به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آن چه پیش رو دارید، بخش هایی است از خاطرات یکی از متهمان سیاسی در ایام حکومت پهلوی و در «کمیته مشترک ضد خرابکاری»:
صبح که شد، نان و پنیر و تخم مرغ آوردند. ولی چون روزه بودم به آن لب نزدم (روز ۱۹ یا ۱۷ ماه رمضان بود). حدود ساعت ۸ آمدند و گفتند: شاهی بیاید!
قبل از خارج شدنم از سلول، مصطفی (خوش دل) از من خداحافظی کرد. حدس میزد که دیگر به آن سلول برنگردم. بازجوییها که شروع شد همه را از هم جدا کردند. در بازجویی، افراد را شکنجه میدادند و غالبا افراد، زخمی و مجروح و به سلول انفرادی منتقل می شدند. مصطفی گفت: معلوم نیست که دوباره همدیگر را ببینیم! فرنجی را که به تن داشتم روی سرم کشیدند و مرا به اتاق باز جویی بردند. وقتی فرنج را برداشتند، بازجو را دیدم. سلام و علیک کردم. بازجوها، بازجوهای سال قبل (۱۳۵۱) نبودند، جوانتر بودند. یکی از بازجوها پرسید: برای چه به اینجا آوردنت؟
گفتم: نمی دانم! شما مرا آوردید.
گفت: فکر نمیکنی که همه حرفهایت را نزدهای؟
گفتم: تازه بخشی از چیزهایی را هم که قبلا گفته بودم، دروغ است.
با عصبانیت پرسید: چرا دروغ گفتی؟!
گفتم: می خواستید با آن همه شکنجه و کتک چه کنم؟ مرا آن قدر زدند که مجبور شدم دروغ بگویم، خب وقتی که آدم تاب و توانش طاق شود و نتواند شلاق را تحمل کند هر کاری می کند تا دیگر کتک نخورد. من هم وقتی دیدم دیگر طاقتش را ندارم گفتم: مهم نیست بگذار چند تا دروغ بگویم و کارهای ناکردهای را قبول کنم. حالا چهار سال هم بیشتر زندانی بکشم، بهتر از این است که در زیر شکنجه بمیرم. هر کس دیگر هم جای من بود همین کار را می کرد، حتی خود شما! کتک چیز خوبی نیست. خر کتک می خورد!!
این سخنان را در حالی بیان می کردم که بنا داشتم به هر قیمتی شده مقاومت کنم و اعتراف نکنم، حتی اگر در زیر شکنجه کشته شوم.
بازجو صندلی اش را کشید و آورد روبه روی من نشست. پاهایش را از درازی روی زانوی من گذاشت، که یک دفعه پاهایش را پرت کردم روی زمین و گفتم ببخشید! من هم آدم هستم، شما هم آدم هستید، تازه پای من درد می کند!
گفت: پس مزه درد را هم چشیدهای؟
گفتم: شش هفت گلوله به پاهایم خورده و شکسته بود، هنوز هم کاملا خوب نشده و درد می کند. حالا شما اگر حرفی دارید بزنید وگر نه چرا پایتان را روی پای من می گذارید؟
گفت: دیشب به ما وحی آمده که تو هنوز حرفهایت را نزدهای، و به خاطر همین تو را به اینجا آورده ایم که حرفهایت را بزنی! اگر دروغ هم در گذشته گفتهای اصلاح کنی.
گفتم: فکر نمیکنم ملائکه به خواب شما بیایند که به شما وحی کنند.
گفت: چطور؟
گفتم: ملائکه به خواب معصومین می آیند، من و شما که معصوم نیستیم،
گفت: به هر جهت ما می دانیم حرفهایی را که قبلا زدهای شر و ور بوده و باید الآن فکر کنی که تازه دستگیر شده ای. باید بنشینی و از اول زندگیات را تا الآن بنویسی. هر چه دقیق تر، راست تر و بیشتر، بهتر.
گفتم: مطالبی را که قبلا نوشته ام و گفته ام الآن یادم نیست. اگر میخواهید کاغذ حرام کنید لطفا پروندهام را بیاورید تا دوباره از نو بنویسم، من حرف تازهای به یادم نیامده است، مطالب اضافهای ندارم که بنویسم.
گفت: پس نمی نویسی؟!
گفتم: نه! ندارم که بنویسم!
یک دفعه گفت: کار تو در سطح یک ترور، دو ترور نیست، تو ترورها کردهای! انفجارهایی صورت دادهای! عضو گیری ها داشتهای. برای خودت دار و دسته درست کرده بودی! اسلحه رد و بدل می کردی! و ...
من فقط خندیدم.
او از خنده من ناراحت شد و با غیظ چپ و راست به زیر گوشم زد. بعد سیلی و لگد تا خسته شد.
عزت مطهری، معروف به عزتشاهی، راوی خاطرات
گفت: مادر فلان شده! خواهر فلان! مگر با بچه طرف هستی؟ مثل بچه آدم بنشین وحرفهایت را بزن. بگو سلاحهایی را که از نانکلی گرفتی به که دادی
بالاخره او برگش را رو کرد.
گفتم: او دروغ گفته است. او را شکنجه کردهاید تا درباره من دروغ بگوید.
گفت: بس است، دیگر بازی تمام است، چرا حرفهایت را نمی زنی؟
گفتم: هرچه میدانستم قبلا گفتهام.
«محمدی» بازجوی اصلی من بود که به همراه منوچهری، رسولی و آرش کار میکرد و بعد از او دیگران هم از این دست خواسته ها و تهدیدها مطرح کردند، یکی می پرسید و بعد به دیگری پاس میداد. در گذشته بازجویم یکی بود و فقط به یکی پاسخ میدادم ولی الان با چند باز جو طرف بودم. شاید علت این شیوه بازجویی آن بود و دستگیرشدگان هر یک در برابر بازجوی خود اعترافاتی درباره من کرده بودند، لذا همه بازجوها با من سروکار داشتند. از چنگ یکی در می آمدم و به چنگ دیگری میافتادم. وقتی دیدند نتیجهای نمیگیرند، میزگرد تشکیل دادند (!) مرا در وسط اتاق نشاندند و دوره کردند. مثل قورباغهای که اول گیجش می کنند بعد می گیرندش! هر یک چیزی می پرسید و منتظر جواب نمیشد. از سؤالات و اظهارات آنها متوجه شدم اتفاقاتی افتاده و یک سری مسائل لو رفته است، گرچه بلوف زیادی میزدند. ولی از میان بلوفها و یک دستی زدنهای آنها معلوم بود که مطالبی بیش از جریان نانکلی در اختیارشان است.
در این جلسه بازجویی حرفی نزدم. نگهبان را صدا کردند تا مرا ببرد. گفتم: آقای محمدی! من به واقع حرفی ندارم. بیخودی اذیتم نکنید، حرف تازه ای ندارم که بگویم. مگر اینکه بخواهید دروغ تحویلتان دهم، خب در این صورت بگویید تا من بدون کتک هر چه می خواهید دروغ برایتان بنویسم. دیگر یکی دو تا ترور با پنج تا ده تا ترور فرقی نمی کند. هر کسی را که می خواهید حتی آنهایی را که کشته نشده اند و بعد کشته می شوند! من قبول میکنم و شریک جرم میشوم. اصلا مسئولیت تمام ترورها و اعدامهای انقلابی را به عهده می گیرم و امضاء میکنم! هر چه دلتان بخواهد می نویسم!
گفت: پرت و پلا نگو، هر چه را حقیقت دارد باید خودت بنویسی.
گفتم: پس من چیزی ندارم و اعصابم خراب است. حواسم هم پرت است. چیزی نیست و ندارم که به شما بگویم.
گفت: حالا ما به تو وقت میدهیم تا بروی فکرهایت را بکنی و بیایی.
گفتم: اگر چیزی یادم بیاید که قبلا نگفته باشم می گویم.
پرسید: چقدر وقت می خواهی؟
گفتم: یک هفته.
تا اینجای کار دستم آمده بود که مطالب زیادی لو رفته است و اگر انباشته می شد کار به جاهای باریک کشیده می شد. یک هفته وقت می خواستم تا بتوانم به شکلی خودکشی کنم.
محمدی نگهبان را صدا کرد و گفت: ایشان را ببر پیش آقای حسینی، بگو یک تخت در اختیارش بگذارد تا یک هفته فکر کند، اگر چیزی یادش آمد بگو مرا خبر کند تا ببینیم چه می گوید.
من تا آن وقت حسینی، شکنجه گر معروف، را ندیده بودم ولی آوازهاش را شنیده بودم. فکر نمی کردم کار به این آسانی تمام شده باشد، و اینها این قدر زود خر شوند ولی خودم را دلداری می دانم که شاید اینها فعلا یک سری مسائل برای کار کردن دارند و یک هفته دیرتر یا زودتر فرقی به حالشان نمی کند. من هم که تازه دستگیر نشده ام که بخواهند فشار بیاورند تا قراری از دست نرود. یک سال و نیم است که در زندان هستم و برایشان مسئلهای فوری و فوتی نیستم، لذا قبول یک هفته وقت از طرف آن ها را باور کردم. نگهبان فرنج را به سرم کشید و به طبقه پایین (طبقه دوم) پشت در اتاق حسینی آورد.
در آنجا دیده عدهای در صف جلوتر از من ایستاده اند. جالب اینکه بعضی ها قبل از اینکه نوبت شان برسد در همان پشت در خودشان را خراب می کردند. برخی هم گریه می کردند. محمدی از طبقه بالا داد زد: آقای حسینی رفیقت را فرستادم تحویلش بگیر! خارج از نوبت بفرست استراحت کند.
در اینجا بود که دیگر فهمیدم خارج از نوبت برنامهای برایم در نظر گرفته اند. حسینی فرنج را از سرم برداشت. نگاهی کرد، من هم نگاه کردم: دراکولا بود. برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود؛ ریختش، هیکلش، دندانهایش، چشمهایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی!
محمدعلی شعبانی معروف به «حسینی» از بازجویان کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک
با دیدن حسینی جا خوردم، فهمیدم که اوضاع پس است. حسینی گفت: بهبه عزت خان دوست صمیمی ما حالت چطور است؟!
گفتم: بد نیستم.
دست مرا گرفت و خیلی مؤدبانه به داخل اتاقش برد. مرا به روی تخت خواباند. پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست. بعد گفت: هیچ حرف نمی زنی، صدایت هم در نیاید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شصت دستت را تکان بده.
بعد خیلی خونسرد شروع کرد به زدن شلاق، که تا مغز استخوانم تکان میخورد. هر ضربه چون شوکی بود و نفس را بند می آورد.
مصطفی خوشدل به من گفته بود حسینی خر است و می شود خرش کرد. یک مقدار که کتک خوردی خودت را به بیهوشی بزن، رهایت می کند. حدود چهل تایی که شلاق خوردم شروع کردم به داد و بیداد. دیدم که نمی شود. به اعتنای حرف مصطفی خود را به بیهوشی زدم. در این حالت هم بیست - سی تا شلاق خوردم. حسینی از وضع کف پاهایم ناراحت بود. از آنجا که من در تمام مدت زندان پا برهنه راه می رفتم و قبل از زندان هم کوهنوردی می کردم و پیاده روی های طولانی داشتم، پوست کف پایم کلفت شده بود، او هر چه شلاق می زد، پایم زخم نمی شد. عصبانی شد و عصبانی شد و گفت: تو با پایت خواب مرا خراب کردهای! چرا پایت این جوریه؟! گفتم: خب چکار کنم که پوستش کلفت است.
وقتی خود را به بیهوشی زدم، پس از کمی هن و هن کردن دیگر صدایم در نیامد. نامرد می زد و می گفت: خودت به هوش میایی! میدانم که تو بیهوش شدنی نیستی، پس خریت نکن! بعد از دقایقی شلاق خوردن در این وضعیت، دیدم نه بابا، این بی انصاف دست بردار نیست و همین طور می زند، لذا دوباره شروع کردم به داد و فریاد.
حسینی گفت: دیدی گفتم که خودت به هوش میآیی!
بعد از اینکه حسابی حالم جا آمد! طوری که قادر به فریاد زدن هم نبودم، حسینی دست نگه داشت و گفت: خب حالا حرفی برای زدن داری؟ گفتم: نه! هیچی یادم نمی آید، اگر یادم آمد حتما میگویم.
بعد مرا آورد بیرون و گفت: یالله درجا بزن.
من هم بغل دیوار ایستادم و درجا زدم.
معمولا بعد از شلاق، دور محیط دایره می دواندند تا پاها باد نکنند. این کار برای من خیلی دردآور بود، درد به مغز استخوانم رسیده بود و ناچار از در جازدن بودم. در همین حال و وضع بودم که محمدی از بالا پایین آمد و به حسینی گفت: چرا این را بیرون آوردهای؟ به داخل برگردانش، باید جنازه اش بیرون بیاید.
حسینی غالبا در اتاقش تنها کار می کرد ولی گاهی بازجوها هم پیش او می آمدند. این بار بازجو (محمدی) هم به داخل آمد. وقتی مرا به زمین انداختند، او با پاشنه کفش به روی گونهام رفت و چرخ زد که ناگهان دو دندانم شکست.
این شرایط واقعا غیر انسانی، وحشیانه و ناراحت کننده بود. برخی در این وضع گریه می کنند ولی من گریه ام نمی آمد، گویی چشمه اشکم خشکیده بود و آب در بدنم نبود.
حسینی و محمدی، دو نفری آن قدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند. ناخنهای دستم نیز کنده شدند. بعد در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند، جری تر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند، به خیال خودشان روزه مرا باطل کرده بودند. برای اینکه خیلی خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزه ام، هر کاری کنید، حتی اگر در دهانم بشاشید، باز هم روزه ام باطل نمی شود، چون به زور است.
این دو نفر پس از کلی کلنجار رفتن با من خسته شدند. رسولی آمد و نقش ضامن بازی کرد و گفت: این بدبخت را که کشتید، ولش کنید یک خورده استراحت کند، خودش می نشیند و حرفهایش را میزند، اصلا من خودم باهاش صحبت می کنم.
در این جور مواقع یکی در نقش شمر می شد و دیگری امام حسین. جالب اینکه کسی که برای من امام حسین شده بود، تا چند لحظه پیش در اتاق دیگر نقش شمر و یزید را برای کس دیگری بازی می کرد و من آنقدر خام نبودم که فریب این بخورم.
وقتی حقه هایشان ثمر نبخشید، دیگر مرا به سلول برنگرداندند بلکه در همان جا پشت در نگه داشتند. در همانجا بی رمق و ناتوان، آنجا در زیر کوهی از درد خوابم برد.
شب، باز جوهای شکنجه گر دوباره بازگشتند و گفتند: نمیتوان به همین صورت وضع را ادامه داد، باید همین امشب کلکش را کند. امشب باید شب شهادتش باشد!
مرا بردند و بعد از کتکی مفصل از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهار پایه ای بایستم. دستهایم را از طرفین به میخ طویله ای بر دیوار، بستند و بعد چهار پایه را از زیر پایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می رفت. خون به دستم نمی رسید. پنجه هایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم ...
ساعتی به این نحو اذیت و شکنجه شدم و بعد دوباره مرا به اتاق حسینی بردند. وقتی چیزی گیرشان نیامد و حسابی از نفس افتادند، بازم کردند و به پشت بند بردند. حدود ۲۶ ساعت آنجا افتاده بودم.
در شب ۱۹ ماه رمضان آمدند و دوباره مرا بردند. دو - سه بازجوی غریبه هم در اتاق بازجو بودند. برخوردها تغییر کرده خوش رفتاری میکردند. دست و پایم زخمی و پانسمان شده بود. قادر به حرکت نبودم. روی زمین سر می خوردم. چند سؤالی کردند که مختصر جواب شان گفتم. یکی از ایشان گفت من قصد اذیت ندارم فقط دو - سه سؤال رساله ای (شرعی) دارم.
گفتم: من مرجع تقلید نیستم.
گفت: ولی تو صاحب رسالهای، می خواستی مرجع تقلید بشوی!
گفتم: اگر این طوری میشد که بدم نمی آمد ولی من نمی توانستم بشوم، سوادش را ندارم، روحانی نیستم، ولی رساله آقای خمینی را کامل خواندهام، مقلدش هستم.
گفت: پس باید بتوانی سؤال مرا جواب بدهی، و پرسید: اگر ما در کوه گیر بیفتیم، هوا هم ابری باشد، چطور می توان قبله را تشخیص داد و نماز خواند؟
گفتم: اولا نمازخوان قبله شناس هست، اگر جنوب و شمال را تشخیص دهد، قبله اش را پیدا می کند. درثانی شما که نماز نمیخوانید که درست باشد یا غلط، لذا به هر طرف که بخوانید نماز تان درست است.
گفت: فلان فلان شده من از تو یک مسئله دینی می پرسم، اگر نماز هم بلد نباشم، میخواهم مسئله دینی یاد بگیرم.
گفتم: باشد ، اگر وقت داشتید باید رو به چهار طرف نماز بخوانید و اگر نداشتید رو به طرفی بخوانید که احتمال بیشتری می دهید.
گفت: خیلی خب. اگر در همین شرایط بخواهیم گوسفندی را سر ببریم چطور، میدانی اگر رو به قبله ذبح نشود گوشتش حرام میشود. نماز را می شود به چهار طرف خواند آیا گوسفند را هم می شود به چهار طرف
سر برید؟!
گفتم: برای شما به هر شکلی که سر بریده شود حلال است.
پرسید: چطور؟ چراحلال است؟
گفتم: مگر برای کسی که گوشت خوک را که حرام است میخورد فرقی می کند که گوشت گوسفند حلال باشد یا حرام؟
پرسید: منظورت این است که ما گوشت خوک می خوریم؟
گفتم: مگر غیر از این است؟ کالباسی که میخورید از گوشت خوک درست شده است.
گفت: چرا پرت و پلا می گویی؟ جواب درست و حسابی بده!
گفتم: برو بابا! تو نه می خواهی نماز بخوانی، و نه می خواهی گوسفند ذبح کنی، ولی بدان اگر میخواهی گوسفند سر ببری به همان طرف که احتمال بیشتر می دهی سر ببر، حلال است.
بازجوهای دیگر که شاهد یکی به دو کردن من بودند میخندیدند و می گفتند: فلان فلان شده را ببین چطور جواب می دهد! خودش یک پا مرجع تقلید است. خمینی باید بیاید از این مسائلش را بپرسد.
گفتم: به آقای خمینی توهین نکنید، من یک موی آقای خمینی هم نمی شوم، ولی افتخار می کنم که از ایشان تقلید می کنم.
حسینی در اول برنامه آن شب نبود. تلفنی او را خبر کردند که بیاید. ۲۰ دقیقه طول نکشید که آمد. گفت: با تاکسی آمده است. بعد مرا به اتاق او بردند. گفت: تو خواهر و مادر [...]، حضرت علی (ع) هستی (معاذ الله)، من خواهر و مادر [...]هم، ابن ملجم هستم. امشب هم شب نوزده ماه رمضان، شب ضربت خوردن حضرت علی (ع) است. پس امشب ما هم به تو ضربت وارد می کنیم. اگر وصیتی، حرفی داری بگو!
گفتم: من وصیتی ندارم، ثروتی هم ندارم که نگران تقسیم آن بین وراث باشم. نماز و روزه ام را سر وقتش به جا آورده ام. پس هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه وی بدنم میریخت و میسوزاند و پوست را سوراخ میکرد. گاهی هم شعله آن را زیر بیضه ها می گرفتند و موها را آتش می زدند. با فندک روشن هم موهای بدن و ریشم رامی سوزاندند. از سوزش درد به خود می پیچیدم، اما احساس خوشی به من می گفت آرام باش. دریایی از نور در برابر چشمانم بود و ... با ناخن گیر یکی یکی موها را میکندند و هی تکرار میکردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژدیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا میبستند و آتش می زدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم می سوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم میگذاشتند و آتش میزدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم میریختند.
کاری از دستم برنمی آمد جز داد زدن؛ از اعماق وجود فریاد میزدم، و این از شدت دردهایم می کاست. ضمنا شکنجه گران را هم ناراحت و عصبی می کرد. این درد برایم خوشایند بود. این درد توام با راحتی روح و جان بود. من در این وضعیت غریب بودم. درد تاب و توانم را برده بود، اما دلم غرق در شادی و شعف بود. احساس وصل یار داشتم... آنها اسم مرا «حیوان وحشی» گذاشته بودند. مرا لخت آویزان می کردن گاهی بر آلت تناسلیام شلاق می زدند، که بر اثر همین ضربات باد کرده بود. برای همین صدایم می زدند «خر...»! در شکنجه به مرحله و جایی رسیدم که هر چه می گفتند جوابشان را میدادم و دو تا هم رویش می گذاشتم. دیگر به سیم آخر زده بودم. عکس العمل تند برای کسانی که بازجویی محدودی دارندصلاح نبود، اما من به مرحلهای رسیده بودم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. قهرمان بازی هم درنمی آورم ولی چون کارم از این حرفها گذشته بود و مرگم را حتمی میدیدم، تصمیم داشتم که آنها را خرد کنم. آنها می خواستند مرا خرد کنند ولی نتیجه برعکس می شد.
در آن شب (۱۹ رمضان) اعصاب بازجوها واقعا خرد شد. سردرد گرفته بودند. چند بار شربت و قرص خوردند. می گفتند خواهر و مادر [...] تو ما را دیوانه کردی. در اعترافاتی که از دیگران گرفته بودند، سرنخهای زیادی را به دست آورده بودند، منتها نمیخواستند چیزی برای من رو کنند. من هم می گفتم: چون بنای تان زور است، هر چه شما بگویید قبول دارم. با فحش می گفتند این مطالب را که خودمان میدانیم، آن چیزهایی را که نمیدانیم تو باید بگویی. چون ما خود می دانیم که فلان اعلامیه و فلال کتاب را به چه کسی دادهای و تو می گویی بله قبول دارم. تو چیزهایی را که ما نمیدانیم باید بگویی، تو باید بنشینی همه حرفهایت را بزنی. ما از هر متهم ۳۰ درصد اطلاعات داریم، ۷۰ درصد بقیه را خود باید بگوید، حالا ما از تو ۷۰ درصد نمی خواهیم، ۲۰ درصد از آن چیزهایی که ما خبر نداریم، بگو.
هوشنگ تهامی، بازجویی که وقتی سال گذشته مرا از زندان کمیته به زندان قصر میبردند گفته بود به خاطر مقاومتت از تو خوشم می آید، این بار هم خود را درگیر پروندهام کرد. او با ادعای دوستی و رفاقت، نقش میانجی را بازی می کرد. میخواست به اصطلاح رابطه بین من و سایر بازجویان را بهبود بخشد. تا ساعت ۲ نیمه شب مرا هر شکلی که می توانستند، اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمی گیرند به آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو، صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی می ماند.
پاهایم را از مچ با مچبند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچها را سفت میکردند، قالبها بر مچ و ساق پاهایم فرو میرفت و به اعصاب فشار میآورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر میکردم خون از محل ناخنهای دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس میشد و تمام اعصابم از نوک پا تا فرق سرم تیر می کشید. به دست راست کمتر فشار می آوردند، زیرا بعد از پرس، دست باد میکرد و دیگر نمیشد با آن اعتراف نوشت.
بعد از مهار شدن دستها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود، بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو می آمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد می کشیدم، صدا در کلاه کاسکت می پیچید و گوشم را کر میکرد؛ نه میشد فریاد کشید و نعره زد و نه میشد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن میشد. گاهی شلاق را به کلاه می زدند، دنگ و دنگ صدا میکرد و سرم دوران مییافت و دچار گیجی و سردرد می شدم.
عذاب آپولو، واقعی و خرد کننده بود. پیچها را دائم شل و سفت می کردند. برای دقایقی در این آپولو شکنجه ام دادند. بعد هوشنگ خان آمد و گفت: عزت! من دوست تو هستم، اجازه ندادم که ادامه بدهند، با عصبانیت و تنفر تمام گفتم: من در اینجا دوستی ندارم. همه شما دشمن من هستید. همین طور تو! تو بدتری! ادعای دوستی می کنی و با دوستی می خواهی خردم کنی، تو اگر واقع، در ادعایت صادقی، چرا می گذاری مرا این قدر بزنند. کاری که شما می کنید حیوان با حیوان نمی کند. چرا بیخودی این قدر مرا میزنید. من واقعا کاری نکردهام.
با این جملات عصبانی شد و در عصبانیت ماهیت واقعی خود را رو کرد. در حالی که فحش می داد گفت: تو باید خیلی از حرفها را بزنی، یکی ۔ دو تا نیست.
بعد که کمی خود را کنترل کرد برای حفظ نقش واسطه گری گفت: حالا من می خواهم کمکت کنم، حرفها و چیزهایی را به تو می گویم و تو آنها را به دیگر بازجوها بگو، اما نباید آنها بفهمند که من این مطالب را به تو
گفتهام. باید بین خودمان باشد، هیچ کس نباید بویی ببرد.
او در حالی که میدانست من احمق نیستم و قصد او را میدانم، باز شانس خود را امتحان کرد و برای این بازی دلیل اورد: چون من به تو علاقه دارم و از تو خوشم می آید، این چیزها را می گویم. می دانی که اگر بقیه بفهمند برایم خیلی گران تمام میشود.
گفتم: هوشنگ خان! من چیزی ندارم، تو اگر حرف درستی داری و باورش داری، دیگر به اعتراف من نیاز نداری. با این حال، تو بگو. اگر راست باشد و واقعا ببینم که این کار را کردهام، آن را می پذیرم. با فحش به خواهر و مادر گفت: حالا دیدی که پدر سوختهای. و دیگر ادامه نداد
کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند. ساعت 3 - 4 صبح بود که خودشان هم خسته شدند و خوابشان میآمد. برای اینکه نشان دهند آدمهای مبادی آداب دینی هستند، دستور دادند که برای شان سحری بیاورند. چلوکباب و نوشابه آوردند. در حالی که آنها داشتند مثلا سحری می خوردند من ناتوان بی حرف و بی نفس، ساکت و تقریبا بی هوش و حواس آویزان بودم، طوری وقتی با خودکار روی شکمم را خط می کشیدند متوجه نشدم. بعد از اینکه حسابی خوردند و سیر شدند دیگر دیدند نای و رمقی برایشان نمانده است و خسته شده اند، گویا به این نتیجه رسیدند که در این وضع مطلبی از من به دست نخواهند آورد. در گوشی به هم چیزی گفتند و مرا باز کردند و به زمین انداختند. بزمشان که تمام شد، از من خواستند که ته مانده غذایشان را بخورم، هر کار کردند من نخوردم. آخرش به زور مرا دراز کردند و دو تا قاشق برنج در دهانم ریختند، که همان را در صورت شان تف کردم. گفتم: غذا نمیخواهم بخورم، من ته مانده شما را نمی خورم.
من با اینکه ضعیف، سست و ناتوان شده بودم اما همچنان از موضع قدرت برخورد می کردم و از خود ضعف نشان نمیدادم. اگر غذای خوبی هم میدادند نمی خوردم. میگفتم اگر این غذا را بخواهم بخورم با شما هیچ فرقی نمیکنم، زندانی هستم، از غذایی که به دیگر زندانیان میدهید به من هم بدهید.
به هر حال مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند.
این اتاق کمی شیب داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت کردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندانهایم به هم میسایید. از دماع و دهانم بخار بلند میشد. دست و بدنم میلرزید. نمیتوانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده به مغز استخوانم رسیده بود. با لرز و بریده بریده گفتم: نمیتوانم بنویسم. خودشان چیزهایی می پرسیدند و من همان طور بریده بریده چیزهایی گفتم و آنها نوشتند. بعد که دیدند مطالبم تکراری است، عصبانی شدند. برگه ها را پاره کردند. چند شلاق به سر و پا و زانویم زدند و فحش و لیچار بارم کردند و مرا به طبقه پایین بردند و به داخل سلول انداختند و پتویی به رویم کشیدند.
تمام بدنم خرد و خمیر و کوفته شده بود. از شدت درد همه جای بدنم زوق زوق می کرد. پتو را روی سرم کشیدم و مچاله شدم. باز هم میلرزیدم و دندانهایم به هم می خورد. رفته رفته گرم شدم. با تمام درد و کوفتگی که داشتم، خیلی طول نکشید که خواب چشمانم را ربود. و بدین ترتیب چنان شب قدری را احیا گرفتم. آن شب قدر تمام شد، در حالی که به معنای واقعی کلمه، شب قدر برایم معنا شد که ....
در آن شب، حسینی، منوچهری، محمدی و آرش و تعدادی دیگر از بازجوهای حرفهای بالای سر من بودند و با شکنجه من احیا گرفتند!
فریدون توانگری معروف به «آرش» از بازجویان کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک
آرش بازجوی من نبود، بیخودی می آمد و خودش را قاطی می کرد، یک بار به او پرخاش کردم که تو چه کارهای که مرا میزنی؟
گفت: مرا نمیشناسی؟
گفتم: نه!
گفت: چه کاره باشم خوب است؟
گفتم: به نظرم تو از آن بچه قرتی هایی هستی که برای دختربازی، صبح تا شب سر کوچه میایستند. تو هر که می خواهی باش ولی به تو ربطی ندارد که از من بازجویی کنی! تو صلاحیت این کار را نداری.
از این رو کینه عمیقی از من به دل گرفت او از روی نفرتی که داشت هر وقت مرا میدید به نحوی اذیتم می کرد، اگر می شد حتی با یک نیشگون گرفتن یاهل دادن یا ضربه شلاق و یا تف انداختن. می خواست حال گیری کند، من هم جوابش را میدادم. حتی می گفت من از قیافه تو بدم میآید و متنفرم. می گفتم: خب من چه کار باید بکنم تا تو خوشت بیاید؟!
از آنجا که اطلاعات و دانسته های من برای بازجویان دیگر فوتی و فوری نبود، معمولا مرا وقتی به بازجویی و شکنجه می بردند که متهم دیگری در اتاق نباشد. می خواستند سر شان خلوت باشد و با حوصله کار کنند. لذا بیشتر شبها و روزهای تعطیل، مثل جمعه ها به سراغم میآمدند. در این بازجوییها همیشه لخت مادر زاد بودم، آنها با این کار در پی خرد کردن روحیه من بودند. البته من هم کم نمی آوردم و حساسیت به خرج نمیدادم تا آنها جری شوند. وقتی می گفتند شلوارت را در بیاور، من شورتم را هم درمی آوردم. اگر حساسیت نشان میدادم، آنها بیشتر اذیت می کردند. میپنداشتند من روی این مسائل تعصب دارم و از اینکه آنها بدنم را ببینند ناراحت می شوم. لذا من هم هیچ حساسیتی نشان نمیدادم و راحت برخورد می کردم. وقتی می گفتند لخت شو، من تمام بدنم را لخت می کردم. بعد خودشان می گفتند این مردک پفیوز، بی عار است و در آوردن لباس و شلوار برایش عادی شده است. یک بار محمدی تهدید کرد که به نگهبان میگویم بیاید با تو فلان کار را بکند. من هم گفتم چرا او، پس خودت چه؟! میگفتند: عزت! تو چقدر پررویی؟! جواب میدادم: اگر من این کار نمی کردم که به اینجا نمی رسیدم. من خرجم را از این راه به دست می آوردم! بهترین راه برای پاسخ گویی به آنها بود. آنها خود بهتر از من می دانستند که این کاره نیستم ولی باز از جوابهایم ناراحت میشدند. حرفهایم آنها را داغان می کرد.
هوشنگ ازغندی معروف به «منوچهری»از بازجویان کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک
بازجویان روحیات و حالات متفاوتی داشتند. گرچه به طور کلی می توان همه آن ها را قسی القلب خواند، اما برخی از آنها گاهی از شکنجهای ناراحت میشد. گاه احساس میکردم برخی از بازجوها از بعضی چیزها رد میشوند و موضوع را ندیده میگیرند. برخی در مواجهه با متهمی، خود را خسته نمیکردند. از اول مطلب را با طرف رو می کردند یا بدون بحث زیاد، متهم دیگری را که درباره او اعتراف کرده بود با او روبه رو می کردند، و صاف می رفتند سر اصل قضیه.
رسولی از جمله بازجویان سیاسی و دغلی بود که کارش را با سیاست پیش میبرد. برخی از آنها مانند نیک طبع" (از شهربانی) و محمدی و منوچهری و آرش به حدی از قساوت رسیده بودند که اتصاف کلمه سفاک هم برای آنها کم است. آنها از زدن و شکنجه کردن نه تنها ناراحت نمی شدند بلکه لذت هم می بردند. تمام بازجویان دچار فشارهای روحی و تنشهای عصبی بودند و غالبا برای رهایی از این فشارها و تنشها به مشروبات الکلی و مواد مخدر پناه میبردند و همه شان سیگاری بودند.
حسینی از برخوردهای سفاکانه اش پیدا بود که گذشته خوبی نداشته است یا دچار سختی بوده است. او از آوردن نام حضرت زهرا (س) توسط متهم هنگام فرود آمدن ضربات شلاق عصبانی میشد و می گفت: اسم هر کسی را می خواهی بیاور، أما اسم ایشان را نیاور، اگر بیاوری آن قدر میزنمت تا بمیری!
یک تقسیم بندی هم بین خود بازجوها وجود داشت غالبا بچه های مذهبی را افرادی مثل محمودی و منوچهری و رسولی باز جویی میکردند و بچه های چپی را کسانی مثل تهرانی و آرش.
فردای آن شب ساعت حدود یازده صبح بود که دوباره به سراغم آمدند و از نو کارخود را شروع کردند: شکنجه و شلاق و سوزاندن و ...
هنوز چشمهایشان پف کرده و سرخ بود. مثل اینکه نه از خواب سیر شده بودند و نه از زدن من. مرا دور محوطه دایرهای شکل مقابل اتاق بازجویی میگرداندند تا ورم پاهایم خالی شود. در مقابل هر اتاقی، بازجویی با شلاق ایستاده بود و شلاقی به بدنم می زد. وقتی میدویدم، نگهبان هم دنبالم میآمد. پاهایم به خاطر تیر خوردگی و شکستگی گذشته و تحمل آن همه شلاق، دیگر توان رفتن نداشت. در دور چهارم دیگر طاقتم طاق شد و خود را محکم با صورت و دهان به زمین انداختم. لبم پاره شد و از دماغم خون راه افتاد. زندانیان دیگر که برای بازجویی آمده بودند نمی توانستند مرا ببینند، چرا که پشت شان به راهرو بود. البته همه که نه اما بعضی از ایشان حتم داشتند و میدانستند که مرا دارند می زنند و کسی که دارد داد و فریاد می کند من هستم.
وقتی روی زمین ولو شدم، بازجوها هر کاری کردند که بلند شوم، نشدم. هر چه شلاق به پشتم زدند، گفتم بلند نمی شوم! آخر دست و پایم را گرفتند و کشان کشان به اتاق بازجویی برگرداندند. دیگر تاب و توانی در من نبود. هر لحظه آرزوی مرگ می کردم. در آنجا دیگر به سیم آخر زدم. محمدی سؤال میکرد و من جواب رد می دادم. سیلی زد و گفت: پدر سوخته چهات شده؟ جواب درست و حسابی بده.
ولی فایده ای نداشت. پرخاش کرد و شلاق را از عقب به سوی من رها کرد که آن را دو دستی گرفتم و بردم دادم و گفتم: بفرمایید این شلاقتان.
خیلی ناراحت شد، دوباره شروع به فحش و ناسزا و پرخاش کرد. یک لحظه احساس کردم عجب راه خوبی پیدا کردهام. بهتر است هر چه بیشتر عصبیشان کنم تا بدتر و سختتر بزنند تا دیگر بمیرم و راحت شوم. شاید این بهترین فکر بود. یک دفعه اتفاق افتاد: بلند شدم و صندلی را به طرف محمدی پرت کردم، خورد توی صورتش. به طرفم خیز برداشت. شیشه بزرگ در را شکستم و قسمتی از آن را به دست گرفتم و برگشتم و گفتم: خواهر و مادر فلان فلان شده جرئت داری یک قدم دیگر بیا جلو. اگر راست می گویی بیا بزن. که یک دفعه چند نگهبان ریختند داخل اتاق و هوار شدند روی سرم. با شیشهای که در دستم بود دست نگهبانی را زخمی کردم. سر و صدایشان بلند بود که این حیوان، وحشی شده، دیوانه شده، بیایید جلویش را بگیرید. چنان آتش خشم در وجودم زبانه می کشید که تمام بدنم به کورهای سرخ تبدیل شده بود. عرق می ریختم و نفس نفس می زدم. بعد مرا چهار دست و پا بستند. حسابی ترسیده بودند. صورت محمدی باد کرده بود. با مشت و لگد افتاد به جانم. وقتی که فکر میکردم این آخرین لحظات عمر من است و دیگر از این همه درد و رنج و فلاکت رهایی خواهم یافت، احساس لذت می کردم. اما این احساس پایدار نشد، چرا که از زدنم دست کشیدند.
از آن به بعد دیگر از نزدیک شدن به من ترس داشتند. برای بردنم به بازجویی دو ۔ سه نگهبان با هم می آمدند و این طرف و آن طرف من میایستادند. وقتی که دیدند به وضعیت خطرناکی رسیدهام و مانند خروس جنگی به آنها می پرم، تصمیم گرفتند در نوع شکنجه و اذیتشان تجدید نظر کنند و به شکل دیگری اذیتم کنند. در اتاقی دور دایره طبقه سوم، تخت فنری و شکستهای قرار داشت که قرچ و قروچ صدا می کرد. مرا
به آن اتاق بردند و به شکل صلیب به تخت بستند؛ به پاهایم از پایین پابند زدنند و قفل کردند و به دستهایم نیز از طرفین دستبند زدند. چشمهایم را هم بستند و به گوشهایم نیز پنبه کردند. از آنجا که دست و پایم ورم کرده بود، این دستبندها در آن فرو می رفت. خیلی وضع بدی داشتم. پتویی یا تشکی در زیرم نبود. همان طور روی فنرهای تخت درازم کردند و یک پتو به روی بدن لختم کشیدند. شب اول، روز دوم، هفته اول هفته دوم و ......گذشت. امیدم برای پایان یافتن این وضع از دست رفت. شبها و روزها آمد و رفت و من به همین شکل به تخت بسته شده بودم. مرا به صورت یک مترسک در آورده بودند. هر که را برای اولین بار می گرفتند و برای بازجویی می آوردند، پتو را از رویم کنار میزدند و دقایقی به او نشانم می دادند، البته نمیگذاشتند کسی صورتم را ببیند. به این ترتیب مترسکی ساختند که مایه عبرت دیگران باشد، به دستگیر شدگان میگفتند اگر میخواهید به این وضع در نیایید زودتر حرفهایتان را بزنید. به این ترتیب آنها را مجبور می کردند تا به حرف درآیند. من هیچ چیز نمی گفتم، حتی تکان هم نمیخوردم. آنها برای اینکه افراد جدید الورود فکر نکنند که من مردهام همان جا دو - سه تازیانه شلاق می زدند. و می گفتند فلان فلان شده تکانی بخور تا اینها فکر نکنند ما اینجا مجسمه گذاشتهایم. من کمی پایم را تکان میدادم.
من حاضر بودم به جای دیگران کتک بخورم. کتک خوردن خودم را تحمل می کردم، اما کتک خوردن دیگران را نه. وقتی آنها نعره می زدند و فریاد میکشیدند، اعصابم به هم می ریخت و متشنج میشدم. بازجوها متوجه این نقطه ضعف من شده بودند، لذا گاهی وقتها بعضیها را که میخواستند اذیت کنند می آوردند بالای سر من میزدند. این قضیه مرا ناراحت میکرد. داد میزدم اینها را ببرید چرا اینجا میزنید....
از جمله کسانی که بالای سرم اذیت و شکنجه کردند، مادر علیرضا کبیری بود.
علیرضا خود از مجاهدین و از سمپاتهای من بود. من اصلا از نظر فکری خانم کبیری را قبول ندارم، چون آلت دست آنها (مجاهدین) است و از او سوء استفاده می کنند. ولی باید اعتراف کنم که این زن از نظر تحمل شکنجه، روی خیلیها از رهبران را سفید کرد. او را خیلی زدند و او خوب مقاومت میکرد. من واقعأ وقتی او را می زدند دلم ریش میشد. به راستی می خواستم که به جای او مرا بزنند.
با همین اوضاع و احوال حدود دو ماه مرا در آن اتاق به تخت بستند. در تمام مدت همواره دو نگهبان در اتاق مراقبم بودند. در طول شب و روز فقط یک بار دست و پاهایم را باز می کردند و به دستشویی می بردند. از حمام هیچ خبری نبود. من در همان حالت درازکش نماز می خواندم. هر دو به سه روز هم یک بار میآمدند، سهمیه مرا میدادند؛ اذیت می کردند و کتک میزدند و می رفتند.
روزی بازجویی آمد و گفت فلانی، بالاخره امشب کارت تمام است. بازجوها تصمیم گرفته اند که دیگر امشب کارت را بسازند و نگذارند که زنده بمانی. گفتهاند: یا حرف میزنی، یا می میری؛ از این دو حال خارج نیست.
من این حرف را باور کردم و پنداشتم که می خواهند مانند آن شب (شب نوزده ماه رمضان) دوباره برایم مهمانی بگیرند. لذا تصمیم گرفتم قبل از دعوت به این مهمانی، خودم کاری کرده باشم و نگذارم که دیگر دست شان به من برسد، باید خود را از بین میبردم، برای این منظور تمام وضعیت اتاق و مسیر رفت و آمدم را به توالت مرور کردم. تنها راه مؤثر برای خودکشی، پریز برق اتاق بود. اما شک داشتم که سالم باشد. چرا که یک کولر آبی دستی آنجا بود و هیچ وقت روشن نمیکردند. لذا حدس میزدم که مشکل از پریز برق باشد. یک بار از نگهبان پرسیدم: این کولر خراب است؟ گفت: چطور مگر؟! گفتم: چون شما آن را هیچ وقت روشن نمی کنید؟! گفت: نه درست است، ببین. بعد دو شاخه سیم آن را به پریز برق زد و پروانه آن شروع به حرکت کرد. بعد دو شاخه را از پریز خارج کرد. بدین ترتیب فهمیدم که پریز برق دارد. لذا نقشهای کشیدم: همان روز وقتی مرا به دستشویی بردند، خیلی معطل نکردم. سر نگهبانها را مشغول کردم. یکی از آنها رو به پنجره ایستاده بود. از فرصت استفاده کردم و زود به اتاق برگشتم. آن پریز را شکستم و سیم لخت را به دست گرفتم. برق تکانم داد و به سوی تخت پرت شدم. دستم خراش برداشت و حالم متشنج شد. از صدای برخوردم با تخت، نگهبان آمد و صحنه را دید و داد و بیداد کرد که بیایید ببینید این چه بلایی سر خود آورده است. نگهبانها، افسر نگهبان، بازجوها و حتی زندی پور، رئیس کمیته، خود را به آنجا رساندند. بازجویم، محمدی، که خیلی عصبانی شده بود گفت اگر مردی پاشو یک بار دیگر برو دست بزن. من هم بلند شدم و رفتم سیم لخت را به دست بگیرم که جلویم را گرفتند، محمدی با فحش گفت: خواهر .... چی خیال کردی؟ برق اینجا ضعیف شده است، کسی را نمی گیرد. برایم سؤال ایجاد شد پس چطور کولر روشن می شود؟! بعد تحقیق کردم فهمیدم حرف محمدی دروغ است و برق به این دلیل مرا نگرفت چون دمپایی پلاستیکی پایم بود.
وقتی دیدند که وضع این طوری است ریختند روی سرم چند مشت و لگد زدند و گفتند از این به بعد حق رفتن به دستشویی هم ندارد. فشار را بیشتر کردند. این فشار نمی توانست ادامه یابد چرا که وقتی من خودم را راحت می کردم، زحمت آن ها دو چندان میشد لذا خیلی زود روش شان را عوض کردند. حتی یک بار سیگار تعارف کردند. گفتم سیگاری نیستم و نمیکشم. مواضع ضد و نقیضی داشتند؛ یکی تندی میکرد، یکی دیگر دایه دلسوزتر از مادر میشد، یکی می آمد دلداری میداد که این بازجوها هم آدماند و وحشی نیستند، اگر بدانند راست می گویی و چیزی نداری، اذیت نمی کنند. یکی می آمد سؤال می کرد. آنهایی را که صلاح میدانستم جواب می دادم، آنهایی را که صلاح نمیدانستم، می گفتم نمیدانم، نمی شناسم، خبری ندارم و ... کاملا حواسم جمع بود.
حدود دو ماه که من در این اتاق به روی تخت مصلوب بودم، غذا سر وقت می دادند. اما من کم می خوردم، تا کمتر به دستشویی احتیاج پیدا کنم، چرا که وسواس پیدا کرده بودم و برایم خیلی سخت بود که بنشینم و طهارت بگیرم لذا بیشتر چیزهای آبکی می خوردم.
گاهی که مورد رحمت بودم پتویی به زیرم میانداختند، هر وقت هم مورد غضب بودم همانطور لخت روی تور فلزی و فنری درازم می کردند.
در همین اوضاع و احوال بود که با برخی نگهبانها قاطی شدم. گاهی بعضی از آنها می آمدند و کنار تخت میایستادند و با من صحبت می کردند و از مسائل شرعی میپرسیدند. بعضی از ایشان دلشان برایم می سوخت و نصیحتم می کردند که حرف بزنم تا بیخودی کتک نخورم و شکنجه نشوم.
روزی یکی از نگهبانها گفت: عزت رفیقت رفت.
گفتم: چی؟!
گفت: مراد.
پرسیدم: از که صحبت می کنی؟
گفت: مراد! مگر هم پرونده تو نبود؟
گفتم: چرا؟
گفت: به خاطر همین است که می گویم حرفت را بزن و خودت را خلاص کن، خلاصه این بنده خدا را این قدر اذیت کردند نمیدانم چه شد که مُرد، بردنش.
از شنیدن این خبر جا خوردم. باز از روی امیدواری به صحت خبر شک کردم.
کارت پرسنلی شهید مراد نانکلی
روزی نگهبان قدیمی دیگری به نام «ستار» که سلمانی بند هم بود و بیشتر از بقیه با من قاطی بود، برای تراشیدن موهای سرم آمد. پرسیدم: ستار از مراد چه خبر؟ گفت: از من نپرس!
گفتم: بگو.
گفت: از من نشنیده بگیر، کارش را ساختند، با لگد زدند توی شکمش، مثل اینکه رودهاش برید که همان جا تمام کرد.
باز هم یقین نکردم. گرچه دلیلی نداشت که ستار دروغ بگوید. اما پیش خود فکر کردم اگر اینها (مأمورین کمیته) بخواهند یک دستی بزنند چه؟ پس بهتر است احتیاط کنم و بخواهم که او را با من رو به رو کنند. بعد از آن هر چه به من فشار آوردند که تو با مراد تا چه حد ارتباط داشتی، چه دادی و چه گرفتی، گفتم: آقا! مراد که در اختیار شماست. آنها وانمود کردند که اصلا مراد در کمیته نیست و در زندان قصر است. گفتم: پس او را بیاورید هر چه بگوید حرفی ندارم.
رسولی پرسید: تو نمیدانی مراد کجاست؟
گفتم: او بندش با من فرق داشت، من بند چهار، پنج و شش بودم او در بند سه بود.
منوچهری سر این قضیه مقداری مرا زد، گفت: خر خودتی! فلان فلان شده تو نمیدانی مراد اینجاست؟!
گفتم: خوب اگر اینجاست پس چه بهتر، نزدیک تر است و بیاوریدش رو به رو کنید.
خندید و گفت: دیگر او را نمی بینی، هیچ وقت! تو هم اگر پررو بازی در بیاوری می روی پیش دست او.
گفتم: پس بنویسید هر چه او گفته من قبول دارم، هر چه گفته است.
به این ترتیب یقین حاصل کردم که مراد در زیر شکنجه جان باخته است. بعدها فهمیدم که ضربات سنگینی به سر و جمجمه و قفسه سینه او زده اند چشمش را تخلیه و دندانهایش را خرد کردند.
انتهای متن/