کتاب «برسد به دست خانم ف» - کراپ‌شده

گاهی مسکن های قوی اثر نداشت و با یک درد طاقت فرسای شبانه روزی درگیر بودم. طوری که طی یک هفته ده کیلو وزن کم کرد. تنها کسی که در تمام آن روزها و شبهای سخت و طاقت فرسا کنارم بود و خود را وقفم کرده بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «برسد به دست خانم ف» را خانم راحله صبوری بر اساس خاطرات سید احمد نبوی نوشته و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

کتاب «برسد به دست خانم ف»

جرقه این کتاب را سال 92، متن چند نوار کاست که از سال 67 باقی مانده بود، در ذهن نویسنده زد. بعدها اسناد مکتوب و نامه های جمع آوری شده توسط اصغر کاظمی، نویسنده را بیشتر با ابعاد خاطرات این رزمنده آشنا کرد.

کتاب «برسد به دست خانم ف»

«برسد به دست خانم ف» در 522 صفحه نوشته شده و در پایان 11 فصل آن، عکس ها و کلیشه نامه ها و اسناد آورده شده است.

این کتاب که امسال منتشر شده 2500 نسخه تیراژ دارد و می شود آن را با قیمت 19000 تومان خریداری کرد.

کتاب «برسد به دست خانم ف»

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

یک شب در کرمانشاه ماندم و صبح با هواپیما به تهران منتقل و در بیمارستان سجاد بستری شدم. راهروهای بیمارستان پر از مجروح بود. مردم مرتب در حال رفت و آمد بودند. یک مجروح می آوردند، یکی می بردند. مرا روی یکی از تخت ها در راهروی اورژانس خواباندند. ضعف و بی حالی و درد شدید باعث شد در حالت خواب و بیداری باشم. فکر می کنم بارها بیهوش شدم و دوباره به هوش آمدم. چشمهایم تار می دید. حتی نای این را نداشتم که آب دهانم را فرو بدهم. یک بار که به زحمت چشمانم را باز کردم، دیدم باز حسن بختو کنار تختم روی صندلی نشسته و از خستگی خوابش برده است.

گردنش شل شده و افتاده و جای ترکش روی گردنش پیدا بود. با دست سالمم آهسته تکانش دادم. چشمهایش را باز کرد و گفت: «آقاسید چیزی می خواهی؟ الان کاغذ و قلم می دهم!».
رفت کاغذ و قلم آورد و گذاشت زیر دستم. با سختی و کج و معوج نوشتم: «عجب آدم لجبازی هستی! تا اینجا با من آمدی!» گفت: «ناراحت شما هستم. تا هر وقت لازم باشد اینجا میمانم!» نوشتم: «من حالم خوب است. تو برو استراحت کن!» گفت: «می خواهم به خط برگردم. نمی توانم اینجا بمانم. توی خط به من احتیاج دارند!» نوشتم: «نمی شود. زودتر برو زخمت را پانسمان کن!»

کتاب «برسد به دست خانم ف»

یک ساعت بعد، حسن بلند شد که به خط برود. موقع رفتن دوباره برایش نوشتم: «در نبود من مسئولیت گروهان شهادت با توست!»
این را نوشتم و از هوش رفتم. حتی رفتن بختو را ندیدم. یک بار که به هوش آمدم. مادرم را بالای سرم دیدم که اشک می ریزد و با خواهرم حرف می زند. نمی فهمیدم چه می گویند. فقط با دیدن مادرم آرامش پیدا کردم.
بار دیگر که بیدار شدم فتانه را بالای سرم دیدم. کاغذ را برداشتم
و نوشتم: «فتانه چطوری؟» گفت: «خوبم!» نوشتم: «می دانی چند روز بیهوش بودم؟» گفت: «پرستارها می گویند دو سه روز است عملت کرده اند. شانس آورده ای که زنده ای!» نوشتم: «زهیر چطوره؟» گفت: خوب است. بهانه تو را می گیرد. دو شب پیش سرما خورده بود. توی تب می سوخت. نصف شب گلویش خروسکی شد. دیگر نمی توانست نفس بکشد. مجبور شدم ببرمش بیمارستان. تا صبح توی بیمارستان سرگردان بودم.»

کتاب «برسد به دست خانم ف»

بیست روز در بیمارستان سجاد بستری بودم. دو بار روی شکمم عمل جراحی انجام دادند. دست، پا و روده هایم آسیب شدید دیده بود. ترکش های باسنم آزاردهنده بود و مرتب درد داشتم. دکترها می خواستند اعصاب دستم را پیوند بزنند. اما این عمل پیچیده و پرهزینه بود و از طرفی بیمارستان امکانات لازم برای انجام آن را نداشت. اما روزی چند نوبت می آمدند معاینه ام می کردند و با زخم هایم ور میرفتند و عذابم می دادند. نیتشان خیر بود. اما آن قدر معاینات و تعویض پانسمان ها دردآور بود که مرا از زندگی سیر کرده بود. فقط با سرم تغذیه می شدم و همچنان در حالت نیمه هوشیار، حساب زمان و مکان را نداشتم.

کتاب «برسد به دست خانم ف»

مدتی بعد فهمیدم، برای ترکش ریه کاری نتوانستند انجام دهند. چون ریز بود و داخل ریه، جایی فرورفته بود که امکان در آوردنش وجود نداشت. وقتی سرفه ام می گرفت سینه ام از درد قفل میشد و دیگر نمی توانستم نفس بکشم. آنوقت بود که هزار بار آرزوی مرگ می کردم. گاهی مسکن های قوی اثر نداشت و با یک درد طاقت فرسای شبانه روزی درگیر بودم. طوری که طی یک هفته ده کیلو وزن کم کرد.
تنها کسی که در تمام آن روزها و شبهای سخت و طاقت فرسا کنارم بود و خود را وقفم کرده بود، فتانه بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس