گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب مجموعه داستان های برگزیده هفتمین جایزه ادبی یوسف همزمان با برگزاری این جایزه در قالب حرفه ای و قابل تاملی به چاپ رسیده و با قیمت ۲۲۰۰۰ تومان در دسترس علاقمندان قرارگرفته است.
در مقدمه این کتاب آمده است: از نخستین روزهای دفاع مقدس مردم ایران در برابر تهاجم همه جانبهٔ ارتش بعثی، نویسندگان و شاعران و هنرمندان با آفرینش آثاری در قالب ها و گونه های مختلف ادبی و هنری به آن واکنش نشان دادند. بر اساس آمار اخذ شده از کتابخانهٔ تخصصی جنگ حوزه هنری به تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۶، تاکنون ۶۷۶ مجموعه داستان با موضوع جنگ تحمیلی منتشرشده است. این تعداد اثر فارغ از میزان ارزش ادبی شان، نشانگر بالندگی این ژانر ادبی بوده است که تا امروز و سی سال پس از جنگ هم ادامه یافته است.
تدبیر سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس در برپایی مجدد جایزه ادبی یوسف، این میراث ماندگار و موثر و جریان ساز با فراخوانی نه چندان پردامنه از نخستین روزهای فروردین ماه ۱۳۹۶ کلید خورد که با استقبال کم نظیر نویسندگان در سرتاسر میهن عزیز همراه شد. حاصل این استقبال، دریافت ۱۰۲۵ اثر بود؛ مفتخریم که دریافت کنندهٔ آثاری از شهرها و روستاهای مختلف کشور بودیم، از روستای چالسرای ایلام تا شمال و جنوب و شرق و غرب تهران؛ از نویسنده ای ۷۶ ساله تا دانش آموزی ۱۲ ساله؛ از تیمساری بازنشسته تا جانبازی که جنگ را از نزدیک لمس کرده بودند. متولدین دههٔ ۶۰، که در سالهای جنگ به دنیا آمده اند، بیشترین اثر را به دبیرخانه فرستاده اند؛ متولدین سال های ۵۰ و ۷۰ در ردهٔ بعدی قرار دارند و دهه چهلی ها و هشتادی ها نیز در ردهٔ بعدی.
اینها چیزی نیست جز ظرفیت موجود در دفاع مقدس که بستری فراهم می آورد برای خلق ادبی، امید است بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس قدردان این استقبال باشد و با برنامه ریزی بتواند به استفاده از این ظرفیت همت گمارد.
«توجه به نابترین حس های قابل احترام انسانی دردل انسان سوزترین فاجعه ها»، «ستایش زندگی حتی در مرگ آفرین ترین لحظه های یاس آلود»، «تاثیرات جنگ بر زندگی غیرنظامیان خاصه در شهرهای دور از مناطق جنگی»، «نگاه ستایش انگیز به از جان گذشتگی شهدای جوان و نوجوان»، «توجه به اقشار و اصناف مختلف درگیر جنگ»، «توجه به برملا شدن ویژگیهای درونی و پنهان انسان در موقعیت جنگ»، «انتظار»، «مشکلات خانواده شهدا»، «تنهایی رزمندگان پس از جنگ»، «مادران شهدا»، و «توجه به اقلیم روستایی» از پربسامدترین مضامین و موضوعات داستانهای این دوره بوده است.
در این دوره، بنا به تصمیم مسئولان بنیاد، موضوع دفاع از حریم اهل بیت نیز به موضوعات جشنواره افزوده شد که نسبت کمی این آثار در قیاس با آثار مرتبط با دفاع مقدس بسیار اندک بود و از ارزش ادبی کمتری برخوردار بودند؛ شاید با انتشار بیشتر آثار مستند و خاطرات، در آینده شاهد داستان های ارزشمندی در این حوزه باشیم.
آنچه در ادامه می خوانید، یکی از داستان های برگزیده این جایزه ادبی با نام «۴۸ ساعت» است. این داستان را فاطمه حلیمیان که متولد سال 1364 در مشهد است، نوشته:
الان ۴۸ ساعت می شود که زنگ زده اند.
زنگ زدند گفتند: «پسرتان شهید شده» و همین.
تلفن قطع شد. حتی نگفتند از کجا زنگ میزنند. شماره ای هم نیفتاده بود. حتی نگفتند کدام یکی از پسرها. تا بیایم بپرسم که کدام و کجا و چطور، تلفن را قطع کرد.
اولش فکر کردم حسن شهید شده. دنیا روی سرم خراب شده بود. اگر حسن باشد، بدجور جلویش خراب شده ام. روز آخر که داشت می رفت، باهاش بد تا کردم. بچه دم در ایستاده بود، شاید سرم را برگردانم یک نظر نگاهش کنم. نگاهش نکردم. دلش را نداشتم. دو تا برادر بزرگترش رفته بودند و این یکی هم به ضرب هزار دروغ و کلک، عقلم را دزدیده بود؛ داشت می رفت. نمی گفت هزار تا آرزو برایش دارم، نمی گفت چقدر تنها می شوم. تنهایی بد دردی است. آدم را بیچاره می کند. زخم می زند به روح آدم. هر دقیقه. هرلحظه. حالا این پسر، آخرین گلوله را به روح زخم خوردهٔ من نشانه رفته بود. داشت می رفت. کجا؟ نمی دانم. با چه کسی ؟ چطور؟ آب و غذایش را چه کسی می دهد؟ چه کسی صبح ها که به سختی از خواب بلند می شود، برایش چای شیرین می کند، لقمه میگذارد دهانش؟ ولی...
حسن نوجوان بود. صدای آن طرف خط، طوری گفت آقامحمدی، انگار داشت از رئیس خودش حرف می زد. محکم گفت. اسمش را درشت و باصلابت ادا کرد. حسن کوچک بود. جوان بود. بردن نامش سخت و سنگین نبود. صدای آن طرف خط طوری می گفت آقامحمدی انگار از محمدباقر حرف می زد. محمد درشت خو بود. منتظر کسی نمی ماند کارش را تایید کند. حرف خودش را می زد. کار خودش را می کرد. قبل از بقیه هم رفت. قبل از بقیه پسرها و قبل از بیشتر مدافعین، به من هم گفت؛ به عکس محمود. گفت اما نه برای اجازه گرفتن، برای بی خبرنماندن. اما بعد آن روز تا همین الان، حتی یک خبر نیامده. غیرهمین خبرآخری.
خبر؟ بگو خون جگر تا آمدم زبان بجنبانم که چرا؟ چرا تو؟ طوری با غرور و غضب نگاهم کرد که لالمانی گرفتم. برعکس آن دوتای دیگر، پنج من ریش برای خودش گذاشته بود. این یعنی که به قدر درآمدن پنج من ریش، خودش می دانست چه کاره است و از خیلی وقت پیش مهیای رفتن شده بود. بی آنکه من بدانم. بی آنکه هیچ کسی بداند. اما چه کسی می توانست از پس محمدباقر بربیاید. اگر قرار بود از پا در بیاید، باید همان موقع بچگیاش تلف می شد. همان موقع که شش ماهه، هول هولکی، به دنیا آمد. چلهٔ زمستان. دور از دکتر و بیمارستان. یا آن ده ها باری که بعد از دعوا با بچه های محل، آش و لاش، از گوشه کوچه و خیابان جمعش می کردم.
اصلاً آن دفعه که پسر شمسی خانم به قول خودش - تیزی کشیده بود رویش چه؟ یا آن دفعه که با موتور رفته بودند توی دیوار؟ این محمدباقر ما هفت تا جان دارد ماشاالله. محمدباقر نبود. محمدباقر نمی توانست باشد... محمود؟ یعنی محمود؟ یعنی محمود شهید شده؟ هنوز این پیرهن گل گلی را که برایم از شیراز آورده از تنم در نیاورده ام. ده بار آن را شسته و دوباره پوشیده ام.چه بوی خوشی هم داشت وقتی به دستم داد. هنوز هم این بو کاملاً نرفته است. ده بار این پیراهن را شسته ام و انگار گلهای ریزش همیشه بهارند.
راستی رفته بود شیراز چه کار؟ آن موقع سال که آسمان شیراز، آتش می بارد. به من گفت می رود خوشگذرانی، باور کردم. چرا باور کردم؟ من که اینقدرها ساده دل نبودم. چطور گفت که باور کردم. گفت با رفقایش می رود، با مهدی عباس آقا اینها و آن مهدی دیگر مهدی شریفی، به اش می گفتند مهدی سیاه. همه شان هم با هم غیبشان زد. رفتند خوشگذرانی، رفتند سوریه. رفتند که سه تا مادر را داغدار کنند. خودش گفته بود می خواهند بروند بهترین جای دنیا و بمانند و برنگردند. از مهدی عباس آقا اینها که فقط یک چفیه آمد و یک چاقوی ضامن دار و عکس حاج قاسم که گلوله خورده بود وسط پیشانیش و خون سینهٔ عباس روی موهاش را گرفته بود. آن یکی مهدی و محمود ما هم که هیچ خبری ازشان نداریم. انگار اصلا از اول نبوده اند. غیر از همین تلفن آخری. محمود؟ بعید است. محمود باهوش بود. خیلی باهوش بود. مدرسه نمونه دولتی خوانده بود. دانشگاه دولتی می رفت. برق می خواند. لاغربود. کمی بی دست و پا بود. اما باهوش بود.
محمود نمی تواند باشد. شاید حسن باشد. درست، کسی که پشت خط بود اسمش را درشت گفت. محکم گفت. اما مگر پسر من محکم نبود؟ مرد نبود؟ شاید محمدباقر باشد...