گروه جهاد و مقاومت مشرق - بعد از شنیدن خبر شهادت رزمندگان مدافع حرم حاضر در پایگاه هوایی T4، تصاویر شهدا یکی بعد از دیگری منتشر میشد. میان آن تصاویر، عکس فرزند شهید اکبر زوار جنتی انعکاس ویژهای داشت. تصویری که دنیایی حرف در خود داشت. در این عکس، امیرعلی تنها فرزند شهید اکبر زوار جنتی کودکی 20ماهه است که با لباس فرم نظامی در مقابل صفوف همرزمان پدر ایستاده و با نگاه کودکانهاش بغضها و هقهق گریههای دوستان پدر را به نظاره نشسته است. امیرعلی نه کلامی گفت و نه حرفی زد، فقط نگاه میکرد. نگاهش اما یک دنیا حرف داشت. یک دنیا انتظار کودکانه. دیدن این تصویر بهانهای شد تا به کمک فرزند شهید رضازاده به خانواده شهید برسم و لحظاتی با مادر و همسر شهید سیما صدیقپور به گفتوگو بنشینم. مادر شهید آذریزبان است و با همان زبان شیرین آذری با نرگس نقیزاده نیز همکلام میشویم.
خانم صدیقپور تنها دو روز بعد از شهادت همسرتان تصویری از فرزند شهید منتشر شد که مقابل صفوف منسجم پاسداران و همرزمان پدرش ایستاده است. به نظر شما دیدن این تصویر چه پیام خاصی را منتقل میکند؟
تنها یادگار همسر شهیدم امیرعلی است. امیرعلی 20ماه بیشتر ندارد اما آن روز لباس فرم نظامیاش را پوشید و مقابل چشمان گریان همرزمان و دوستان پدر شهیدش ایستاد تا با زبان کودکانه به آنها بگوید ادامهدهنده راه پدرش و شهدای مدافع حرم باشند و نگذارند اسلحه پدرش بر زمین بماند. همسرم خیلی سفارش امیرعلی را میکرد. به من میگفت من و تو باید الگوی عملی برای فرزندمان باشیم. باید طوری تربیت شود که لیاقت سربازی امام زمان (عج) نصیبش شود. باید نماز خواندن، قرآن خواندن و ارادتش به اهل بیت را از ما الگو بگیرد. شاید با شهادت همسرم مأموریتش در این دنیا پایان یافته باشد اما مأموریت من و همسران شهدای مدافع حرم در جبهه فرهنگی تازه شروع شده است. از همین فرصت و از رسانه شما پیامی برای دشمنان و تروریستهای تکفیری دارم که: همسرم اکبر زوار جنتی فدا شد. اگر لازم باشد امیرعلی را هم در این راه فدا میکنم تا ادامهدهنده راه پدر شهیدش باشد. او را در راه اسلام و رضای خدا قربانی میکنم. صهیونیستها بدانند وعده امام خامنهای در نابودی اسرائیل نه با تأخیر بلکه با تعجیل عملی خواهد شد و در این مسیر از هیچ چیز نمیترسیم.
همسرتان کی به جمع مدافعان حرم پیوست؟
من و اکبر به واسطه معرفی یکی از بستگان با هم آشنا شدیم و سال 89 ازدواج کردیم. ازدواجی کاملاً ساده و سنتی. اکبر سال 86 وارد سپاه شده بود. اولین بار سال 92 برای دفاع از حرم رفت. من مانعش نمیشدم، چون اشتیاق به رفتن داشت. همیشه به حال شهدا غبطه میخورد. چه شهدای دفاع مقدس، چه شهدای مدافع حرم. هر بار که شهیدی میدید یا به تشییع شهدا میرفت میگفت خوش به حالشان. حتی به بستگان شهید هم غبطه میخورد، میگفت خوش به حالشان که نسبتی با شهید دارند. وقتی این ذوق و اشتیاقش را میدیدم چیزی نمیگفتم، راضی کردن من کار سختی نبود. عقاید و باورهایمان یکسان بود و هر دو دغدغه اسلام را داشتیم. نمیخواستیم دست دشمن به خاک و ناموس کشورمان بیفتد. رفت تا شیعه تنها و بییار نماند. هر چند نبودنهایش برایم سخت بوده اما خانوادهاش آنقدر بزرگوار هستند که در نبودنهای اکبر خیلی هوای من و امیرعلی را داشتند و جای خالیاش را با محبتهای مادرانه و پدرانهشان پر میکردند.
از آخرین مأموریتشان برایمان بگویید.
اکبر اسفند 96 به مأموریت رفت و سوم عید بود که با من تماس گرفت و گفت در راه خانه است. خیلی خوشحال شدم. گفتم شاید به خاطر عید آمده تا کنارمان باشد اما وقتی آمد به من گفت که شب راهی میشود. آمده بود وسایلش را بردارد. گفت میروم سوریه. من وقتی دیدم خوشحال است، اصلاً به ماندنش اصرار نکردم. بعد رفت و برای خانه وسایل مورد نیاز را تهیه کرد. مبلغی هم پول به من داد تا در مواقع نیاز استفاده کنم. خیلی عجله داشت، شادی و شوق پرواز را در لحظات آخر دیدارمان حس میکردم. در همان لحظات سفارش پسرمان امیرعلی را میکرد. میگفت خیلی مراقب امیرعلی باش. ناراحت بودم و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم، بعد از اینکه رفت به من زنگ زد. گفت چرا ناراحت بودی؟ گفتم نمیدانم همین طوری! گفت حلال کن و من هم گفتم به سلامت و خداحافظی کردیم. آن روز که خبر شهادتش را به من دادند متوجه شدم آن همه شور و شادی در لحظات آخر دیدارمان بیدلیل نبود. اکبر منتظر تحقق وعده الهی بود. سوم فروردین 97 راهی سوریه شد. وقتی به سوریه رسید هر بار که میتوانست با خانه تماس میگرفت و احوالپرسی میکرد. هیچ وقت از منطقه حرفی نمیزد. عادتش بود. به ما هم میگفت چیزی نپرسید.
فکرش را میکردید یک روز همسر شهید مدافع حرم شوید؟
اکبر آرزوی شهادت داشت. از همان ابتدای ازدواجمان همیشه از من میخواست برایش دعای شهادت کنم. ایشان شهادت را به معنای واقعی دوست داشت اما من نمیخواستم باور کنم که اکبرم یک روزی در میان ما نباشد. به لطف خدا همسرم به خواسته و آرزوی قلبیاش رسید.
مادر شهید
خانم نقیزاده چند فرزند دارید؟
دو پسر و یک دختر دارم. اکبر پاسدار بود و پسر دیگرم دانشجوی افسری ارتش است. همه فرزندانم فدای اسلام و ولایت باشند. زمان فرقی برای ما ندارد. از همان ابتدا در دوران انقلاب تا امروز بودهایم و تا آخر هم ایستادهایم. تا جان در بدن داریم پای آرمانهای انقلاب و نظام ایستادهایم. همسرم در دفاع مقدس حضور داشت. عموهای شهید همگی بسیجیوار حضور داشتند. انشاءالله نوهام امیرعلی مثل پدرش اکبر و همان طور که پسرم دوست داشت تربیت شود و راه پدرش را ادامه دهد.
همسر شهید از اشتیاق اکبرآقا به شهادت میگفت، فکر میکردید روزی شاهد شهادتش باشید؟
رفتار و منش اکبر طوری بود که به همه ما فهماند شهادت دیر یا زود نصیبش میشود. من عظمت و عاقبت بهخیریاش را میدیدم. بلاتشبیه نشانههای علیاکبر امام حسین (ع) در وجودش بود. اکبر خیلی خوب بود. از کودکی مهربان بود. دستگیر بود. نه فقط نسبت به من و پدرش، نسبت به همه این طور بود. در همین یکی دو روز بعد شهادتش همه میآیند و از کارهای خیری برایمان میگویند که به واسطه اکبر انجام شده است. وقتی مشکل یا مسئلهای برایمان پیش میآمد میگفت مادر نکند گله کنی، اینها امتحان خداست. صبوری کن. دلم برای خوبیها و مهربانیهایش تنگ میشود. هر بار که دلم میگرفت میآمد و من را بیرون میبرد. هوای ما را خیلی داشت.
گویا شهید جنتی بار آخر فقط نصف روز در خانه مانده بود؟
بله، آن روز خیلی کم ماند. پسرم همیشه قبل از مأموریت پیش من میآمد و میگفت دارم میروم مادرجان، خانوادهام را اول به خدا بعد به شما میسپارم. ما و اکبر در یک ساختمان زندگی میکردیم. سوم فروردین آمد و بعد رفت. مقداری وسیله برا ی خانه خرید و آورد. آمد و گفت: مامان خداحافظ! بعد دستش را انداخت دور گردنم و محکم من را گرفت. گفتم: اکبرجان تو الان از راه رسیدهای، کجا میروی؟ گفت من دارم به زیارت بیبی زینب(س) میروم. رویش را بوسیدم و راهیاش کردم. خوب یادم است کفشها و لباسهای نویش را پوشیده بود. گفتم بیا این قدیمیهایت را بپوش پسرم، گفت نه مادر من بهترین جای دنیا میروم زیارت بیبی. اجازه بده با کفشهای نو و لباس تازهام بروم. رفت و با پیراهن خونین بازگشت.
چه کسی خبر شهادت ایشان را به شما داد؟
من همیشه اخبار را از شبکه خبر پیگیری میکنم. خبر حمله هوایی به پایگاه T4 را هم از زیرنویس شبکه خبر خواندم اما نزدیکیهای صبح بود. عمویش که در ناجا است به خانه آمد و با همسرم بیرون از خانه صحبت کردند. همسرم به من گفت خانم فکر کنم که اکبر کار دستمان داده! گفتم شهید شده؟ گفت: بله. شروع کردم به گفتن اللهاکبر، اللهاکبر... فقط همین ذکر را تکرار میکردم. به همسرم گفتم تو چیزی به بچهها و عروسمان نگو اجازه بده خودم به عروسمان خبر بدهم. از پدر شهید خواستم بیرون بماند تا بچهها با دیدن ناراحتیاش متوجه چیزی نشوند. ناهار را آماده کردم. عروسم با امیرعلی آمدند. ناهار بچهها را دادم. بعد خبر شهادت را به عروسم دادم و مهمانها یکی بعد از دیگری برای عرض تبریک و تسلیت آمدند. وقتی پیکر خونین پسرم را دیدم گفتم شهادت مبارکت باشد. تو به آرزویت رسیدی. به عهدت به امام حسین(ع) عمل کردی. از خدا برای ما هم شفاعت بخواه. بعد از تشییع، پیکر پسرم را در گلزار شهدای شنبهغاز به خاک سپردیم.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید، بفرمایید.
میدانم بعد از مدت کمی، حرفها و حدیثهای زیادی خواهیم شنید. همانطور که قبلاً شنیدهایم. پدر اکبر هشت سال در جبهه بود و از همان ابتدا حرفها و کنایه برخی را میشنیدیم که میگفتند جبهه میروند تا روغن و برنج بگیرند. باز هم هر چه میخواهند بگویند. در این راه حق و صراط منیر باید فدا شد و ما همه فدا خواهیم شد تا انشاءالله مملکت به دست امام زمان (عج) برسد. هر زمان رهبر امر کند پسر دیگرم که ارتشی است را راهی میکنم. همه خانواده را راهی خواهم کرد. ما اجازه نخواهیم داد کسی خون شهدا را لگدمال کند. اکبر 12سال خدمت کرد و از جانش گذشت. در آخر جان ناقابلش را در 34 سالگی در راه خدا هدیه کرد.
منبع: روزنامه جوان