گروه جهاد و مقاومت مشرق - قبل از معرفی کتاب، خوب است که با نویسنده آن آشنا شویم...
امیر سولیاگیچ ۲۱ می ۱۹۷۵ در شهر «براتوناتس» بوسنی و هرزگوین متولد شد. وی با شروع پاکسازی نژادی مسلمانان توسط صرب ها در سال ۱۹۹۲، به همراه خانواده اش در «سربرنیتسا» پناه گرفت. در آن جا زبان انگلیسی را آموخت و توانست به عنوان مترجم با نیروهای سازمان ملل همکاری نماید. پس از جنگ در دانشگاه سارایوو و در رشته علوم سیاسی تحصیل کرد و بین سال های ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۴، گزارش های مربوط به روند برگزاری دادگاه بین المللی لاهه در خصوص رسیدگی به پرونده جنگ داخلی در یوگسلاوی سابق را برای موسسه «گزارش جنگ و صلح» تنظیم کرد. سولیاگیچ یک دوره به عنوان وزیر آموزش و پرورش فعالیت کرد و در سال ۲۰۱۴ نیز به عنوان نامزد مسلمان در انتخابات ریاست جمهوری بوسنی و هرزگوین شرکت نمود.
این جوان که حالا 43 سال دارد، 18 سال قبل در سن 25 سالگی این کتاب را نوشته و حالا توسط سیدمیثم میرهادی ترجمه شده و انتشارات کتابستان معرفت آن را منتشر کرده است.
«کارت پستال هایی از گور» را می شود روایت زیبا اما تلخی از جوانی دانست که به جرم مسلمان بودن در موقعیت های بسیار تلخی قرار داشت و پرپر شدن هموطنان و هم کیشان خود را با چشم دیده و بعدها تصمیم گرفته دیده هایش را روایت کند.
سولیاهیچ درباره کتابش می گوید: باورم نمی شد کتابم به زبان دیگری ترجمه شود تا اینکه به تهران آمدم و این اقدام را از نزدیک دیدم. اگر چه درباره ایران شناخت کاملی ندارم اما از کمک های ایران به کشورم اطلاعات زیادی دارم.
وی ادامه می دهد: کتاب من روایت یک جوان ۱۸ ساله تا سن ۲۰ سالگی است که در محاصره سربرنیتسا قرار دارد و در این سه سال، همه چیزش را از دست می دهد. تنها نقطه ضعف ما این بود که مسلمان بودیم و به همین خاطر باید کشته می شدیم و از بین می رفتیم. سازمان های بین المللی هم در صف اول این نمایش نشسته بودند و همه جنایت ها را می دیدند و هیچ مخالفتی نمی کردند.
«کارت پستال هایی از گور» در شمارگان 1200 نسخه، همین چند روز پیش منتشر شد. این کتاب را دو کتاب دیگر با موضوع مقاومت مردم مسلمان بوسنیایی در برابر ظلم صرب ها همراهی می کردند که برای هر 3 کتاب، مراسم رونمایی و بررسی در حوزه هنری برگزار شد.
گزارش این مراسم رونمایی را نیر بخوانیم:
بررسی آثار نویسندگانی که جرأتشان زیاد است
در همین مدت کوتاه با استقبال مخاطبان روبرو شده و در نمایشگاه کتاب تهران، فروش مناسبی داشته است. امیر سولیاهیچ و جِوا آودیچ، نویسندگان دو کتاب از این مجموعه نیز در نمایشگاه کتاب حاضر شدند و با مخاطبان فارسی زبان کتاب هایشان صحبت کردند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
روز 11 ژولای (روز قتل عام مسلمانان در سربرنیتسا که چیزی حدود 8000 نفر مسملمان به شهادت رسیدند) هر کس از راه می رسید با خودش اخبار سقوط شهر را می آورد. به شکل عجیبی با جهان بیرون و اوضاع و احوال خودشان، کنار آمده بودند. پیش
خودشان فکر می کردند تا طلوع آفتاب فردا همه چیز روبراه می شود. صدای هواپیماهای ناتو آسمان بالای سرشان را می شکافت. ساعت دوی بعدازظهر بود.
همزمان سربازان هلندی یک ورودی دیگر ایجاد کردند تا آوارگان بتوانند وارد کمپ شوند. امکان ورود از ورودی اصلی وجود نداشت. آنجا در تیررس صرب ها بود. مجبور شده بودند جایی خارج از دید حفاظ های آهنی کار بگذارند تا در دید صرب ها نباشد.
یکی از افسران هلندی مرا احضار کرد. گفت همان جا بمانم و اینهایی که می رسند را، به داخل هدایت کنم. ایستادم و به مردم راه را نشان دادم. چندصد متر جلوتر ورودی بود. آنجا که می رسیدند کس دیگری راهنمایی شان می کرد که کجا بروند. نمی دانم چند نفر از مقابلم عبور کردند. شاید پانصد شاید هم ششصد زن، بچه و مردی که نمی خواستند از خانواده شان جدا شوند. همه می خواستند وارد آنجا شوند. فکر می کردند جایشان در این سوی حصار از آن طرف امن تر است. فکر می کردند بیرون که باشند در مقابل صرب هایی هستند که با توپ و تانک، خانه های چند صد متر آن طرف تر را هدف قرار می دادند.
با بلند شدن صدای هر انفجار و با برخاستن گرد و خاک سیاه حاصل از اصابت گلوله به خانه های اطراف، صدای جیغ جمعیت هم، به هوا می رفت. هراس، همه را فرا گرفته بود. جمعیت، اندکی به این طرف و آن طرف می رفت اما در می یافتند که جایی برای رفتن ندارند. حوالی غروب سربازی به سمتم آمد و از من خواست کمکش
کنم. گفت تعدادی آدم در ورودی هستند و او متوجه حرف های شان نمی شود. صد متری تا کمپ اصلی با او رفتم. یک پسر و دختر جوان آنجا ایستاده بودند. همان طور که نزدیک تر می شدم چهره های شان به نظرم آشناتر آمد. می خواستم بمیرم. همان لحظه، همان جا. زمانی عاشق آن دختر بودم. چند ماهی را هم با هم بیرون رفته بودیم. به همان اندازه که در شهر کوچکی مثل سربرنیتسا ممکن بود. جوان همراهش، شوهرش بود. هردو وحشت زده همان جا ایستاده بودند. جوان، تنها چند سالی از من بزرگتر بود. پرسید: آیا می توانند وارد اردوگاه شوند؟
نگاهشان کردم. می دانستم هیچ یک از پاسخ هایم واقعی نخواهد بود. توانم را جمع کردم و آن چیزی را که به من گفته بودند به آنها گفتم: «می تونید بیاین تو، اما کسی نمی تونه امنیت شما را تضمین کنه. خودمم نمیدونم قرار چه اتفاقی بیفته.»
دختر هق هق گریه کرد و از من پرسید چه باید بکند. تنها سکوت کردم و آنها را نگریستم. دختر همسرش را در آغوش کشید. گفتم متاسفم. برگشتند و رفتند. مرد، سرانجام کشته شد و دختر چند سال بعد دوباره ازدواج کرد. چند بار دیگر، بعد از جنگ او را دیدم. با آن موهای مجعدش همیشه خندان بود. همیشه آرزو می کردم ای کاش آن لحظه می توانستم کلماتی بیابم تا آرامش کنم. اما آن لحظه، لحظه ی بیان کلمات زیبا نبود.
دوباره به سر جایم بازگشتم. همان افسر در آنجا منتظرم بود. گفت از کمپ خارج شوم و به سربازانش کمک کنم تا آوارگانی که رسیده اند را در جایی مستقر کنیم. به آنجا رفتم. به محض رسیدن، یکی از سربازان یک بلندگوی دستی به من داد و گفت که به مردم بگویم که دلیلی برای ازدحام کردن نیست.