گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید، خاطراتی از روزهای انقلاب به روایت شهدا است.
اگر امام نمیآمد
مدتی از همسرم خبری نداشتم. همسایهها مدام به خانهمان رفتوآمد میکردند تا اطلاعی از او کسب کنند. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت:
- «اوستا عبدالحسین رو کشتن.»
دیگری ادامه میداد:
- «مگه کسی میتونه با شاه درگیر بشه؟»
تا وقتی پس از 10 روز یک نفر خبر آورد که:
- «اوستا زندان هست. شما میتونید یه سند یا صد هزار تومان پول ببرین و ایشون رو آزاد کنین.»
فهمیدیم روزی که حرم امام رضا(ع) را به گلوله بستند، ساواک دوباره او را گرفته است. آقای غیاثی که کارفرمای همسرم بود، در خانه آمد و پرسید:
- «چرا اوستا عبدالحسین سر کار نیومده؟»
با ناراحتی جریان حرم امام رضا(ع)، زندان و سند را تعریف کردم. آقای غیاثی گفت:
- «نگران نباشین. خودم اوستا رو میآورم.»
بعد هم آقای غیاثی سند خانهاش را گذاشتند و عبدالحسین آزاد شد.
***
جمعیت زیادی در کوچه جمع شده بودند. اهالی از اینکه عبدالحسین به سلامت آزاد شده خوشحال بودند. یکی از همسایهها میان مردم شیرینی پخش میکرد. دخترم را در بغل گرفتم و به استقبال همسرم رفتم. چهره عبدالحسین از شکنجه ساواک فرسوده شده بود، دیگر نه دندان سالم داشت و نه جسم سالم. وقتی به من رسید پرسید:
- «چراشیرینی پخش میکنن؟»
جواب دادم:
- «همسایهها برای سلامتی شما شیرینی گرفتن.»
گفت:
- «نمیدونی چه جوونهایی زیر شکنجه به شهادت میرسیدن. کاش شهید میشدم.»
این را که گفت بند دلم پاره شد و او با صلوات جمعیت به خانه قدم گذاشت. حالش که بهتر شد کمکم دوستان طلبهاش میآمدند و با هم صحبت میکردند؛ از پشت پرده شنیدم که شکنجهگر ساواکی دندانهایش را شکسته است.
روزها بعد عبدالحسین برای پس گرفتن سند منزل آقای غیاثی به تهران رفت، وقتی برگشت سند خانه آقای غیاثی و چند برگه دیگر نیز همراهش بود. برگهها را نشانم میداد و با خنده میگفت:
- «این حکم اعدام من هست.»
آن وقت فهمیدم در همان زمان دستگیری، امام از پاریس آمدند و انقلاب پیروز شد؛ اگر امام نمیآمد حکم اعدام عبدالحسین قطعی بود.
* خاطرهای از شهید عبدالحسین برونسی
* راوی: معصومه سبک خیز، همسر شهید
کاغذهای پنهان
توی مغازه خیاطی مشغول کار بودم که محمدجواد وارد شد.
انگار داخل پیراهنش چیزی مخفی کرده بود، دستم را گرفت و من را به انتهای مغازه برد.
ناگهان آستر کتم را از قسمت یقه پاره کرد!
اعلامیههایی که داخل پیراهنش پنهان کرده بود را بیرون آورد و آنها را درون آستر کت ریخت. به پایین آستر که بسته بود اشاره کرد:
-«این طوری پایین نمیافتن.»
آن وقت کت را تنم میپوشاند و ادامه داد:
-«شما حدود ساعت ۹ شب تعطیل میکنید و کسی مزاحمتون نمیشه. این اعلامیهها رو به خونه برسون و وقتی با مأمورین برخورد کردی بیهیچ ترسی از کنارشون بگذر.»
بین راه مغازه تا خانه، هنگام راه رفتن کاغذهای پنهان شده درون آستر کت بر اثر جابجایی خشخش میکرد. همان وقت هم به چند مأمور برخورد کردم، خیلی ترسیده بودم اما صدای برادر در گوشم پیچید که:
-«بی هیچ ترسی و با خیال راحت از کنارشون بگذر.»
با مرور این جمله بالأخره اعلامیهها را رساندم خانه.
* خاطرهای از شهید محمدجواد آخوندی
* راوی: محمدولی آخوندی، برادر شهید
سیلی
سال پنجم درس میخواند. یک روز همان طورکه دست بر صورتش گذاشته بود، با ناراحتی وارد خانه شد. از پلکهای پف کردهاش فهمیدم گریه کرده است. او را کنار کشیدم و پرسیدم:
- «حسن! چرا ناراحتی؟»
جواب داد:
- «معلم سر کلاس بهم سیلی زد.»
نگران شدم و دوباره پرسیدم:
- «چرا؟»
دوباره جواب داد:
- «نمیدونم!»
پسرم آن روز چیزی نگفت، اما وقتی روز بعد از همکلاسیاش علت را جویا شدم فهمیدم حسن سر کلاس اعلامیه توزیع کرده بود. معلم پرسیده بود:
-«آقاسیزاده! چه چیزی بین بچهها پخش کردی؟»
حسن جواب داده بود:
-«چیزی نیست.»
آن وقت معلم از شاگردان پرسیده بود و بچهها هم چون حسن را دوست داشتند گفته بودند:
-«ما چیزی ندیدیم.»
معلم حسن را جلوی تختهسیاه برده و گفته بود:
- «باید بگویی چه چیزی رو رد کردین؟»
و جواب سکوت او سیلی بود که به صورتش زده شد.
همان سیلی باعث شد تا حسن با سیل خروشان مبارزات همراه شود؛ سیلی که کاخ ظلم را فروریخت.
* خاطرهای از شهید حسن آقاسیزاده شعرباف
* راوی: تقی آقاسیزاده شعرباف، پدر شهید