گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «نورالدین پسر ایران» از کتاب های موفق انتشارات سوره مهر بود که در زمان انتشار و پس از آن با اقبال کم نظیر مخاطبان روبرو شد. این کتاب، خاطرات سید نورالدین عافی از رزمندگان لشگر 31 عاشورا (آذربایجان) بود که خانم معصومه سپهری آن را ثبت و ضبط و تنظیم کرده بود. آنچه در ادامه می خوانید، گزیده ای کوتاه از این کتاب است.
طبق معمول درگیری های شبانه، برنامه ما در مهاباد بود و اغلب روزها در آرامش می گذشت. پایگاهی که در آن مستقر بودیم خانه ای بود مابین مخابرات و دخانیات که حدود صدوپنجاه متر با پایگاه قبلیمان فاصله داشت. یک روز با اکبر واثقی خبردار شدیم دموکراتها در خانه ای واقع در صد متری مخابرات، پشت مسجد جلسه دارند. شب با اکبر و دو نفر از بچه های آبعلی از پشت بام به خانه موردنظر حرکت کردیم. این کار را با مسئولیت خودم انجام می دادم و کمی نگران بودم که نکند درگیری مان بیهوده باشد. نگهبان ها را که روی پشت بام خانه دیدیم درگیری ها شروع شد. سریع دو تا نارنجک توی خانه پرتاب کرده و برگشتیم. به پایگاه که رسیدیم اکبر با نگرانی گفت: «نارنجک من نیست! حتماً تو خیابون افتاده...» گفتم: «پاشو بریم! اگه مردم اون نارنجکو بردارن بد می شه، میگن ببین اینا چه جوری فرار کردن که حتی نارنجکشونو هم برنداشتن!» اما صلاح نبود دوباره از پایگاه خارج شویم. تا صبح صبر کردیم و آفتاب نزده بیرون رفتیم، نارنجک را وسط خیابان پیدا کردیم. فکر کردم بهتر است سری به محل درگیری بزنیم. خانه را تخلیه کرده بودند و لکه های خونی که جابه جا روی زمین بود معلوم می کرد که عملیات شبانه مان بی نتیجه نبوده است اما در کوچه یک پسر پانزده شانزده ساله را دیدم که یک اسلحه یوزی در دست داشت. تا مرا دید فرار کرد. دیدم نمی توانم به او برسم پایش را هدف گرفتم و زدم. تا افتاد دویدم طرفش. می خواست اسلحه اش را که آن طرف افتاده بود، بردارد که نگذاشتم. کمی از ما کوچکتر بود، او را کول گرفتیم و سلاحش را هم برداشته و به راه افتادیم. خون این پسر مسیر ما را مشخص می کرد و مطمئن بودم صاحب این پسر خواهد آمد سر وقتمان و پسری که یوزی دارد لابد پدرش هم کالیبر دارد!
مسئول پایگاه تا ما را دید گفت: «من تو رو فرستادم نارنجک پیدا کنی یا برام آدم بزنی بیاری!» گفتم که اسلحه دستش بود و بعید نیست در همان جلسه بوده باشد. او را بردند و اتفاقاً اطلاعات زیادی از او گرفتند.
آخرین روزهای سال 1359 مرا به تپه تلویزیون فرستادند. مرکز تلویزیون از مهمترین نقاط شهر بود و باید به نحو احسن از آن حفاظت میشد. این مرکز بالای تپه ای قرار داشت که در اطراف این تپه هم چند پایگاه زده بودیم. به دلیل تعدد پایگاه های اطراف تپه، درگیری در خود پایگاه تلویزیون کم بود. حدود بیست و دو نفر نیرو در آن پایگاه بود، راحت ترین جایی که در طول حضورم در کردستان تجربه کردم همین پایگاه بود. علاوه بر نبود درگیری جدی، حضور در مرکز تلویزیون امتیازاتی داشت. کارمندان آنجا نوارهای سینه زنی و عزاداری و گاهی فیلم های جنگ را برای ما پخش می کردند، که دوست داشتیم. هر بار که جبهه جنوب را می دیدم باز هم دلم به آن طرف کشیده می شد. در جمع نیروها یکی بود که قبلاً مدتی در جنوب مانده بود. از وقتی این قضیه را فهمیدم گاه و بیگاه سؤال پیچش می کردم. او تعریف می کرد چطور تانک زده است و... من می گفتم: «آخه به چه کار من میاد که بدونم چطور تانک زدی؟ بگو آرایش نیروها چطوره؟ اصلاً فرمول جنگ اونجا چیه؟...» او حرفهایی می گفت شبیه فیلم هایی که بسیجی ها با یک الله اکبر صدها متر جلو می دوند و هدف را تسخیر می کنند!
باور نمیکردم ارتش بعثی صدام آنقدر ابله باشد که بشود با او این طوری جنگید.
در طول یک ماهی که در تپه تلویزیون بودم فقط یک بار درگیری داشتیم؛ روز تحویل سال 1360. صبح همه بچه ها دور سفرۀ عید جمع شده و منتظر تحویل سال نو بودند. حدود ساعت یازده صبح بود. آن روز فکر می کردم این اولین عید من دور از خانه و در منطقۀ جنگی است. خدا می داند جنگ چقدر طول می کشد و من تا کی خواهم بود! صدای انفجار و شلیک چند گلوله ما را از سر سفره بلند کرد. به شوخی گفتم: «جمع کنید، این هم تحویل سال!» درگیری در اطراف تپه یکی دو ساعت ادامه یافت. وقتی سرو صدا خوابید و پای تلویزیون برگشتیم صحبت های امام هنگام تحویل سال نو تمام شده و کار از کار گذشته بود.
مدتی بعد دوباره به پایگاه بانک سپه اعزام شدیم. ماه مبارک رمضان هم رسیده بود. یک روز گفتند باید برای تأمین جاده برویم. جادۀ مهاباد تا سه راهی نقده حدود سی و پنج کیلومتر طول داشت که نیمی را نیروهای ارتش و نیم دیگر را بچه های سپاه تأمین می کردند تا در ساعتی از روز برای تردد امن باشد. قرار بود با سه ماشین نیرو برای تأمین جاده برویم. معمولاً تأمین جاده از صبح تا دم اذان مغرب طول می کشید. ما که روزه بودیم از نیروهای قدیمی پرسیدیم: «روزه مون چطور میشه؟» گفتند: «باید روزه تون رو بشکنید!» من هم زود آب خوردم، نمی دانستم فرمانده پایگاه نگاهم می کند. یکهو صدایم کرد که: «... تو چرا روزه تو خوردی!» با مِن و مِن گفتم: «خودتون گفتید برای تأمین میریم.» فرمانده مان ـ که «محسن» نامی از بچه های سپاه تبریز بود ـ کوتاه نیامد و مرا انداخت توی توالت مثلاً برای عبرت دیگران و تنبیه خودم! خیلی بهم برخورد.
با پنجره کوچکی که به حیاط خلوت پایگاه بود وَر رفتم و بالاخره توانستم آنجا را باز کنم. از راه حیاط خلوت به داخل ساختمان رفتم و در کمال تعجب دیدم همۀ بچه ها قبل از حرکت برای تأمین جاده روزه شان را شکسته و در حال خوردن هستند! با این همه برادر محسن را واقعاً دوست داشتیم.
چند روز بعد، بعدازظهر یکی از آخرین روزهای ماه مبارک رمضان در خرداد سال 1360 بود و ما نُه نفر در پایگاه بودیم که یک زن کرد به سمت پایگاه آمد و خبر داد که دموکراتها در سه راهی گوزنها کمین کرده اند! با بچه ها به این نتیجه رسیدیم که آن زن دروغ گفته چون تا آن روز سابقه نداشت کسی از اهالی بیاید و با ما همکاری کند. نزدیک غروب راننده پایگاه آمد و آب انبار را پر کرد. ما هم سوار وانت نیسان شدیم تا دوری در میدان بزنیم. من پیش راننده نشسته بودم. تازه از پایگاه دور شده بودیم که متوجه شدم اسلحه ام را جا گذاشته ام. زود به راننده گفتم که نگه دارد. سریع به پایگاه برگشتم و سلاحم را برداشتم، اما در همین فاصله ماشین را با نارنجک تخم مرغی زدند. 9 نفر از بچه های ما داخل ماشین بودند که همه به جز یکی در یک لحظه به شهادت رسیده و میان شعله های آتش سوختند. برادر روحانی «کاظم کاظمی» همانجا به شهادت رسید. لحظات تلخی بود، پیکر پاک شهدا میان آتش می سوخت و ما قادر به نزدیکی به آن حرارت ذوب کننده نبودیم. در تماس با ستاد، دستور داده شد به ماشین نزدیک نشویم و به پایگاه برگردیم. تعداد دموکراتها و کومله ها در سطح شهر زیاد بود و درگیری در آن شرایط تلفات را خیلی بیشتر می کرد. تا شب نمی دانستیم که یکی از آن برادران در لحظه انهدام ماشین خودش را به بیرون پرت کرده و زخمی شده است.