 به خاطر فشار حقوق بشر و حمایت از زندانیهای سیاسی در اروپا آزاد شدند.
** کتابی که ترجمه آن را علامه امینی به مرحوم طالقانی پیشنهاد داد
کار ترجمه کتاب "الامام علی ابن ابی طالب" از چه زمانی شروع شد و علت اینکه مرحوم طالقانی ترجمه این کتاب را به شما پیشنهاد دادند، چه بود؟
در سال 1349 بود که ایشان ترجمه کتاب "امام علی بن ابی طالب" تألیف عبدالفتاح عبدالمقصود را به من پیشنهاد دادند. جلد اولش را سال های قبل یعنی سالهای 1335-1336 ترجمه کرده بودند اما این کتاب چندین جلد بود و ادامه داشت. خیلی از افراد هم از ایشان درخواست میکردند که این کتاب را ترجمه کند، مرحوم علامه امینی در مورد این کتاب میگوید که این کتاب بهترین کتابی است که در مورد امیرالمومنین نوشته شده و شما چرا ترجمه این کتاب را ادامه نمیدهید. آیت الله طالقانی از من خواستند که جلد 2 به بعد را ترجمه کنم. مقداری از ترجمه کتاب را زیر نظر خودشان و بعد که خود مسلط شدم به تنهایی ترجمه را ادامه دادم.
مولف کتاب یعنی عبدالفتاح عبدالمقصود نیز به نوشتن این کتاب ادامه میداد که من تا جلد هشتم را ترجمه کردم. جلد اول را آیتالله طالقانی و جلد 2 تا جلد 8 را من ترجمه کردم.
یکی دیگر از وجوه شخصیتی آیت الله طالقانی که اکنون هم بارز است، این است که ایشان مورد اعتماد تمام اقشار مردم بودند. وقتی به افرادی که در جریان انقلاب بودند مراجعه میکنیم اکثر مردم نسبت به ایشان ذهنیت مثبتی دارند. این ذهنیت از چه ناشی میشود و مشی ایشان در برخورد با مردم چه بود؟
آیت الله طالقانی در جوانی و به دستور پدرش برای تحصیل به قم میرود. در قم تحصیل حوزوی میکنند و در آنجا احساس میکند که قرآن در واقع جایگاهی ندارد یعنی در میان دروس حوزه جایگاهی ندارد بیشتر کتب فقهی و احادیث توجه دارند، بعد ایشان مدتی به نجف میروند. در آنجا نیز که بررسی میکنند متوجه میشود که در اینجا هم به قرآن بیتوجهی میشود.
** جاذبه آیتالله طالقانی بیشتر از دافعهاش بود
ایشان بعد از فارغ التحصیلی دروس حوزوی در سال 1318 از قم به تهران میآید و در قم نمیماند تا مراتب فقهی را تا مرجعیت ادامه بدهد. در اوج دیکتاتوری رضا شاه وارد تهران میشود و مسائلی مانند کشف حجاب و غیره که مطرح بوده ایشان وظیفه خودشان میدانند که با قرآن مردم را هدایت کنند و لذا بیشتر در مجالس خصوصی و مدتی در مسجدی اطراف میدان حر و از سال 1327 در مسجد هدایت به وسیله قرآن و نهج البلاغه انجام وظیفه میکنند. بنابراین حالت اعتدال و در واقع بینش انسانی نسبت به همه چه مخالف و چه موافق طریقه قرآن و نهج البلاغه پیدا میکند و نسبت به مخالف هم با یک دیده انسانی و ملایمی مینگریست و افراد منحرف را بیمار میدانست نه دشمن، در تماسهایی که با آنها نیز داشت مانند یک برادر مهربان و تا آخر عمر مانند یک پدر مهربان به آنها نگاه میکرد. از این جهت هیچ کینه نسبت به هیچکس در دل نداشت و قوه جاذبه ایشان نسبت به قوه دافعه ایشان خیلی بیشتر بود و فقط نسبت به دشمنان آشکار دافعه داشتند.
** طالقانی مصداق "أَشِدّاءُ عَلَی الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم" بود
مثلاً در زندان که بودیم نسبت به مامورین پایین دست بسیار مهربان بود همچنین نسبت به دیگر زندانیها چه مسلمان، مارکسیست و ملیگراها یک حالت پدرانه داشت اما با روسای زندان مانند تیمسار نصیری، مبصر و... به شدت میایستاد. در دادگاه نظامی نیز به شدت در مقابلشان ایستاد تا جایی که آنها نمیتوانستند کوچکترین حرفی بزنند. خلاصه اینکه «أَشِدّاءُ عَلَی الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم» را کاملا عملی میکردند. این موضوع تظاهر نبود و حقیقتاً نسبت به همه مهربان بودند و یک حالت پدرانه داشتند. میخواست همه را جذب کند به دنبال این بودند که اختلافی بین مردم ایجاد نشود، چه در درس های قرآنی و چه در بحث های سیاسی و سخنرانی ها تماماً چنین حالتی را داشتند.
سوال بعدی ما درباره ارتباط مرحوم طالقانی با سازمان مجاهدین خلق است اما به کمی قبلتر برمیگردیم. سازمان مجاهدین خلق از انشعابات نهضت آزادی بود. سعید محسن و حنیف نژاد رسماً عضو نهضت آزادی بودند. به نظر شما چه چیز باعث شد که این افراد از نهضت آزادی جدا شوند یعنی آیا این افراد فعالیتهای نهضت آزادی را قبول نداشتند و معتقد بودند که حالت مبارزه باید تغییر کند؟
من از همان ابتدای فعالیت در نهضت آزادی در کمیتههای دانشجویی با حنیف نژاد، سعید محسن و بدیع زادگان و سایر دوستان دیگر ارتباط داشتم. مثلاً حنیف نژاد دانشجوی دانشگاه کشاورزی کرج بود و ما نیز در کوی دانشگاه ساکن بودیم. حنیفنژاد به کوی دانشگاه میآمد و با هم شبهای جمعه به مسجد هدایت می رفتیم تا از منبر آیت الله طالقانی استفاده کنیم. روز جمعه یا در خود کوی دانشگاه میماندیم یا به کوه میرفتیم. تماما در جلسات، بحث سیاسی و بحثهای روز انجام میدادیم. همچنین خود حنیفنژاد تفسیر قرآن انجام میداد.
اوایل بهمن سال 1341 به غیر از سران نهضت آزادی، 200 دانشجوی فعال از جمله حنیف نژاد را هم دستگیر کردند که البته حنیف نژاد و بسیاری از دانشجویان را به عنوان فعال جبهه ملی دستگیر کردند. جبهه ملی نهضت آزادی را نپذیرفته بود اما بسیاری از دانشجویان نهضت آزادی عضو جبهه ملی نیز بودند و در آنجا فعالیت میکردند چون رژیم نسبت به نهضت آزادی حساسیت بیشتری داشت، بعضی افراد مانند حنیف نژاد عضویت خود در نهضت آزادی را بیان نکرده بودند.
** در زندان به این نتیجه رسیدیم که مبارزه پارلمانتاریستی و مسالمتآمیز جواب نمیدهد
در خرداد 1342 که ما دستگیر شدیم جلسه کمیته سیاسی دانشجویی در منزل آقای صدر حاج سید جوادی برگزار میشد که اتفاقا به دنبال من بودند چون توسط یکی از ساواکیهای شیراز لو رفته بودم. از ساواک مرکز، بازار و پیچ شمیران به خانه آقای صدر سید جوادی ریختند و ما را دستگیر کردند. ما اولین گروهی بودیم که به نام نهضت آزادی دستگیر شده بودیم که از بین 8 نفر، 3 یا 4 نفر به صراحت گفتیم عضو نهضت آزادی هستیم. تقریبا در شهریور 1342 همه راه آزاد کردند به غیر از افراد نهضت آزادی که میخواستند آنها را محاکمه کنند که از دانشجوها فقط بنده بودم که به ترتیبِ اتهام مهندس بازرگان، آقای سحابی، آیتالله طالقانی، آقای احمدعلی بابایی، عباس شیبانی، عزت الله سحابی، ابوالفضل حکیمی و بنده بودیم. در زندان که با حنیف نژاد صحبت میکردیم همه به این نتیجه رسیده بودیم که با این رژیم نمیتوان مبارزه پارلمانتاریستی و مسالمت آمیز کرد و باید با روش دیگری مبارزه کرد.
در آذر ماه 1342 در حالی که ما در دادگاه بودیم حنیف نژاد به عنوان تماشاچی به دادگاه آمده و به ما گفت که ما به سربازی میرویم یعنی حنیف نژاد، بدیع زادگان، سعید محسن و رضا رئیس طوسی به سربازی رفتند و دیگر از آنها دیگر اطلاعی نداشتیم تا سال 1346 که من از زندان بیرون آمدم و انتظار داشتم این دوستان به دیدن من بیان که نیامدند. یک روز که به کوه رفتم دیدم که حنیف نژاد و سعید محسن، بدیعزادگان و 7 یا8 نفر خود را آماده میکردند که به قله توچال بروند. وقتی من را دیدند سلام و علیک کردند از من حال مهندس سحابی را پرسیدند. من هم به شکل گله آمیزی گفتم که ایشان که از طریق تله پاتی نمیتواند با شما تماس بگیرد، باید شما به دیدار او بروید. آنها طوری صحبت کردند که ما نمیتوانیم به دیدار آنها برویم و من کمی متوجه شدم یعنی که اینها دوستانی نیستند که دست از مبارزه کشیده باشند، احتمالاً عذری دارند که به دیدار آنها نمیروند البته همه آنها از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودند و در جایی مشغول به کار بودند.
**آیت الله طالقانی میگفت اگر وظیفه نداشتم لباس چریکی میپوشیدم و به کوه میزدهم
تقریبا در فروردین 1347 با من تماس گرفتند و گفتند ما در حال انجام کارهایی هستیم که مقدمه کارهای چریکی است و ما در این 11 ماه که از زندان آزاد شدهایم مراقب تو بودیم تا بینیم که به علت زندان از مبارزه دست کشیدهای و به دنبال زندگیات رفتهای یا اینکه نه هنوز آمادهای کارهایی انجام بدهی که دیدیم نه تو آمادهای و به دنبال زندگیات نرفتهای و از این جهت دنبال این هستیم که با ما همکاری کنی.
من از آنها پرسیدم شما که هستید؟ که به من گفتند: نپرس که که هستیم همان دوستان سابق که تو به آنها اطمینان داری و ما چون کارهای مخفی انجام میدهیم نمیتوانیم بگوییم. به نفعت هم است که اصلا نپرسی. فقط کارهایی که ازت میخواهیم را انجام بده، چون عربی بلد هستی جزوههایی که برای فلسطینیها است برای مباحث چریکی هست را ترجمه کنی و همچنین مباحث قرآن و نهج البلاغه و تفسیر قرآن. گاهی سوال هایی از آیتالله طالقانی داریم که تو میتوانی از ایشان بپرسی و من قبول کردم.
بعد آنها به من کتابها و جزوههایی دادند که برایشان ترجمه میکردم. این چهار نفر که اسم بردم، در سربازی دیده بودند که ارتش به وسیله آمریکا تا دندان مسلح است و تجهیزات زیادی در اختیارش دارد و اگر کسی بخواهد با رژیم مبارزه کند باید مبارزه چریکی کند و میگفتند چون الآن شایستگی کار چریکی را نداریم باید خودسازی کنیم -چه از نظر بدنی چند نظر عقیدتی و فکری- تا آمادگی پیدا کنیم.
در ادامه این نکته را باید بگویم سازمان مجاهدین خلق انشعابی از نهضت آزادی نبود چون بعد از آن دادگاه دیگر نهضت آزادی تعطیل شده بود و افرادی هم که بیرون از زندان بودند دست از فعالیت برداشتند و فقط ارتباط دوستانه و خانوادگی با هم داشتند. آیتالله طالقانی میگفت به خدا قسم اگر این وظایف اجتماعی که بر گردنم هست نبود، لباس چریکی می پوشیدم و به کوه میزدم. واقعاً هم آماده بود و تعارف نمیکرد.
یک روز هم یادم هست برادر دکتر سامی فوت کرده بود که برای تسلیت به دیدن پدرشان میرفتیم. در راه بحث از ویتکنگها شد. آیتالله طالقانی این را ثابت کرد که ایشان به مبارزه مسلحانه و چریکی معتقد بودند و از سازمان مجاهدین حمایت فکری و مالی میکردند مثلاً بعضی روحانیون مثل آقای هاشمی رفسنجانی، آقای لاهوتی و چند نفر دیگر حمایتشان را نسبت به مجاهدین جلب کرده بود. آقای طالقانی نیز از نظر فکری حمایت و نظارت داشت و گاهی از طریق من سوال هایی میکردند، گاهی مستقیماً با سازمان تماس داشتند که تمام تماسها با احتیاط کامل بود بطوریکه رژیم بو نبرد.
** آیتالله طالقانی گفت "فکری به حال خودت بکن؛ محسن را گرفتند"
شهریور 1350 به مسجد هدایت رفتم -آیتالله طالقانی میگفت من ممنوع المنبر شدم اما ممنوع الصحبت نشدم، کنار منبر مینشست و تفسیر قرآن میگفت- بعد از جلسه هم به دورشان میرفتیم و با ایشان صحبت میکردیم. یک شب که به دیدارشان رفتم، دیدم بسیار ناراحتند. از ایشان پرسیدم که حاج آقا چه شده با ناراحتی به من گفت: "یه فکری به حال خودت بکن". گفتم: آقا چه فکری؟ باز با ناراحتی گفت: میگم یه فکری به حال خودت بکن گفتم: آقا بفرمایید چه شده که من به یه فکری بکنم. گفت: سعید محسن را گرفتند. اولین خانه تیمی لو رفته بود، چون من اهل برازجان بودم و در تهران کار رسمی و دولتی نداشتم، گفتم: آقا به برازجان بروم. ایشان گفت: برو. بعد پیش آقای سحابی که مدیر مدرسه کمال بود رفتم چون در مدرسه کمال درس میدادم به ایشان گفتم: باید به برازجان بروم ایشان گفت: کاش که عزت الله سحابی هم میتوانست با تو بیاید.
اول مهر 1350 به برازجان رفتم اما مرتب با دوستان در تماس بودم، متوجه شدم در ماه مبارک رمضان آیتالله طالقانی را در خانه شان محاصره کردند و در عید فطر نیز ایشان را سه سال به زابل تبعید کردند. توسط شورای امنیت که به ظاهر در استانداری تهران تشکیل میشد اما اصلش از ساواک بود و برای پوشش از قضات دادگستری استفاده می کردند.
آیتالله طالقانی در دوران تبعید در پیش از انقلاب
آیت الله طالقانی نه بهعنوان عضو نهضت آزادی و نه بهعنوان سازمان مجاهدین خلقی، بلکه شخصاً به مبارزه مسلحانه و چریکی اعتقاد داشتند و این گروهها و افراد را و حتی مارکسیست ها را هم تشویق میکرد به اینکه در مقابل دشمن مشترک مقابله کنند.
** آیتالله طالقانی میگفت پشت پروندههای ما کارشناسان اسرائیلی هستند
آیتالله طالقانی همیشه نسبت به صهیونیستها هم حساسیت داشت که شاید از سال 1327 که صهیونیستها فلسطین را اشغال کردند ایشان مبارزه میکرد و میگفت که در سالهای 1350 به بعد میدیدم که پشت پروندههای ما کارشنا های اسرائیلی بودند که این میزان حساسیت نسبت به ایشان داشتند چون در کنفرانسهای بیت المقدس، قاهره و کراچی که نسبت به فلسطین بحث میشد، حضور داشتند.
سفری هم به بیتالمقدس داشتند.
بله؛ کنفرانس بیتالمقدس مربوط به سال 1337 یا 1338 بود که هنوز کرانه باختری رود اردن دست فلسطینیها بود و همچنین قسمت شرقی بیت المقدس نیز به دست اسرائیلی ها نیفتاده بود.
** اعضای سازمان مجاهدین سال 47 درباره مارکسیسم به جمعبندی رسیدند/حنیفنژاد نوحهخوان بود
اعضای موسس اولیه سازمان مجاهدین بنظر من کاملا معتقد به مسائل مذهبی بودند به طوری که در سال 1347 یک بار جمع بندی میکنند تا ببینند که آیا آمادگی دارند که توجهی به مارکسیسم یا تفکرهای دیگر کنند که گفتند هنوز آمادگی ندارند. حنیف نژاد -که من به خصوص به ایشان تاکید دارم- یک انسان بسیار صادقِ محکم و قرآنی بود. وی نسبت فامیلی با آقای سید هادی خسرو شاهی دارد و خسرو شاهی میگوید وقتی که حنیف نژاد در تبریز بود نوحه خوان بود که من او را به مکتب حاج یوسف شعار معرفی کردم. ایشان در تبریز مکتب قرآنی داشت مثل شریعتی در مشهد و آیت الله طالقانی در تهران. حنیفنژاد فقط مدت کوتاهی به آنجا رفت و بعد که به تهران آمد تحت تاثیر آیت الله طالقانی قرار گرفت چون ایشان به قرآن توجه بسیاری داشتند. حنیف نژاد یک هژمونی داشت که تمام دوستانش تحت تاثیرش بودند. بار دیگر در اواخر سال 1348 نیز یکبار دیگر جمع بندی کردند که میبینند دیگر آسیب پذیر نیستند.
من در سال های 1340 تا 1342 با سعید محسن ارتباط داشتم، در آن سال ها یک نیروی اجرایی و کاری بود، یعنی نیروی فکر نبود و صرفاً هر فعالیتی که از او میخواستند انجام میداد، اما دفعه بعد که در سالهای 1348 وی را دیدم حقیقتاً از نظر فکری بسیار پخته شده بود. خودش برای من تعریف کرد که ما با مارکسیستها بحث میکنیم طوری که فکر میکنند ما مارکسیستیم بعد که سر ظهر ما نماز می خوانیم تازه متوجه میشدند که ما مسلمانیم و در مورد مارکسیسم تحقیق کرده ایم.
بدیع زادگان هم همینطور. من در این سه نفر صداقت و عقیده محکم را تا آخر دیدم. ظاهرا از سال 1349 به بعد یعنی بعد از جریان سیاهکل که در بهمن 1349 اتفاق افتاد -رابط من با سازمان ناصر صادق بود- به من گفت که حالا اگر دست به عملیاتی نزنیم میگویند که مسلمان ها فقط حرف میزنند و این مارکسیست ها هستند که اهل عمل هستند، از این جهت ما ناچاریم یک مقدار عمل کنیم.
اشاره کردم که من که دوستشان بودم و زندان رفته بودم، 11 ماه من را تعقیب کرده بودند تا ببینند که صلاحیت این کار را دارم یا نه، از این جهت هر کسی را میخواستند عضو بگیرند و نمیشناختند و همین گونه برخورد میکردند اما از حادثه سیاهکل به بعد وقتی که "دلفانی" مبارزه مسلحانه را پیشنهاد کرد پذیرفتند. البته آقای منصور بازرگان که در زندان با دلفانی بوده ماموریت مییابد که درباره وی تحقیق کند که در حال منصور بازرگان فریب دلفانی را میخورد.
دلفانی در سالهای 1348 و 1349 ماهی 6 هزار تومان حق عضویت به سازمان میداد. وقتی از او میپرسند که این پول را از کجا میآوری گفت: من کارمند شرکتی هستم که ماهی 7 هزار تومن به من حقوق میدهد و چون مجرد هستم، ماهی بیش از یک هزار تومان خرج ندارم، خلاصه اینکه اعتماد سازمان را جلب کرده بود بعد که میپرسد من اسلحه را کجا بیاورد که خانه های تیمی را به او نشان میدهند و باعث لو رفتن میشود. افرادی با رنگ و لعاب مارکسیستی هم در همین برهه وارد سازمان شدند.
**رجوی در زندان خود را رهبر خودخوانده مجاهدین کرد
من آن وقت شنیده بودم که میدانستند آقای بهمن بازرگانی مارکسیست است و برای اینکه افراد سازمان از یک شخص دست اولی مارکسیسم را یاد بگیرند ایشان را به سازمان آورده بودند. بعدا هم که به زندان میافتد مسعود رجوی در زندان رهبری افراد را به عهده میگیرد که البته رهبری خودخوانده بود و افرادی مانند محمدی گرگانی و میثمی، مسعود رجوی را قبول نداشتند، از بازرگانی میخواهد که پیش نماز بایستد با اینکه می دانسته مارکسیست است و اعتقادی به اسلام ندارد.
** تراب حقشناس مذهبی تندی بود اما از آنور بام افتاد
از این به بعد بود که رگه های مارکسیستی در افرادی که خیلی محکم نبودند و یا خیلی افراطی بودند مثل تراب حق شناس ایجاد شد. تراب خیلی مذهبی تند بود. به یاد دارم وقتی که رابط من بود یک روز به موقع نیامد بعد از دو روز که آمد پرسیدم: چرا دو روز پیش نیامدی گفت: آن روز من از خواب بلند شدم خواستم بروم نان تازه بخرم اما نرفتم و نان بیات که در خانه بود را خوردم که به مذاقم خوش نیامد، همین که به مذاقم خوش نیامد خودم را تنبیه کردم و سه روز روزه گرفتم! یعنی این اندازه تعصب داشت اما یک مرتبه از آنور بام افتاد.
علت چنین دگردیسی در امثال تراب حقشناس چه بود؟
علت را این میدانم که اعتقادات دینی عمیقی نداشتند و مانند حنیف نژاد نبودند. وی مراحل مختلفی را برای خودش تعیین کرده و آدم اهل تحقیق بود و روی عقیدهاش استوار بود. به نظر من افرادی مانند تراب به علت افراطی بودن در عقاید شان بود و یکی دیگر اینکه در عقاید عمیق نبودند دچار انحراف شدند.
یکی از دوستان من در شیراز به نام فریدون پورکشکولی کتابی به نام "کودتای 16 اردیبهشت" نوشت. کتابی که درباره تغییر ایدئولوژی سازمان بود. ایشان معتقد بود که تقی شهرام جاسوس و نفوذی بود و از همان دوران دانشجویی به علت هوش زیاد و زیرکی، ساواک او را بهعنوان نفوذی به سازمان فرستاده بود و حتی فرار او از زندان ساری هم روی حساب ساواک بوده چون با آن نگهبانها و چفت و بستهایی که زندان ساری داشت کسی نمیتوانست از آنجا فرار کند، البته این تحلیل را ما به آقای مهندس میثمی نیز دادیم که ایشان قبول نداشت و میگفت شهرام نفوذی نیست.
ردیف اول از سمت راست: مهندس بازرگان، آیتالله طالقانی، یدالله سحابی. محمدمهدی جعفری(نفر سوم از سمت راست ردیف دوم) دیده میشود.
تحلیل خود شما در مورد تقی شهرام چیست؟
به نظر من تحلیل فریدون پورکشکولی به واقعیت نزدیکتر است چون فرارش از زندان عادی نبوده و اینکه یک دفعه تحت تأثیر افراد دیگر مارکسیست میشود حتی افرادی چون بیژن جزنی به وی انتقاد میکنند که چرا این کار را کردی. به هر حال طرز تغییر موضوع هم استالینیستی بود و این طور نبود که افراد با هم بحث بکنند و از روی عقیده و ایمان نظرشان را عوض کنند، بلکه مخالفان را بایکوت میکردند و یا میکشتند مانند شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف.
من در آن دوران متاسفانه نه در زندان بودم و نه در سازمان بودم، بلکه بیرون بودم و نمیتوانستم کاری انجام بدهم. آیتالله طالقانی آن وقت در زندان اوین بود. 9 نفر از روحانیون در بند 1 اوین بودند که آیت الله طالقانی، آیت الله منتظری، آقای هاشمیرفسنجانی، آقای لاهوتی، آقای انواری، آقای فاکر، آقی مهدوی کنی، آقای معادیخواه و آقای ربانی شیرازی که به اصحاب فتوا هم معروف بودند. آیتالله طالقانی و آیتالله منتظری یک طرف قضیه بودند که آنها از مجاهدین حمایت میکردند.
** ماجرای اصحاب فتوا
درباره بحث اعلام موضعی که زندانیان در برابر مارکسیستها داشتند یا همان اصطلاح مشهور "اصحاب فتوا" که حکم به نجاست مارکسیستها دادند، نقلهای مختلفی شده است. برای مثال آقای معادیخواه در مصاحبه با تستنیم معتقد بود که این اعلام موضع فتوا نبود بلکه صرفاً یک موضعگیری بود که توسط مرحوم طالقانی هم در زندان اعلام شد.
آقای معادیخواه، آقای ربانی شیرازی و آقای فاکر در یک روز از زندان آزاد شدند. فکر میکنم در بهمن یا اسفند 1355 برای دیدن آقای معادیخواه به منزل آقای ملکی در شمیران رفتیم، وقتی خواستیم به قم برای دیدار با آیتالله ربانی شیرازی برویم، برف سنگین آمد. آقای علی بابایی، مهندس حریری، بسته نگار و من بودیم که آقای علی بابایی گفت حالا که ما به خانواده گفتیم میخواهیم به قم برویم، جای دیگری برویم. لذا رفتیم منزل دکتر شریعتی. من به در خانه دکتر شریعتی رفتم. وقتی زنگ را زدم یکی از دخترهای ایشان به دم درآمد و گفت که آقای شریعتی خوابیده اما بیدارش میکنیم و بفرمایید. وقتی رفتیم داخل، دکتر پرسید کجا بودید؟ ما هم توضیح دادیم که به ملاقات آقای معادیخواه رفته بودیم، آقای شریعتی گفت من خیلی دوست دارم آقای معادیخواه را ببینم. آقای علی بابایی گفت قرار است که فردا شب آقای معادی خواه به خانه ما بیاید اگر خواستید شما هم تشریف بیاورید. فردا شب که خانه آقای علی بابایی جمع شدیم هم آمده بودند، آقای خلیل رضایی، آقای شانه چی بودند و چند نفر دیگر بودند.
آقای علی بابایی یک گل سرخ به آقای خلیل رضایی تقدیم کرد، 18 بهمن بود و سالگرد مهدی رضایی که 18 بهمن به شهادت رسیده بود. دکتر شریعتی همین واژه شهید را گرفت و شروع به بحث زیبایی کرد و گفت "شهید کسی است که سودها را داده و ارزشها را گرفته و گفت که شهادت فقط در مکتب ما است، در فرانسه مثلاً به شهید میگویند مارتیر که آن هم از ریشه مردن است اما شهید به معنای شاهد، زنده و گواه است."
** معادیخواه به دکتر شریعتی گفت آیت الله طالقانی مارکسیستها را نجس میداند
صحبتهای آقای شریعتی که تمام شد، آقای معادیخواه پرسیدند که کسی در مورد سخنان آقای شریعتی حرفی ندارد. کسی چیزی نگفت. آقای معادیخواه گفتند من پیامی از زندان و از طرف آقای طالقانی دارم که میگویند مارکسیستها نجس هستند و اصلا شهید نیستند و همین مجاهدین را میگفت. همه تعجب کردند. البته ما قضیه نجسی و پاکی را قبلا شنیده بودیم اما نه به این شدت که آقای معادی خواه گفتند.
آقای دکتر شریعتی گفت که آقای معادیخواه اینگونه نیست. بعد از بحث هایی که شد، شریعتی گفت اگر این پیام را شما از زندان آوردهاید پس بگذارید که این جریان در زندان بماند، بیرون از زندان این صحبتها نیست. آقای معادیخواه گفت "من این پیام را فقط برای شما گفتم و جای دیگر بیان نمیکنم."
چند روز بعد حاج مهدی عراقی از زندان آزاد شد. یعنی گروه 66 نفر آزاد شدند که 44 نفرشان مارکسیست بودند و 22 نفرشان از مسلمان ها مانند. آقای کروبی، آقای انواری، حاج مهدی عراقی جزو مسلمان ها بودند. ما به دیدن حاج مهدی عراقی رفتیم، من از آقای عراقی پرسیدم که این جریان نجس و پاکی چیست؟ چون چند نفر دیگر آنجا نشسته بودند به من گفت به منزلتان خواهم آمد، شما دوستانتان را دعوت کنید و من جریان را تعریف میکنم. دوستان را که دعوت کردم، آقای میناچی از حسینیه ارشاد گفت لازم نیست شام تهیه کنید من خودم از حسینیه ارشاد شام خواهم آورد.
مهندس بازرگان، سحابی، شریعتی، محمدرضا حکیمی، میناچی، فریدون سحابی در خانه من جمع شدند، شهید عراقی تحلیل بسیار جالبی کرد و گفت: ساواک این ها را از نظر نظامی به طور کامل شکست داد، از نظر مالی هم که وقتی به بازاریها گفته شد که اینها روابط را رعایت نمیکنند و دختر و پسر در خانه های تیمی با هم هستند دیگر حامی مالی نداشتند و فقط مانده بود که از نظر فکری شکست بدهند که نمیداستند چگونه این کار را بکنند، پس با نقشه ساواک و سیا و موساد عنوان شد که اینها مارکسیستهای مسلمان هستند و بعد به متشرعین و روحانیون وانمود کنند که بله این کارها را انجام دادند و با مارکسیستها یکی شدند اما آیت الله طالقانی این موضوع را تایید نکردند و گفتند که اینها مارکسیست نیستند و فقط اشتباهشان این است که با مارکسیستها وحدت طریق دارند.
از آن طرف هم مسعود رجوی و موسی خیابانی که این موضوع را شنیده بودند بیشتر به مارکسیست ها خودشان را نزدیک میکردند که جاذبه ایجاد کنند. در آن موقع بهزاد نبوی که این ها را میشنود از مجاهدین جدا میشود و با شهید رجایی در یک اتاق قرار میگیرد.
** بهزاد نبوی تحت تاثیر رجایی مسلمان و متشرع شد
گویا بهزاد نبوی هم در برههای در زندان گرایشات مارکسیستی داشته است؟
آقای بهزاد نبوی به این شکل مارکسیست نبود بلکه بیشتر تحت تأثیر مصطفی شعاعیان بود اما تحت تأثیر آقای رجایی کاملاً مسلمان و متشرع شده بود. نهایتا این ها هم از مجاهدین جدا میشوند ولی خود ساواکی ها وقتی غذا میبردند میگفتند که باید این غذای مسلمان ها را از مارکیست ها را جدا کنید.
درباره ارتباط مرحوم طالقانی با بنیانگذاران سازمان مجاهدین صحبت کردید. بعد از انقلاب، رجوی و خیابانی به دنبال این بودند از چهره مطلوب آقای طالقانی استفاده کنند و زیر پوشش ایشان تبلیغات انجام دهند تا حدی که ایشان را به عنوان کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری مطرح کردند. این ارتباط آیت الله طالقانی با سازمان مجاهدین تا چه حد پیش رفت. حتی ایشان در اواخر عمرشان نسبت به سازمان انتقادات شدیدی داشت؟
عرض شود که وقتی آیتالله طالقانی در آبان سال 1357 آزاد شدند، وقتی به منزل آقای رضایی رفتم دیدم آیت الله طالقانی نشستند و رجوی و خیابانی هم در کنار ایشان هستند، من سلام کردم و نشستم بعد آیتالله طالقانی بلند شد و رفت وقتی که رفت پرویز یعقوبی که آن موقع عضو سازمان بود خواست من را به مسعود رجوی معرفی کند چون من تا آن روز مسعود رجوی را از نزدیک ندیده بودم. مسعود گفت لازم نیست شما معرفی کنید، محمد حنیفنژاد ایشان را قبلا به من معرفی کرده است و به من اظهار ارادت کرد، به مسعود رجوی گفتم: من دو نکته دارم که باید به شما بگویم رجوی گفت: شما هر چه بگویید ما انجام خواهیم داد.
گفتم "نظر شما در مورد آقای شریعتی چیست چون وقتی که در سال 1350 به زندان افتادید برخی از افراد رسمی و غیررسمی سازمان، رفتن به حسینیه ارشاد را تحریم کرده بودند ولی بعد فهمیدید که دکتر شریعتی بسیار موثر بوده بسیاری از افراد خودتان هم از آنجا جذب شدند. مسعود رجوی پاسخ داد ما نسبت به آقای شریعتی نظرمان کاملاً فرق کرده است. دوم گفتم که محیط خارج از ایران در سال 1350 با حال حاضر در سال 1357 تفاوت دارد توجه داشته باشید که مردم حرکتی کردند و موضعی نگیرید که مانند آن موقع باشد که گفت چشم هرچه شما بفرمایید! معلوم بود تعارف الکی کرده است.
** آیتالله طالقانی گفت باید مراقب مسعود رجوی بود
بعد که با آیت الله طالقانی تماس گرفتم و صحبت کردم، ایشان گفت: باید مراقب اینها باشیم، اینها نه مانند گروه اول حنیف نژاد مورد اطمینان هستند که خودشان درست حرکت میکردند و نه اینکه بی توجهی بهشان کنیم، بنابراین آیتالله طالقانی با اینها رفت وآمد داشتند اما کاملا مراقب بودند.
عصر یکی از روزهای ماه رمضان از دفتر جنبش با من تماس گرفتند. فکر کنم آقای یعقوبی بود که گفت حزب اللهی ها اطراف ستاد را محاصره کردند و نشستند و می ویند که شما باید بیرون بروید، به آیت الله طالقانی بگویید که پیامی بدهند تا این ها با ما کاری نداشته باشند، وقتی با خانه آیت الله طالقانی تماس گرفتم، همسرشان گفتند که حاج آقا در منزل آقای صدر حاج سید جوادی است وقتی به منزل آقای صدر حاج سیدجوادی رفتم، دیدم آقای بازرگان و چندین نفر از اعضای کابینهاش از جمله آقای یزدی هم حضور دارند. آیت الله شهید قدوسی هم به عنوان دادستان انتخاب شده بود حضور داشتند، به آقای طالقانی گفتم که این جریان اتفاق افتاده است لطفاً پیام بدهید تا این مشکل برطرف شود. آقای طالقانی گفت به هیچ وجه من این کار را نمیکنم، تو خودت پیام بده. من گفتم: کسی به حرف من توجهی نمیکند اما ایشان اصلا اعتنا نکرد و نیت نماز مغرب کرد.
** ماجرای برخورد تند آیتالله طالقانی با «رجوی»
همان روز محسن رضایی پسر خلیل رضایی(از قدیمیهای سازمان مجاهدین خلق) آمد و گفت که مسعود رجوی میخواهد بیاید پیش آیتالله طالقانی و شما اجازه بگیرید که بیاید. گفتم که آقا سخت عصبانی است و اجازه نمیدهد اما بگو سرزده بیاید. مسعود رجوی وارد شد و بدون اینکه به ما اعتنایی بکند به داخل اتاق آقا رفت. همین که داخل شد صدای آقای طالقانی بلند شد، هر دوی ما سریع دویدیم و به داخل رفتیم. دیدیم که آیتالله طالقانی به مسعود تَشَر میزند که "بله؛ رفتید با کمونیستها یکی شدید، دیگر من چیکار میتوانم بکنم" که مسعود رجوی با یک قیافه موش مرده ای کنار ایستاده بود.
بعد از این ماجرا، مهندس بازرگان به آقای صباغیان که وزیر کشور بود گفت با سید احمد آقا تماس بگیر و جریان تجمع مقابل دفتر مجاهدین را به امام بگو. ایشان تماس گرفتند -آن وقت امام ساکن قم بودند- امام گفتند محلی که هستند برای خودشان ولی سلاحهای شان را تحویل دهند. مهندس بازرگان هم به مسعود گفت بالا غیرتاً من 2 هفته به شما فرصت میدهم که آن مکان را تخلیه کنید چون برای مردم است و امام هم دستور داده که اسلحه هایتان را تحویل دهید که مسعود گفت ما اصلا اسلحه نداریم و اگر جا پیدا کردیم تخلیه میکنیم!
** ماجرای همراهی نکردن آیتالله طالقانی با مجاهدین خلق
من به خانه آمدم ساعت 11 و 12 بود که دوباره پرویز یعقوبی تماس گرفت و گفت: آیت الله طالقانی پیامی ندادند که این حزب اللهی پخش بشوند و بگویید که حتما پیام بدهد. من دوباره با منزل آیتالله طالقانی تماس گرفتم و گفتند که من پیام نمیدهم ، گفتم: چرا پیام نمیدهید، گفتند: به افراد چریکهای فدایی خلق که اطراف آنجا جمع شده اند بگویید بروند تا من پیام بدهم، گفتم: آقا شما از کجا میدانید، گفت: من داشتم رد میشدم که دیدم که چریک های فدایی که بازوبند هم داشتند شعار میدادند که "سلام بر مجاهد درود بر فدایی" بگویید همه این ها بروند، تلفن کردم به پرویز یعقوبی که آقا این را گفتند. گفت: خوب ما چکار کنیم ما که نمیتوانیم بگوییم اینها بروند، خلاصه ساعت 1 یا 2 شب بود که یک فرد دیگری تماس گرفت که آقا پیام ندادند؟ گفتم که من دیگر دسترسی به آقا ندارم، صبح که شد من تلفن کردم به آقای طالقانی گفتم: آقا چه شد گفتند که من از قصد پیام ندادم گفتم: چرا؟ گفت: برای اینکه اینها با فدایی ها یکی شدند و خودشان کارها را خراب کردند.
آیتالله طالقانی به خود مجاهدین انتقاد داشت، خیلی هم تند انتقاد میکرد و میگفتند که باید کارتان را اصلاح کنید اما در بیرون حمایت میکرد و اینطور انتقاد نمیکرد به خاطر اینکه مبادا باعث ایجاد درگیری و تنش بیشتری بشود.
موضع مرحوم طالقانی در برابر معرفی نامش به عنوان کاندیدای مجاهدین خلق چه بود؟
وقتی که ایشان را کاندیدا کردند، 4 خرداد 1358 که سالگرد شهادت حنیف نژاد بود. در همین ترمینال جنوب میتینگ سیاسی را برگزار کردند، مسعود رجوی به من گفت که از آیتالله طالقانی پیامی برای این مراسم بگیرید، من پیش آیتالله طالقانی رفتم که گفتند بنویس از طرف من و آخرش بنویس که امیدوارم شما راه حنیف نژاد را ادامه بدهید. من نوشتم و متن را تلفنی برای آیت الله طالقانی خواندم. ایشان تایید کردند و بعد گفت که خود مجاهدین آمدند و از من پیام ضبط شده گرفتند تو این پیام را ببر و از طرف نهضت آزادی بخوان.
** به موسی خیابانی گفتم "دون شأن طالقانی است که رئیس جمهور باشد"
من به آنجا رفتم و خیلی هم تحویلمان گرفتند و نشستم پیش موسی خیابانی که مسعود رجوی در حال سخنرانی بود و شروع کرد خصوصیات رئیس جمهور ایدهآل را گفت. موسی خیابانی به من گفت "به نظرت چه کسی را میگوید؟" من به شوخی گفتم که موسی خودتی! ولی بعد گفتم که بگو این کار را نکند، دون شأن آیت الله طالقانی است که به عنوان رئیس جمهور باشد، بعد رجوی شعار داد که "رهبر خمینی رئیس جمهور طالقانی" ملت هم کف زدند.
بعد هم نوبت من شد تا پیام نهضت آزادی را بخوانم که من را دیدن آن بالا همه ملت کف زدند هورا کشیدند اما وقتی آن جمله پایانی را خواندم 100 نفر هم دست نزدند معلوم بود که متوجه شده اند.
دو شب بعد احمد جلالی در برنامه "با قرآن در صحنه" با آیت الله طالقانی در تلویزیون گفتوگو داشت. به ایشان گفت آقا شنیدم شما را کاندیدای ریاست جمهوری کردند؟ آقای طالقانی اول گفتند "بله و از دو شب پیش که شنیدهام، از خوشحالی خواب ندارم!" بعد به حالت عصبانی برگشت گفت "این چه حرفی است؟ آقا ما باید برگردیم به محراب و منبر خودمان و کار ما ارشاد و نظارت باید باشد، کار ریاست جمهوری را باید به کاردان سپرد. این حرفها به هیچ وجه درست نیست."
** هرچه از آیتالله طالقانی میشنیدیم تأیید خط مشی امام خمینی بود
با توجه به شناختی که از آیتالله طالقانی داشتید نسبت ایشان با امام خمینی در نهضت اسلامی چگونه بود. بالاخره تعاریف عجیبی از ایشان نسبت به امام داریم مثلاً در 1 اردیبهشت 1358 در روزنامه اطلاعات چند ماه قبل از فوت شان میگویند که مشی من از مشی این مرد بزرگ و افتخارآمیز قرن جدا نخواهد بود؟ در مقابل هم امام ایشان را به "ابوذر" تشبیه میکنند. درباره نسبت این دو بزرگوار بفرمایید.
ایشان حتی قبل از انقلاب هم میگفت، ما جلساتی در تهران داشتیم که آقا روحالله ماهی یک بار به تهران میآمد و در جلسات شرکت میکردند. من در زمان آیت الله بروجردی به ایشان میگفتم که آقا شما یک کاری بکنید که به من میگفتند کارهایی را دارم ولی الان نمیتوانم انجام بدهم تا بعد از رحلت آیتالله بروجردی که ما هرچه از آیتالله طالقانی در مورد آیتالله خمینی میشنیدیم نزدیکی، تایید و دوستی و تایید خط مشی بود.
حتی در سال 1335 که فداییان اسلام را گرفتند و به اعدام محکوم شدند آیت الله طالقانی به قم رفت پیش آقا روح الله و گفت که شما با آیتالله بروجردی صحبت کنید تا این سید(نواب صفوی) را نکشند که امام خمینی گفتند "من نمیروم و گویا با آیتالله بروجردی دلخوری داشتند و همچنین آیتالله بروجردی در این مسائل دخالت نمیکند. من گفتم که به خاطر این سید این دفعه را به خاطر من بروید تا این سید را نکشند. مرحوم امام به آقای طالقانی گفت تو اینجا بنشین من بروم صحبت کنم. ایشان به دیدار آیت الله بروجردی رفتند و بعد از نیم ساعت که برگشتند ناراحت و عصبانی بودند و گفتند من که گفتم من نباید بروم. پرسیدم که چه شده گفت که آقای بروجردی گفت به من ربطی ندارد و من دخالت نمیکنم.
آن زمان چون به رای دادگاه تجدیدنظر باید ظرف 10 روز اعتراض و فرجامخواهی میکردند تا با تایید شاه دادگاه فرجام خواهی برگزار شود، همان شب با شکنجه به دنبال این بودند که آنها درخواست فرجام خواهی کنند و با رد فرجام خواهی آنها را سریع اعدام کنند.
** علت سکوت امام خمینی در برابر دادگاهی شدن مرحوم طالقانی و بازرگان
در جریان تاسیس نهضت آزادی نیز آیتالله طالقانی همراه مهندس بازرگان به قم میروند. آیتالله طالقانی میگویند که آیتالله خمینی نسبت به مصدق نظر خوبی ندارند و بیشتر طرفدار کاشانی است و در آن جا صحبت از مصدق نشود. به هر حال در آنجا که میروند امام آنها را تحویل میگیرند البته نه به عنوان نهضت آزادی بلکه به عنوان شخصیتهای مذهبی. در جریان دادگاه نهضت آزادی نیز امام خمینی تا رای دادگاه صحبتی نکرد ولی بعد از اعلام رای دادگاه به آیت الله طالقانی نامه زدند و از احکام صادر شده ابراز تأسف کردند و گفته بود که اگر تاکنون اقدامی نکردهام خوف این را داشتم که اقدام من باعث تشدید حکم شما بشود.
مرحوم طالقانی در کنار امام خمینی(ره)
به هر حال ایشان نسبت به امام ارادت داشت. در روز 21 بهمن ماه که از 4 بعد از ظهر حکومت نظامی شد، ما به مدرسه رفاه رفتیم که امام خمینی گفتند مردم باید از ساعت 4 بعد از ظهر به خیابان ها بریزند تا حکومت نظامی بشکند. وقتی به خیابان آمدیم دیدیم آقای سرهنگ امیر رحیمی -که در دادگاه نظامی وکیل نهضت آزادی بود و در دادگاه در حمایت از ما محکم ایستاد و همان موقع به 9 ماه حبس محکوم شد- دیدیم که در ماشین نشسته و پشت بلند میگوید که مردم آیتالله طالقانی گفته است که به خانه هایتان بروید و در زمان حکومت نظامی به خیابان نیایید که متوجه شدیم که خودسرانه این حرفها زده و آیتالله طالقانی همچین چیزی نگفته بود.
** نظر آیت الله طالقانی در ولایت فقیه
یکی از مهمترین وجوه اندیشههای سیاسی امام خمینی بحث ولایت فقیه است، سال گذشته بی بی سی فارسی و البته پیش از آن یک جریان داخلی تلاش کردند تا اینگونه وانمود کنند آیت الله طالقانی با ولایت فقیه نسبتی ندارد. البته بی بی سی فارسی یک گزارش ویژهای داشت که آیت الله طالقانی را در مقابل جمهوری اسلامی قرار دهد اما با وجود تحقیقی که در مورد ایشان شده و مقدمه ای که بر کتاب "تنبیهالامه و تنزیهالمله" آیتالله نایینی نوشتند میتوان گفت پیش آن اعتقاد به ولی فقیه داشتند اما فقیهی که به انتخاب مردم باشد. نظر شما که با ایشان در ارتباط بودید و شاهد عینی ماجرا بودید، چیست?
ایشان این مقدمه را در سال 1333 بر کتاب تنبیهالامه و تنزیهالمله مینویسند که نظر اصلی، نظر علامه نایینی است. علامه نایینی در بحثی که با آخوند خراسانی دارد میبینیم که درست در مقابل هم هستند و شاید علامه نایینی معتقد به ولایت مطلقه فقیه باشند در حالی که عملا آن را نگفتند و قائل به مشروعیت و مجلس هستند اما از همین بحثها همین موضوع ولایت مطلقه فقیه درمیآید.
** سفارش امام به آیتالله طالقانی برای احیاء "تنبیهالامه و تنزیهالمله"
اتفاقاً خود آقای طالقانی به من میگفتند که این کتاب را خود آقا روحالله به من سفارش کردند که شما این کتاب را احیا کنید چون که زبان کتاب بسیار سنگین بود. چون درس خارج علامه نائینی بوده است لذا گفتند که این کتاب را ساده و منتشر کن. در واقع در این کتاب به دنبال این است که نظر آیت الله نائینی را تشریح و ساده و تبیین بکند تا برای عموم روشن تر بشود. در کتاب پرتوی از قرآن نیز زمانی که وارد بحث امامت حضرت ابراهیم میشود و در مورد بحث حکومت هم این نظر را دارند، اما از آن طرف میگویند که اینجا نوبت به انتخاب مردم می رسد یعنی بیشتر ولایت فقیه در امور حسبیه را در بر میگیرد، چه در سخنرانی هایی که بعد از انقلاب کردند، نوشته ها و مصاحبه ها به این موضوع اشاره داشتند که باید کشور با دموکراسی و انتخابات اداره شود تا مردم خودشان سرنوشتشان را به دست بگیرند.
در مورد جریانی که امروز میگویند چه کسی گفت مجلس خبرگان و چه کسی گفت مجلس موسسان، از مهندس سحابی شنیدم که بعد از اینکه قانون اساسی تدوین میشود در منزل آیت الله موسوی اردبیلی جمع می شوند. آقای هاشمی رفسنجانی معتقد بودند که همین پیشنویس را باید به رفراندوم بگذاریم، مهندس بازرگان میگوید که امام در حکم من نوشته است که مجلس موسسان تشکیل شود پس باید مجلس موسسان تشکیل شود.
آیتالله طالقانی این را مطرح میکند که نه رفراندوم و نه مجلس موسسان، 60یا 70 نفر خبره را دعوت بکنید که بیایند در این مورد اظهار نظر کنند و به تصویب برسانند، که میگویند که پیشنهاد را باید به امام بگوییم. وقتی این پیشنهاد را به امام میگویند امام میگوید کاملاً درست است و تایید میکنند.
روز 16 شهریور سال 58، نماز جمعه در بهشت زهرا بر سر قطعه شهدای 17 شهریور برگزار شد. من مسئول بازبینی صحبتها و شعارها بودم. آقای محمد مجتهد شبستری هم به عنوان سخنران قبل از نماز جمعه صحبت کردند و آقای طالقانی هم در خطبه در مورد شوراها صحبت کرد و بعد از آن غسالخانه بهشت زهرا را افتتاح کرد. آیتالله طالقانی به پیرمرد غسال گفت اگر من زیر دست تو آمدم من را درست و حسابی بشور که پیرمرد گفت آقا خدا نکند. بیرون که آمدیم دیدیم که مجاهدین به مناسبت 18 شهریور برای مهدی رضایی مراسم گرفتند. به من گفتند به آیت الله طالقانی بگو که در مراسم شرکت بکنند. وقتی به آیت الله طالقانی گفتم، گفت که من خستهام و نمیتوانم و تو از طرف من در مراسم شرکت کن که وقتی من رفتم به من اعتنایی نکردند و گفتند که ما تو را نمیخواستیم!
این آخرین دیدار من با آیت الله طالقانی بود. ظهر فردا قرار بر این بود که نماز ظهر به امامت آقای طالقانی برای سالگرد شهدای 17 شهریور برگزار شود وقتی به میدان شهدا رسیدم دیدمجمعیت زیادی جمع شده اما خبری از آیت الله طالقانی نبود، از تلفن عمومی به منزل آیتالله طالقانی تماس گرفتم ایشان گفتند که حال مناسبی ندارند و نمیتوانم بیایم، به مردم بگو که دسته دسته نماز بخوانند و بروند.
** ماجرای رای کبود آیتالله طالقانی به اصل ولایتفقیه
روز بعد بچههای آیت الله طالقانی ایشان را برای استراحت به شمال برده بودند، وقتی به آنجا رفتند برای اینکه شناخته نشوند به کلبه پیرمردی برده بودند. روز بعد آیت الله طالقانی میگوید که خستگیام بیشتر شده است و برگردیم به سمت شهر خودمان. در راه برگشتن به تهران که جاده کرج تهران شلوغ بوده، 4 ساعت را در جاده بودند. وقتی به تهران میرسند میگویند که چند دقیقه من در مجلس خبرگان کار دارم، بعد مطرح کردند که روز 16 یا 17 شهریور در مجلس خبرگان رفتند اصل 4 قانون اساسی مطرح بود، وقتی که میخواستند رای بدهند خبرنگار روزنامه اطلاعات میپرسد که رای شما سفید است یا کبود، که ایشان می گوید مگر تو فضولی؟ رای من مخفی است. بعد این را مطرح کردند که آیتالله طالقانی به ولایت فقیه رای کبود(منفی) داده است.
در حالی که اصل ولایت فقیه 21 شهریور مطرح شد و آیت الله طالقانی در 19 شهریور فوت کرده بودند و وقتی صوت جلسات مجلس خبرگان را برای بررسی اصل 5 قانون اساسی گوش کردم و صورت جلسهها را نگاه کردم، خبری از آیتالله طالقانی نبود و در آن روز شهید بهشتی با یادی از آیت الله طالقانی رای گیری در مورد اصل ولایت فقیه را شروع کردند. در مورد این اصل هم یک نفر مخالف صحبت کرد که مقدم مراغهای بود و آقای شهید بهشتی هم موافق صحبت کردند ولی آیت الله طالقانی حضور نداشتند که رای سفید یا کبود بدهند.
** مجتی طالقانی مارکسیست شده بود
در رابطه با بحث دستگیری مجتبی طالقانی پسر ایشان هم حرف و حدیثهای زیادی مطرح است. در این باره آقای غرضی ادعا کرده که مجتبی به خاطر قتل «محبوبه افراز» دستگیر شد. اصل ماجرا واقعاً چه بود؟
بعد از اینکه سازمان مجاهدین تغییر ایدئولوژی دادند، متوجه شدیم که آقا مجتبی هم جزو کسانی هست که تغییر ایدئولوژی داده و مارکسیست شده است ولی از نزدیکان، کسی متوجه این تغییر ایدئولوژی نشده بود. در سال 1354 درگیری در خیابان عباسی رخ داد که در آنجا مشهور شد که آقا مجتبی حضور داشته و به احتمال زیاد کشته شده است، اما چون جسدی پیدا نشد مورد تردید بود که کشته شده است یا نه.
** آیتالله طالقانی گفت مجتبی خیلی هم بر روی عقیده مارکسیستی نیست
یک روز آیتالله طالقانی، آقای بازرگان، دکتر سحابی، آقای علی بابایی و آقای صدر حاج سید جوادی را دعوت کردیم. بعد آیت الله طالقانی به اتاق رفت تا نماز بخواند. من را صدا زد و گفتند: از مجتبی چه خبر؟ گفتم: رضا رئیس طوسی -که در آن موقع در انگلستان مشغول تحصیل بود و تنها کسی بود که در مقابل تغییر موضع دادهها ایستادگی میکرد- برای من نامه نوشته که پسر عموت اینجاست که منظور این بود که آقا مجتبی آنجاست و احتمالا در انگلستان سکونت دارد. آیتالله طالقانی گفتند که بنویس هر چقدر پول خواست آقای رئیس طوسی بهش بدهد تا طرف مارکسیتها نرود، من هم همین نامه را به آقای رئیس طوسی نوشتم که عمو میگوید مواظبش باشید که ایشان هم جواب داد خاطرتان جمع باشد. تا بعد از انقلاب که مجتبی به ایران آمد.
بعد از انقلاب هم آیت الله طالقانی به من گفت من با محتبی صحبت کردم و خیلی روی عقیده مارکسیستی نیست و اگر جوانی مثل تو با وی صحبت بکند تاثیر بیشتری دارد که یک روز خبر رسید که مجتبی را دستگیر کرده اند.
از سمت راست: آیتالله انواری، شهید بهشتی و آیتالله طالقانی
من به خیابان هدایت که دفتر آیت الله طالقانی در آنجا بود رفتم در بسته بود. وقتی دربان آمد گفت که آیتالله طالقانی نیست و نمیدانیم کجا رفته است. بقیه جریان را من خودم در جریان نبودم و ازآقای علی بابایی شنیدهام که ایشان تعریف می کرد که مجتبی با ابوالحسن به سفارت فلسطین رفته تا پیامی را از آیت الله طالقانی برسانند قبل یا بعد از رسیدن سر چهارراه بزرگمهر ماشینی جلویشان را میگیرد و با زور این ها را از ماشین خودشان پیاده میکند و سوار ماشین میکنند و به جای میبرند که معلوم نیست کجا است و ظاهرا محمد رضا آن ها را دنبال میکند و میبیند که ماشین به خیابان پاستور و محل ساواک قدیم میرود. آن وقت آقای مهندس غرضی و صباغیان مسئول آن جا بودند.
بعد توسط سرهنگ امیر رحیمی تهدید کردند که اگر آن دو نفر را آزاد نکنید، کشته خواهید شد که دانش به غرضی تماس میگیرد و به او میگوید که مجتبی و ابوالحسن را آزاد کنید که فردایش آن دو را آزاد کردند.
** آیتالله طالقانی گفت اعتراض من بهخاطر دستگیری پسرم نبود
آیت الله طالقانی هم فردای آن روز به شمال می روند بعد از 2 یا 3 سید احمد رد آقای طالقانی را پیدا میکند و میگویید که امام گفته بیایید کارتان دارند. آیت الله طالقانی هم در قم میگوید و هم بعدها به ما گفت که من به هیچ وجه به خاطر اینکه پسرم را دستگیر کردند ناراحت نشدم و هیچ اعتنایی نداشتم. اعتراض من به هرج و مرجی بود که ایجاد شده بود. وقتی با پسر من چنین کاری میکنند با دیگر مردم چه کار میکنند و کشور باید قانون داشته باشد و همه باید از قانون اطاعت بکنند، امام با شنیدن این حرفها کاملا تایید کردند و امام راه حل را پرسیدند که من گفتم: باید شورا ها را برگزار کنید تا کار مردم به دست خودشان سپرده بشود و این مشکلات به وجود نیاید که امام گفتند از طرف من بروید و بگویید که باید شوراها برگزار بشود که آیت الله طالقانی به مسجد فیضیه میرود و آن سخنرانی را میکند.
** ماجرای تشکیل «روحانیت مبارز خاورمیانه»
یک خاطره جدا هم من از آقای غرضی دارم. من و مهندس سحابی در خرداد 1357 مامور شدیم به اروپا برویم تا بین نهضت آزادی اروپا و آمریکا و ایران هماهنگی ایجاد نماییم. بعد از آن قرار بر این شد که سالگرد دکتر شریعتی به دمشق برویم و شخصی به نام آقای حیدری را در آنجا ببینم و اگر توانستم کارش را انجام بدهم .
به اروپا سفر کردیم و آقای دکتر یزدی و دوستانشان را ملاقات کردیم و صحبتهایمان را کردیم. در پاریس امام موسی صدر را دیدیم و با ایشان به بیروت رفتیم و از بیروت به دمشق رفتیم. به آقای قطب زاده گفتم کسی به نام حیدری با من کار دارد اگر هنوز با من کار دارد به باغچه پشت زینبیه بیایید که در واقع قهوه خانه ای بود. دیدم یه نفر دارد می آید که کت بلندی در تنش هست و وقتی خوب نزدیک شد، متوجه شدم مهندس غرضی است. گفتم آقای غرضی شما هستید؟ گفت آقای جعفری قرار نبود ما را بشناسی.
گفتم: جریان چیست؟ گفت: ما با محمد منتظری و یک عده ای دیگر که 8 نفر، اینجا روحانیت مبارز خاورمیانه را تشکیل دادهایم ولی الان 3 گروه شدهایم یک گروه 5 نفر، یک گروه 2 نفر و یک گروه هم 1 نفره است!
حضرتعالی به عنوان نماینده مجلس دور اول حضور داشتید و گفته شده شما در روز رای گیری برای عدم کفایت ابوالحسن بنیصدر به او رای ممتنع دادید و موافق نبودید از طرفی هم از شما خواندم که گفته بودید بنی صدر کیش شخصیت داشت و اینکه اطرافیانیش آدم های درستی نبودند. ارزیابی شما نسبت به بنی صدر چه بود و در حال حاضر چه هست؟ و اینکه رای شما چرا به بنی صدر ممتنع بود؟
آشنایی من با بنی صدر در همان سال 1340 بود که به تهران آمدم و در انجمن اسلامی عضو شدم. آقای حنیف نژاد گفت کسانی عضو هیئت مدیره انجمن اسلامی هستند که الان فارغ التحصیل شدهاند مانند بنی صدر و معین فر و حبیبی، لذا جلسهای تشکیل بدهیم تا افرادی عضو هیئت مدیره باشند که دانشجو هستند. ما به خانه آقای صباغیان رفتیم که آقای بنی صدر هم آنجا بود. حنیف نژاد صحبتی کرد که باعث شد همه آن ها استعفاء دهند و دوباره انتخابات برگزار کردند و از همان جا بنی صدر نسبت به ما نظر خوبی نداشت.
آقای حبیبی برای من تعریف میکرد که وقتی 15 خرداد سال 1342 شد بنیصدر با جیپ خود ما را در شهر گرداند و گفت که انقلاب خواهد شد و جمهوری تشکیل میشود و من به عنوان رئیس جمهور انتخاب خواهم شد و یک وزارت خانه هم به تو میدهم . آقای بنی صدر هم دلال ساواک بود و هم با این طرف بود و میخواست هر دوطرف را داشته باشد مثل احسان نراقی.
** احسان نراقی دلال ساواک بود
دلایل شما برای اینکه آقای احسان نراقی دلال ساواک بود چیست؟
نامهای وجود دارد که آقای میناچی در حسینیه ارشاد هم چاپ کرد که ساواک تهران به ساواک مشهد مینویسد که به شریعتی بگویید که سخنرانی نکن در عوض پیش آقای نراقی که در دانشگاه علوم اجتماعی تهران است برو. بنی صدر و حبیبی با ضمانت احسان نراقی برای ادامه تحصیل به فرانسه میروند.
** امام گفت بنیصدر باید خود را تزکیه کند و مراقب اطرافیانش باشد
در انتخابات ریاستجمهوری آقای مهندس بازرگان هم میخواست کاندید بشود که ما گفتیم الان جو مناسبی نیست که به شما رای بدهند و آقای بنی صدر خیلی جو سازی کرده است اگر شما شکست بخورید سابقه چندین ساله شما از بین می رود، پس بنابراین کسی از نهضت کاندیدا نشود در حالی که ما آقای سحابی را به عنوان کاندیدا معرفی کردیم و تراکت هم چاپ کرده بودیم اما وقتی آقای بازرگان این گونه گفت، آقای سحابی هم قبول کردند و لذا ما دکتر حبیبی را معرفی کردیم. ما هر جا می رفتیم مردم میگفتند "بنیصدر، صد در صد". امام هم بعد از انتخاب شدن بنی صدر به عنوان رئیس جمهور در حکم بنی صدر اشاره کرد که بنی صدر باید خود را تزکیه بکند و مراقب اطراف خود باشد و تمام گروه ها باید پشتیبان رئیس جمهور باشند.
** در نماز جمعه گفتم بنیصدر کیش شخصیت دارد
من چند روز بعد انتخاب وی در پاسخ به خبرنگاران در نماز جمعه برازجان گفتم که آقای بنی صد دو ایراد دارد؛ یکی این که کیش شخصیت دارد و اینکه اطرافیان ایشان آدم های درستی نیستند و باید مراقب آن ها باشد که امیدواریم آقای بنی صدر دقت داشته باشند. در مجلس ما یک عده بودیم که نه عضو نهضت آزادی بودیم و نه عضو حزب جمهوری اسلامی و نه طرفدار بنی صدر بلکه فقط برای انقلاب تلاش میکردیم از جمله من، سحابی، یوسفی، محمدی گرگانی، مصطفی تبریزی که دلمان میخواست کار درست انجام بگیرد.
مسئله عدم کفایت سیاسی بنی صدر که مطرح شد ما دیدیم که این موضوع از طریق درستی انجام نگرفته و با عصبانیت انجام شده است و وقتی به عنوان یکی از 5 مخالف صحبت کردم این موضوع را مطرح کردم که وقتی علی ابن ابی طالب از عثمان حمایت میکرد نه از شخص عثمان بلکه از نهاد خلافت دفاع میکرد. وقتی من این حرف را زدم آقای خامنه ای به من اشارهای کرد و آقای هاشمی که پشت تریبون ریاست مجلس بود به من گفت باید یا اینطرف باشید یا آن طرف نمی شود که هر دو طرف باشید که من کفتم با حق هستم!
** در جلسه رایگیری بنیصدر شرکت نکردم
وقتی وقت استراحت شروع شد به زیر زمین مجلس برای استراحت رفتیم و وقتی چای برداشتم دیدم آقای خامنهای سمت راست من و آقای هاشمی سمت چپ من قرار دارند. من از آقای خامنهای سوال کردم که سخنرانی من خوب بود؟ ایشان گفتند خوب بود ولی وقتی نام از عثمان آوردی ممکن بود نمایندگان اهل سنت ناراحت بشوند.
وقتی موقع رایگیری شد ما 11 نماینده بودیم که تصمیم گرفتیم که در رای گیری شرکت نکنیم، نه اینکه رای ممتنع بدهیم بلکه از جلسه رای گیری بیرون آمدیم و فقط نماینده قائنات رای مخالف داد. بعد ها اعلام کردند که این 12 نفر از بنی صدر حمایت کردند.در حالی که ما اصلا در رای گیری شرکت نکرده بودیم.
با مقام معظم رهبری هم قبل انقلاب مراوده داشتید؟
بله؛ از سال 52 بود که ایشان را در سخنرانی ها در حسینیه ارشاد و جلسات میدیدیم. یک بار هم یادم هست آقای خامنهای داخل یک ماشین استیشن بود. گفتم ماشین برای کیست؟ گفت که خیابان شهباز مهمان شخصی هستیم و این ماشین متعلق به صاحب آن خانه است. گفتم حتما باید برگردید آنجا؟ گفت نه و من هم دعوتشان کردم منزل خودمان و شب را منزل ما بودند.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید، در پایان برای حسن ختام خاطرهای از شجاعت مرحوم طالقانی اگر بهخاطر دارید بفرمایید.
من از آیتالله طالقانی خاطرات فراوانی دارم. یادم هست در دادگاه سکوت کرده بودند و میگفتند که دادگاه صلاحیت محاکمه من را ندارد، من مجتهد هستم و اگر کسی بخواهد فرمان محاکمه من را بدهد باید مرجع باشد تا اینکه حکم دادگاه بدوی که خواست صادر بشود از ایشان خواهش کردند که در هنگام خواندن حکم به احترام قانون از جای خود بلند بشوند. ایشان هم بلند شدند و سروانی که ایشان را همراهی می کرد و زیر بغل ایشان را گرفته میلرزید به جای اینکه آیت الله طالقانی بلرزد اما ایشان محکم و استوار ایستاده بودند. حکم را که خواندند، سرتیپ زمانی که رئیس دادگاه، مهدی رحیمی عضو دادگاه و سرتیپ احترامی هم بود و وقتی که حکم تمام شد، آیت الله طالقانی به آنها گفت بایستید و آنها ایستادند و ایشان گفتند: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ، وَالْفَجْرِ و َلَیَالٍ عَشْر، وَالشَّفْعِ وَالْوَتْرِ،وَاللَّیْلِ إِذَا یَسْرِ هَلْ فِی ذَلِکَ قَسَمٌ لِّذِی حِجْرٍ أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعَادٍ إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَاد لَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُهَا فِی الْبِلَا وَثَمُودَ الَّذِینَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَاد ِ وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَاد الَّذِینَ طَغَوْا فِی الْبِلَادِفَأَکْثَرُوا فِیهَا الْفَسَاد فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذَابٍ إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصَاد.
بروید و بگویید شما محکوم هستید نه ما! که همهشان فرار کردند و راه را گم کردند مثلا سرتیپ احترامی که 15 خرداد از داخل جیپ مردم را به گلوله می بست راه را گم کرد و منشی دستش را گرفت و گفت تیمسار از این طرف باید برویم، چون من از همه جوان تر بودم رو به من کرد و گفت بابا جان مبادا ناراحت باشی، وقتی دید من دارم میخندم و خوش حالم گفتند که من در اینجا یک دوره حقوق از وکلایم دیدم.