به گزارش مشرق، گره روسریاش را از پشت محکم میکند، به زور و زحمت از روی مبل بلند میشود تا خوش آمد بگوید، با لبخند از ما استقبال میکند، وارد خانه میشویم، خانهای که یک اتاق بیشتر ندارد و به زحمت شاید به 30 متر برسد، خانهای در دورافتادهترین نقطه حاشیه تهران، یک خانه با نمایی آجری و قدیمی که فاطمه میگوید یکی از خیران برای مدتی در اختیارشان گذاشته است.
فاطمه، همان دختر 26 ساله 180 کیلویی است که این روزها در فضای مجازی عکسها و فیلمهای بسیاری از او منتشر شده است، او به یک بیماری چاقی خطرناک و کشنده مبتلا است، بیماری پیشرونده که وزن او را روزبهروز بالاتر میبرد و همین موضوع باعث دردسرهای بسیاری برای خود و خانوادهاش شده است.
مقابل فاطمه روی مبلی قدیمی مینشینیم، او به همراه مادر،خواهر و برادرش در این خانه زندگی میکنند. خانهای که یک دست مبل و یک بوفه زوار دررفته و یک تلویزیون 14 اینچ قدیمی که به گفته مادر فاطمه کارهم نمیکند، تنها اثاث است.
با لبخندهای فاطمه و خوشرویی مادرش، باز کردن سر صحبت و شروع کردن گفتوگو کار زیاد سختی نیست. محسن برادر فاطمه هم به همین بیماری مبتلاست، او هم حدود 180 کیلو وزن دارد، از اینها گذشته، فرهان دوست 160 کیلویی محسن هم در این دیدار کنار ماست.
***
فاطمه شروع به صحبت میکند چهره ورم کرده، دست و پایی که از فشار چاقی تحرک چندانی ندارد و ماسک اکسیژنی که بر صورتش است، همه و همه حکایت از اوج مشقت و سختی این روزهایش دارد.
شروع میکند، میگوید مشکلاتش را که این روزها حساب و کتابش از دستش در رفته است، از پدرش شروع میکند که نگهبان پارک بوده و عصرها برای اینکه دخل و خرجش جور درآید مسافرکشی میکرده، فاطمه میگوید که پدرش ناخواسته درگیر یک پرونده قضایی شده است و باید سه سال را در زندان بگذراند، سه سالی که برای این خانواده بیسرپرست و بیمار 30 سال گذشته است.
با دستهای تپل و ورمکردهاش، اشکهای گوشه چشمانش را پاک میکند و ادامه میدهد: «تازه باید 8 ماه دیگر منتظر بابام باشم، در این مدت هم برای اینکه نه فیش حقوقی داشتیم و نه سند، نتوانستیم یک بار برایش مرخصی بگیریم؛ من هم با این وزنم نمیتوانم به دیدنش بروم. آخه زندانش هم تهران نیست.»
مادرش که لهجه شیرین آذری دارد، با غصه عجیبی به صورت دخترش نگاه میکند و دستهایش را روی هم میمالد؛ وسط حرفهای فاطمه میپرد و میگوید: « خدا ازشون نگذرد آنهایی که باعث این گرفتاریها شدهاند، به خدا صبح تا شب در خانههای مردم کار میکنم تا بتوانم شکم بچههایم را سیر کنم کاری هم از دستم برنمیآید، فاطمه مریض، محسن مریض، بدون پدر همین که گرسنه نماندند خدا را شکر میکنم.»
روی مبل جا برای محسن نبود، بهتر بگویم، جا نشد روی زمین نشست، لام تا کام صحبت نکرد، او با غرور عجیبی صحبتهای مادر و خواهرش را دنبال میکند؛ از چهرهاش پیداست که از بازگو کردن این حرفها راضی نیست، هر چه باشد الان مرد خانه است ولی او هم با وزن 180 کیلو پُر از گرفتاری و مشقت است و کاری از دستش برنمیآید.
از فاطمه میپرسم که چه شد که معروف شدید، سر از فضای مجازی و تلویزیون در آوردید و تقریباً همه شما را میشناسند. فاطمه میگوید:« فرهان باید اولش را تعریف کند.»
فرهان که کنار دست ما نشسته میگوید: «از همه جا خسته و مانده بودم و به دنبال کار میگشتم هیچ کس به دلیل وزن بالا حاضر نمیشد کاری به من بدهد تا اینکه با یک صفحه در فضای مجازی آشنا شدم، صفحهای که آموزش بازیگری و کلاسهای مجریگری و اعتماد به نفس داشت. من هم به خیال اینکه میتوانم از طریق این راه وارد بازار کار شوم و کار پیدا کنم و درآمدی داشته باشم به آنها پیام دادم.»
****
فرهان هم حدوداً 180 کیلو و همسایه فاطمه و محسن است و همین چاقی کشنده باعث آشنایی و رفاقت بیشتر آنها شده بود. فرهان سالهای زیادی است که پدر و مادرش از هم جدا شدهاند و حالا با یکی از بستگانش زندگی میکند، پسری با لپهای قرمز و صورت سفید و خوشرو و البته با اخلاق و خوشبیان. لابهلای حرفهای جدیاش پر از تیکههای طنز و شوخی است که ترکیب آن با تپلی صورتش حس خوبی را منتقل میکند و وسط غم و غصه و گرفتاریهای مصاحبه، همگی ما را دقایقی از ته دل میخنداند.
****
فرهان فکر میکرده میتواند از طریق اجرای برنامههای طنز یک صفحه اینستای پرکاربر داشته باشد و از طریق گرفتن تبلیغات برای صفحهاش کسب درآمد کند. همین خیال و آرزو او را به دفتر کسی میکشاند که ادعا میکند میتواند کمکش کند. فرهان مدتی را در کلاسهای این شخص شرکت میکند و هر روز امیدوارتر و اعتمادش به او بیشتر میشود. تا اینکه یک روز ماجرا ابعاد تازهای پیدا میکند و پای فاطمه و محسن هم به این بازی باز میشود.
فرهان میگوید: «بعد از مدتی محسن را به مسئول این کلاسها معرفی کردم و او هم چاقی و شرایط محسن را دید پذیرفت که او هم در کلاسها حاضر شود. یک روز به خانم مسئول این کلاسها که از خیران در فضای مجازی بود و یک صفحه در اینستاگرام به کاربران بسیار بالا داشت ماجرای فاطمه و مشکلاتش را در بین گذاشتم او هم بلافاصله استقبال کرد و فردای همان روز برای ملاقات فاطمه که در بیمارستان امام خمینی تهران بستری بود رفتیم. اما بعد از ورود به اتاق فاطمه متوجه شدیم این یک ملاقات ساده نیست و فیلمبردار آوردهاند در این ملاقات ساده از فاطمه فیلم ضبط میکنند. فیلمها نیز همان شب در صفحه این خانم به نمایش گذاشته شد. مردم هم که فکر میکردند او در حال انجام یک کار خیر است بسیار استقبال کردند و ...»
دامی که با عیادت در بیمارستان پهن شد
فاطمه فرم صورتش تغییر میکند، انگار هم متعجب است، هم ناراحت و هم پر از حرف؛ دستگاه اکسیژن کنار دستش همچنان قل میزند. بعد از اینکه نفسش چاق میشود با آهی پر سوز شروع به صحبت میکند، انگار که خیلی وقت است که منتظر کسی بوده که این سؤالات را از او بپرسد.
فاطمه میگوید: «من خبر نداشتم که قرار است از ما فیلم بگیرند، یک دفعه وارد اتاق شدند و شروع به فیلمبرداری کردند و اینکه گفتند چه آرزویی داری و نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. این طور وانمود کردند که این خانم فرشته آرزوهاست و ای کاش بابایم را آرزو کرده بودم ولی نمیدانستم داستان از چه قرار است.
اسم یک خواننده محبوب را گفتم و اینکه آرزو دارم او را از نزدیک ببینم. ظاهراً این خواننده هم بعد از دیدن فیلم من در پیج این خانم متوجه خواسته من شد و لطف کرد و برای ملاقات من به بیمارستان آمد که البته بسیار هم خوشحال شدم و از وی ممنونم.»
محسن همچنان سکوت کرده، با جثه بزرگ و سنگینش کنار آشپزخانه تکیه داده است و با تلفن همراهش بازی میکند؛ تلاشهای ما هم برای اینکه او را وارد بحث کنیم راه به جایی نمیبرد، غصههای او سنگینتر از وزنش است و سنگینتر از آنچه که به نظر میآید. خواهر بزرگترش میگوید برادرم مداح است در هیأت محل میخواند و عکسهای هیأتش را نشانمان میدهد. از عکسهایش هم پیداست ارادت خاصی به اهل بیت دارد.
فاطمه هم شوخی و جدی را قاطی میکند و داستان زندگی خود را مو به مو با خنده تعریف میکند، بعد از مرخص شدنش از بیمارستان برای کار به دفتر این زوج که ظاهراً خیر هستند میروند. هر سه آنها در دفتر این خیریه که البته هیچ مجوزی هم از هیچ نهاد قانونی، دولتی و رسمی ندارند و صرفاً در فضای مجازی و با شماره حساب شخصی فعالیت میکنند مشغول میشوند.
فاطمه میگوید: «از صبح تا شب در دفتر کار میکردیم و به دلیل دوری راه و هزینه بالای ایاب و ذهاب مجبور میشدیم شبها را نیز در همان جا بمانیم.»
فاطمه منشی دفتر میشود به قول خودش از خانهنشینی که بهتر است و به امید اینکه دوران تنهایی و انزوا تمام شده است و قرار است بیماریاش درمان شود و بخت برگشتهاش سروسامانی بگیرد با تمام وجود دل به کار میدهد.
محسن و فرهان هم به عنوان کارگر مشغول میشوند، وسایلی که مردم برای کمک میآورند را جابهجا میکنند، وسایلی مثل مبل هفته نفره که فرهان از طبقه پنجم یک ساختمان مجبور میشود با این وزن و بیماریاش پایین بیاورد.
تا اینجا قصه تپلیها خوب پیش میرود آنها به آرزویشان رسیدهاند هم کار دارند و هم قرار است بیماریشان درمان شود. مردم و خیران هم هزینههای جاری زندگی آنها را خواهند داد.
اما از نیمههای راه متوجه میشوند همه چیز آن طور که به نظر میرسد هم خوب و زیبا و البته شیرین نیست. فاطمه از سفر مشهدشان که با این زوج و البته با هزینه یکی از خیران میروند میگوید، از اتفاقات تلخ این سفر از ویلچری که مجبور میشود پیاده شود تا زن خیر سوغاتیهایش را داخل آن بگذارد! و فاطمه با این وزن سنگین پیاده راه برود و از اتفاقاتی که در قطار برایشان میافتد و...
گفتند بگوید او یک فرشته است!
فرهان هم دل پری از این داستان دارد، از توهینهایی که شنیده، از حرفهایی که اصلا انتظارش را نداشته میگوید: «روزهای اول همه چیز خوب بود ولی کم کم رفتارشان عوض شد و بدرفتاری و توهین به ما را شروع کردند بعد از اینکه فیلمهای مختلفی از ما گرفتند و به بهانههای مختلف آن را در فضای مجازی منتشر کردند و اینکه چند بار به بهانه ما به برنامههای تلویزیونی راه پیدا کردند دیگر رفتار سابقشان را نداشتند و ادبیاتشان به کل عوض شد.»
فرهان میگوید که در برنامه تلویزیونی به او گفتهاند بگو این خانم فرشته است و کلی کار خیر انجام داده، او هم گفته اینها هنوز کاری برای ما نکردند چطور بگویم. در همین برنامهها هم گفتند که از این به بعد تمام هزینههای این بچهها با ماست، درمانشان میکنیم، درمانمان که نکردند هیچ، کلی آزار و اذیتمان هم کردند.
رنجهایی که ادامه دارد
مادر فاطمه به دست و پاهای سیاه شده فاطمه اشاره میکند و میگوید: «بچهام داشت بهتر میشد اما اینقدر اذیتش کردند که الان ریههاش دوباره مشکل پیدا کرده و کمی راه میرود و حرص میخورد دست و پاهایش سیاه میشود حتی یک ریال بابت این سه ماهی که در دفتر آنها کار کردند ندادند.
چند فاکتور غذا و رسید آژانس را به جای حقوق از آنها امضا گرفتند، آخر شما که قرار بود به اینها تا آخر عمر کمک کنید، شما که در مقابل مردم این همه امید برای درمان و هزینههای این بچهها دادید پس چطور یک ریال هم به آنها ندادید و پول غذا را به جای حقوق برداشتید.
از فاطمه میپرسم جریان حقوق چیست؟ او میگوید: «ما یک ریال بابت این چند ماه نگرفتیم، همین.» و محسن زبان باز میکند و اولین جملهاش را میگوید: «دروغ نگو یک بار 1500 تومان بقیه پول بلیط را گفتند نمیخواهد بدهی مال خودت!»
همه میزنند زیر خنده و فاطمه با همان حالت خندان ادامه میدهد: «به خدا راست میگویم هیچی، تازه من از حقوق بهزیستی خودم که ماهی 50 هزار تومان است برای دفتر سیبزمینی و پیاز میخریدم برای شام و ناهار خودمان که تازه آنها هم میآمدند و میخوردند. معلوم نبود ما قرار است خرج آنها را بدهیم یا آنها خرج ما را، ما به امید درمان رفتیم و این همه سختی کشیدیم ولی هیچ اتفاقی هم نیفتاد.
یک آزمایش دادیم که آن هم هیچ، حتی بعدش دکتر نرفتیم اگر میخواستند کاری کنند در این چند ماه کرده بودند ولی فقط وعده دادند، فیلم از ما گرفتند و در صفحههای شخصی خودشان منتشر کردند و مردم هم بدون اینکه پشت پرده داستان را بدانند از آنها حمایت کردند و تعریف و تمجید.»
فاطمه میگوید:« در یک تصادف دندانهای جلویم را از دست دادم و اینها را هم درست نکردند. قول داده بودند و گرنه ما که طلبی نداریم. یک سؤال دارم یعنی هیچ کس برای ما پول به شماره کارتهای آنها نریخته است، اینها که شماره کارت شخصی را گذاشتند و برای هر مواردی پول جمع میکنند، یعنی مردم صد هزار تومان هم برای ما نریختند؟ اگر ریختند پس کجاست؟ به ما که داده نشد به کدام حساب و با کدام مدرک به ما پرداخت شده است؟ اینها که آب هم میخورند، فیلم میگیرند میشود که پول به ما بدهند و نگویند؟
از اینها گذشته ما که خرج این چند ماهه را هم با کار کردن خودمان دادهایم یک بار لباس برای ما خریدند که فیلم آن را همه جا پخش کردند و آبروی ما را بردند. جای آن هم سه ماه برایشان زحمت کشیدیم. ما در دفتر این خیریه حتی اجازه استفاده از وایفای را هم نداشتیم. میگفتند بچههای خوبی باشید تا بگذاریم استفاده کنید، ما هم مدام کار میکردیم تا بچههای خوبی باشیم و وایفای داشته باشیم. میگفتیم بچههای خوبی شدیم، میگفتند نه یک کم دیگر تلاش کنید. آخر خیری که میخواست خرج ما را تا آخر عمر قبول کند حتی اجازه یک اینترنت را هم به ما نداد خدا را خوش میآید من از حقوق بهزیستی برای خودم و محسن بسته اینترنت میخریدم تنها سرگرمی ما همین است و کار دیگری که نمیتوانیم بکنیم.»
صدای سیلی خوردن هنوز در گوشم است
محسن و فرهان هر دو حرفهای فاطمه را تأیید میکنند و وسط حرفهای او میپرند و اتفاقات جا افتاده را اصلاح میکنند.
مثل اینکه، یک بچه دیگر از شهرستان به هوای کمک این خیران به تهران آمده بود و در دفتر شبها هم میخوابید، این خیر نیمه شب به خاطر استفاده بدون اجازه از وایفای او را بیرون میکنند آن هم بعد از خوردن یک چک محکم.
فاطمه میگوید: «صدای سیلی هنوز در گوشم است کاری کردند که ما حساب کار دستمان بیاید و دیگر نتوانیم حرفی بزنیم. ما هم از ترس و امیدی که برای درمان و هزینه داده بودند کلاً گوش به فرمان بودیم و هیچ شکایتی نمیکردیم.»
فاطمه که گریه و خندهاش کاملاً در هم و قاطی است دوباره بغض میکند و میگوید: « اگر بابایم بود این جوری نمیشد.»
بعد از این موضوعات و گذشت چند ماه درگیری بالا میگیرد آنقدر که از بیان برخی از آنها به خاطر حفظ شأن فاطمه و خانوادهاش در این گزارش معذوریم.
فاطمه، محسن و فرهان تصمیم میگیرند از این به ظاهر خیران جدا شوند، فاطمه در صفحه شخصیاش پستی میگذارد با این جمله «سادگی ما را در پرونده زرنگی خودشان نوشتند اما نمیدانستند که زمین گرد است».
بعد از این جمله خانم مثلاً خیر بلافاصله با فاطمه تماس میگیرد و به عنوان اینکه میخواهی من را بدنام کنی و میخواهیم مردم از ما بدشان بیاید شروع به فحاشی و تهدید فاطمه میکند. همسر این خیر هم در ادامه صحبتها میگوید با پلیس فتا به سراغتان میآییم. (البته الفاظی که در این مکالمه گفته میشود به هیچ عنوان قابل بیان نیست).
فاطمه در جواب فحاشیهای این خانم و همسرش میگوید دل من را شکستید و خدا هم پاسختان را خواهد داد و خانم خیر پاسخ میدهد حقت است هر چه بدبختی داشته باشید باید سرت بیاید.
حمله خیران قلابی به خانه فاطمه و محسن!
اما داستان به همین جا ختم نمیشود این زن و شوهر به بهانه اینکه میخواهند صحبت کنند به خانه فاطمه میروند و بعد از درگیر شدن با خواهر فاطمه شروع به شکستن وسایل خانه و ظرف و ظروف میکنند.
مادر فاطمه میگوید: «به خدا ظرفهایی که مردم داده بودند را شکستند، خانههای مردم کار میکنم و گاهی کمک میکنند همه را شکستند حتی یک لیوان به سر من خورد و سر من زخمی شد و جایش هم هنوز مانده، میگفتند لودر میآوریم و خانه را روی سرتان خراب میکنیم من هم از ترس اینکه اینها همه جا آشنا دارند و با آدمهای معروف رفت و آمد میکنند مدام قسم میدادم تو رو خدا ببخشید و خانه من را خراب نکنید.»
از محسن میپرسم محسن تو چرا وارد دعوا نشدی و چیزی نگفتی، مادرش پاسخ میدهد:«مهمان بودند حرمت خانه و مهمان را نگه داشتیم.»
فاطمه یک حرف دیگر هم داشت «از روزی که عکس و فیلمهای ما در فضای مجازی و تلویزیون پخش شده همه فکر میکنند پولدار شدیم و دروغ میگوییم. اگر کسی قبلاً هم به ما کمک میکرده الان به خیال اینکه ما کلی درآمد داریم و وضعمان خوب است دیگر کاری به ما ندارد و این روزی اندک ما هم با نمایش این خیران قطع شد. آبروی ما را در فامیل و دوست آشنا بردند و همه جا ما را به عنوان فقیر و نیازمند معرفی کردند، ولی هیچ کمکی نکردند.»
و در آخر چند نکته ...
مسئولان پلیس فتا و قوه قضاییه؛ درخواست این خانواده رسیدگی به این پرونده است اینکه فردی بدون داشتن مجوز یک شماره کارت شخصی را در فضای مجازی پخش کند و به ترفندهای مختلف و سوء استفاده از احساسات مردم شروع به پول جمع کردن کنند کار منطقی است؟ و اینکه این پولها چطور هزینه میشود و چه کسی نظارت دارد؟ آیا جلوگیری از فعالیت این گونه پیجها و صفحات پیشگیری از وقوع جرمهای مشابه نیست؟
فاطمه، فرهان و محسن در دام ظاهر آدمها افتادند، ظاهری مهربان و خیر که آنها را بازیچه قرار داد و با استفاده از بیماری آنها احساسات مردم را برانگیخت و حالا هر سه آنها رها شدهاند مثل روز اول و بدتر از آن. اما چه کسی پاسخگوی آبروی رفته این خانواده است؟
فاطمه، فرهان و محسن برای درمان نیازمند یاری پزشکان هستند، هر سه نفر درگیر بیماری چاقی کشنده هستند. مشکلات دندانپزشکی آنها هم نیازمند یاری دندانپزشکان خیر و نیکوکار است.