گروه جهاد و مقاومت مشرق - کم مانده است که بچهها دیوارهای کتابفروشی را پایین بیاورند. صدای مسئولان کتابفروشی در هیاهوی بچه ها گم شده است. سمت کتابهای کودک از همهجا شلوغتر است. بچهها کتابها را برمیدارند و به مربیشان نشان میدهند که کدام را بخرند. مربیشان از این همه نشاط و سرزندگیشان خوشحال است و راهنماییشان می کند که چه کتابی را بخرند.
دختربچه هشت سالهای دور از دوستانش کتابی را به دست گرفته و روی کاناپههای وسط کتابفروشی دراز کشیده است و کتابش را میخواند. شور و نشاط بچهها به مسئولان کتابفروشی هم منتقل شده با سرحالی تمام جواب بچهها را میدهند. در کتابفروشی باز میشود و تیمی جدید از راه میرسند. هنرمندان به همراه برخی مسئولان وارد کتابفروشی میشوند. نرگس آبیار در بین تیم هنرمندان است که وقتی بچهها را در کتابفروشی میبیند با ذوق به سمتشان میرود و با آنها صحبت میکند.
دوم آذرماه روز کتابگردی بود؛ روزی که در سراسر ایران مردم برای خرید کتاب به کتابفروشیهای مختلف رفتند و کتاب خریدند. هنرمندان ورزشکاران در کنار مردم قرار گرفتند و به کتابفروشیهای مختلف سر زدند اما باز هم در این بین کارهای خلاقانه زیادی انجام شد. از پسری که کتابهایش را جمع کرد و در کنار خیابان به مردم میداد تا بخوانند و بعد از خواندن در هر جایی که دلشان میخواهد کتابها را بگذارند؛ تا تاکسیهایی که دوم آذرماه را روز موسیقی ممنوع اعلام کردند و فقط در مورد کتاب ها برای کسانی که در تاکسی شان سوار میشدند صحبت میکردند.
برای این اتفاق به سراغ یکی از رانندگانی رفتیم که در این روز توانست مردم را با کتاب آشنا کند و حدود 30 کتاب را به درستی به کسانی که مسافرش بودند معرفی کند تا کتابها را بخوانند. به برخی از مسافرانش هم کتاب هدیه داده است. محسن 40 ساله حدود یک سال است که تاکسی دارد و دوم آذرماه امسال، برای اولین بار به خاطر روز کتابگردی، تاکسیاش را پر از کتاب کرد و به مسافرانش کتاب هدیه داد. آقا محسن راننده تاکسی، اینگونه به سوالات من پاسخ داد:
یک راننده تاکسی چرا باید به روز کتابگردی اهمیت دهد؟
نمیگویم کتابخوان هستم. اما کتاب را دوست دارم. گاهی هم مطالعه میکنم. در این یک سالی که تاکسی دارم با آدمهای مختلف روبهرو شدهام که از هر کدام یک چیزی یاد گرفتهام. همین مساله میتواند کمک کند که مسیر درست را پیدا کنم. یادم میآید مسافری داشتم که استاد دانشگاه بود. یک بار سوار ماشینم شد و خیلی صحبت کردیم. بعد از آن هر جا که میخواست برود با من تماس میگرفت. اولین کتاب را او به من داد. یک کتاب شعر بود از اخوان ثالث. خیلی کتاب را دوست داشتم. همین امر باعث شد این جرقه در ذهنم به وجود بیاید که کتاب خواندن را شروع کنم.
برسیم به روز کتابگردی، شما در این روز حدود 30 کتاب را برای مسافران تاکسیتان توضیح دادهاید؟ چه کتاب هایی بودند؟
البته من همیشه در ماشینم با مسافران حرف میزنم و کتاب معرفی میکنم ولی وقتی متوجه شدم که روزی به اسم روز کتابگردی هست. کتابهایی که داشتم را درون ماشین گذاشتم و از صبح با مردم حرف زدم و کتابها را معرفی کردم. اولین مسافر ساعت 9 صبح سوار ماشین شد. اولین کتابی هم که معرفی کردم کتاب «ملت عشق» بود.
خودتان کتاب را خوانده بودید؟
بله، همه کتابهایی را که معرفی کردم خوانده بودم. چون معتقدم ندانسته نباید تبلیغ کرد. حتی تحلیلهایی که در مورد کتابها بود، خوانده بودم تا اگر کسی سوالی پرسید درست جواب بدهم.
از برخورد مسافران میگفتید؟
بله، اولین مسافر وقتی کتاب «ملت عشق» را دید. اول کمی نگاه کرد. بعد برایش توضیح دادم که امروز روز کتابگردی است و برای همین من به مسافرانم کتاب هدیه میدهم. در مورد کتاب پرسید و برایش توضیح دادم. اول فکر میکرد کار تبلیغاتی است ولی زمانی که دید کتاب را برایش توضیح دادم و معرفی کردم. با خیال راحتتر کتاب را از من گرفت. برخورد جالبتر شاید یک خانم بود که وقتی سوار ماشین شد تقاضای پخش موسیقی را داشت. وقتی گفتم امروز موسیقی تعطیل است و فقط معرفی کتاب داریم، فکر کرد دوربین مخفی است. خواست پیادهاش کنم. توضیح دادم که هیچ دوربین مخفیای در کار نیست و فقط به خاطر روز کتابگردی به مسافرانم کتاب میدهم.
یعنی همه از کتابهایی که معرفی میکردید استقبال داشتند؟
نه خب طبیعتا اگر آنقدر کتابخوان داشتیم، اوضاع جور دیگری بود. مثلا یک آقایی کتابی را که هدیه دادم پس داد و گفت آنقدر مشغله دارم که نمیرسم کتاب بخوانم. هر چقدر هم اصرار کردم کتاب را ببرید قبول نکرد. از این موارد هم زیاد بوده است.
باز هم این کار را ادامه میدهید؟
بله، در هفته دو روز را در ماشین معرفی کتاب دارم. این را هم باید بگویم که به خاطر دو فرزندم هم این کار را ادامه میدهم که آنها هم کتابخوان شوند. کتابهای داستان یا شعر را برایشان میخرم و خدا را شکر علاقهمند هم هستند.
طرحهای خلاقانه برای کتابخوانی، زیاد است؛ از زن و شوهری که ماشینشان را کتابخانه کردهاند و دور ایران میگردند تا نانوایی که در نانواییاش را برای مشتریان کتاب گذاشته است تا همان زمان کمی را که میخواهند نان بگیرند به بطالت نگذرد.
آقا محسن در حال جابهجایی تاکسیاش است. من به کتابهایی نگاه میکنم که از شیشه عقب تاکسی به مسافران لبخند میزنند؛ مردمی که اگر ایده وجود داشته باشد و کتاب به درستی به آنها معرفی شود مطمئنا کتاب خواهند خواند.
*روزنامه فرهیختگان