گروه جهاد و مقاومت مشرق - «محمد اصفهانی» متولد سال 1365 است که در محله «دروس» یکی از محلات بالاشهر تهران به دنیا آمد. او آخرین فرزند خانواده است؛ زمانی که 3 سالش شد, جنگ عراق بر علیه ایران تمام شد. چیزی از شهدا و آن دوران را ندیده است اما در سن 11 سالگی سرنوشت او چنان رقم میخورد که یک سریال دفاع مقدسی او را شیفته شهدا کند. پس از آن بود که او دلبسته شهدا شد و پس از آن طی یک حادثهای عکاس سنگ مزار شهدای گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) تهران میشود و به تنهایی در مدت 6 ماه از 30 هزار سنگ مزار شهید عکس میگیرد. سال 94 هم او به جمع مدافعان حرم میپیوندد و به عراق میرود. برهمین اساس در یکی از روزهای فصل بهار میزبان او شدیم تا خاطرات او از وقایع جالبی که بر او گذشته را بشنویم. در ادامه این مصاحبه تفصیلی را بخوانید:
* رابطه شما با شهدا از کجا شروع شد؟
کلاً رابطۀ با شهید اینطوری شد که در سن 11 سالگی به واسطۀ دیدن فیلم سیمرغ که در مورد شهید شیرودی و شهید کشوری, دلبسته شهدا شدم.
سریال سیمرغ مرا شیفته شهدا کرد
* در خانواده شهدا کسی هم شهید شده است؟
نه حتی یک رزمنده هم وجود ندارد، کسی که جبهه رفته باشد هم اصلاً وجود ندارد. بعد از اینکه این فیلم را دیدم یک شب خواب دیدم شهید کشوری و شهید شیرودی و حضرت امام(رحمه الله علیه) به خواب من آمدند و من خیلی خوشحال شدم رفتم پیش آنها و آنها به من گفتند «محمد ما از این به بعد با تو هستیم، تو هم با ما و با هم دوست هستیم»، دیگر زمانی که این خواب را برای مادرم تعریف کردم هفته بعد از آن رفتیم بهشت زهرا(سلام الله علیها). سال 75 بود! رفتیم مزار شهید کشوری را پیدا کردیم, شاید از آن زمان به بعد در ماه دو یا یکبار حتماً با مادرم بهشت زهرا، سر مزار شهدا میرفتم، جالب اینجاست وقتی پدربزرگ من سال 58 که فوت میکند او را در قطعه 24 دفن میکنند و قطعه 24 هم قطعهای است که بیشتر سرداران و فرماندهان شهید آنجا هستند، به واسطۀ پدربزرگم میرفتم آنجا و نوع رفتم جالب بود! سوار اتوبوس میشدیم میرفتیم هفت تیر و بعد توپخانه و بعد هم از آنجا سوار اتوبوس میشدیم و میرفتیم و تنها کسی که در این قضیه هوای من را داشت و خیلی خوشحال بود مادرم بود و بعد شروع شد و همینطوری خوابهای سریالی از شهدا میدیدم و هر دفعه میگفتند ما مواظب تو هستیم با ما باش و به تو کمک میکنیم مثلاً شهید شیرودی، شهید کشوری، شهید همت، شهید احمد کاظمی.
* یعنی از قبل هیچ قرابتی با این موضوع نداشتی؟
نه آن سریال باعث شد. من از بچگی خیلی به کارهای نظامی علاقه داشتم و این سریال را هم خیلی دوست داشتم به واسطۀ اینکه دوست داشتم خلبان شوم و این سریال طوری بود که من عاشق آن بودم و یادم است هر چهارشنبه هم پخش میشد, آن شبی که من این خواب را دیدم، شبی بود که سر یک قضیهای ناراحت بودم و این سریال را ندیدم و با چشم گریان خوابیدم. از سال 75 تا 84 من کارم این بود که مرتب سر مزار شهدا میرفتم و با آنها نجوا میکردم.
* زندگینامه شهدا را هم میخواندی؟
بله دقیقاً! خیلی علاقه داشتم حالا آن زمان که اینترنت نبود، داخل اتاقم عکس شهدا را نصب کرده بودم, یکسری کتاب راجع به زندگینامه و وصیتنامه آنها بود میخواندم و خیلی به این موضوع علاقه داشتم. این ارتباط و رفت و آمد تا سال 84 ادامه داشت تا در بهمن ماه همان سال روزی که به بهشت زهرا(س) رفتم، در گلزار شهدا آنجا شخصی به نام سیدمحمد جوزی، رئیس وقت خانه شهید بهشت زهرا(س) آشنا شدم، او به گفت «اینجا چه میکنی؟» گفتم «هر هفته میآیم اینجا!»، گفت «بچۀ کجایی؟» گفتم «فلان جا»، جا خورد!، گفت «بیا داخل با هم صحبت کنیم». وقتی رفتم داخل اتاق و صحبت کردیم, من گفتم «دوست دارم کاری برای شهدا انجام بدهم»، گفت«قرار است شهرداری بیاید تمام سنگ قبر شهدا را عوض کند، همین کاری که الان با مزار شهدای گمنام کردند قرار بود با کل شهدا بکنند»،گفت «میخواهیم از اینها عکس بگیریم»، گفتم «چقدر است؟» گفت «30 هزار شهید است، 4 هزار گمنام و 26 هزار شهید هم شناسایی شدند و ما میخواهیم عکس مزار اینها را داشته باشیم.»
کارم را با یک دوربین پاناسونیک 5 مگاپیکسلی شروع کردم
* عکاسی بلد نبودی؟
اصلاً! هیچی نمیدانستم فقط دوربین را داد دست من!من از 20 فروردین سال 85، تاریخ شهادت شهید آوینی کارم را با یک دوربین پاناسونیک 5 مگاپیکسلی شروع کردم. یعنی هر روز از خانه به گلزار شهدای بهشت زهرا(س) میرفتم و عکس میگرفتم. هر روز صبحها ساعت 9 از خانه راه میافتادم, ساعت 10 آنجا بودم تا11:30کارم را انجام میدادم و ساعت 1 خانه بودم و با باطری دوربین میتوانستم روزی 200 تا 250 عکس فقط از سنگ مزار شهدا عکس بگیرم. این عکس گرفتن من 6 ماه طول کشید، همۀ قطعهها را عکاسی کردم به غیر از قطعه 50 که سختترین و از لحاظ شکل ظاهری بهمریختهترین قطعه است. الان نیز شهدای مدافع حرم و فاطمیون در این قطعه مدفون هستند.
بعد سال 86 خدمت سربازی رفتم، حدود 18 ماه خدمت بودم که با آقای سلیمیان آشنا شدم، سالروز عملیات بازی دراز بوده که آقای سلیمیان آقای جوزی را میبیند و میگوید من میخواهم چنین کاری بکنم و از مزار شهدا عکس بگیرم و میخواهم سایت درست کنم، آقای جوزی به او میگوید ما این عکسها را داریم، میگوید چه کسی عکسها را گرفته؟ میگوید یک بندهخدایی عکاسی کرده که الان هم سرباز است، او پیگیر میشود ببیند چه کسی بوده، بعد شماره تلفن من را به او میدهند و بعد با هم آشنا میشویم و آقای سیلمیان کارهای انتقالی من را با زحمات فراوانی انجام میدهد.
زمانی که عکاسی مزار شهدا تمام شد, فهمیدم 20 روز بیشتر خدمت کردم و متوجه نشدم!
بعد, من ادامۀ سربازی آمدم گلزار شهدا. حدود 20 روز من مرخصی استحقاقی داشتم، هیچ کدام را نرفتم! همه را ماندم و قطعۀ 50 را عکاسی کردم. یک روز رفتم آنجا دیدم نمیتوانم عکاسی کنم, خیلی ناراحت شدم. سر مزار یک شهیدی اتفاقی نشستم گفتم من نمیتوانم! مزار همۀ شهدا کثیف است، همان شب خواب دیدم یک شهیدی آمد گفت «تا الان هم هرکاری میکردی تو نبودی ما بودیم که میآمدیم در وجود تو آن کار را انجام میدادیم! نگران نباش».
خدا را شاهد میگیرم از فردا که رفتم آن کار را انجام دادم با دو دبه 4 لیتری، نزدیک 8، 9 مزار را تنهایی میشستم و عکس میگرفتم و بین آن هم کسانی میآمدند و کمکم میکردند. یکی به نام اسماعیل معروفی که جانباز بود، از لحاظ تکلم مشکل دارد نمیتواند صحبت کند، زمان جنگ هم فرمانده گردان بود, او هم میآمد و کمک من میکرد.
زمانی که عکاسی مزار شهدا تمام شد, من رفتم با سپاه تسویه کنم فهمیدم 20 روز بیشتر خدمت کردم و حواسم نبوده خدمتم تمام شده است و همه میخندیدند میگفتند همه یک ماه جلوتر میآیند دنبال تسویهشان تو 20 روز گذشته تازه الان آمدی!
اصلاً پولی در کار نبود!
* از سختی های عکاسی در آن شرایط بگو!
شرایط سختی بود.بعضی وقتها عنکبوت و حشرات آزار میدادند یا شاخه درختان روی سرم میافتاد یا سرم به آلومینیوم قاب عکس شهدا برخورد میکرد, ولی همۀ اینها لذتبخش بود و لذتبخشی آن هم این است که شما میبینید کسی که عاشق شهیدش است نام شهیدش را داخل سایت میزند و نام و عکس شهیدش را برایش میآورد, حالا شاید به ظاهر سنگ مزار باشد ولی آن شخص با آن سنگ مزار ارتباط برقرار میکند و این خیلی برای ما جالب است.
* شده بود در بعضی قطعات یا مزار شهدا حسوحال خاصی برایت بهوجود بیاید؟
بله!خیلی جالب بود. مثلاً در قطعه 53 که کار میکردم, یک شب خواب دیدم من دارم آنجا کار میکنم آنها برای من چای آوردند و با آنها شروع کردم به چای خوردن، گفتند «بیا خسته شدی با ما چایی بخور!» من از این دست خوابها زیاد دیدم. مثلاً شهید رامین عبقری که من با او آشنا شدم. یک روز خانه شهید بودم و به آقای جوزی گفتم «این عکس کدام شهید است؟» گفت «شهید عبقری است اتفاقاً بچه محلهتان هم است». این صحبت برای 85/9/24است، شهید عبقری 66/2/26 در ماهوت عراق شهید شده است و از شهدای لشکر 10 و بچه سعادتآباد هم است.
من شب خواب این شهید را دیدم که رفتم خانۀ آنها این شهید از جبهه برگشته است، روی یک کاناپۀ قرمز با لباس خاکی و ریش بلند، دراز کشیده است، من در خانۀ آنها میچرخیدم رفتم داخل اتاقش، یکدفعه از پنجره که به ماه نگاه کردم عکس این شهید را روی ماه دیدم، آمدم این خواب را برای آقای جوزی تعریف کردم گفت «من فردا که سالگرد اوست میخواهم بروم خانهشان تو هم بیا»، وقتی که وارد خانهشان شدم همان کاناپۀ قرمز را دیدم، وقتی مادر این شهید من را دید طوری با من ارتباط برقرار کرد انگار من رامینم، چون رامین در 19 سالگی شهید شد و من هم دقیقاً آن زمان 19 سالم بود و از لحاظ ظاهری خیلی به هم شبیه هستیم.
بعد از سال 85، 86 به مدت 10، 11 سال است من مادر این شهید را میبرم سر مزارش پسر شهیدش و برمیگردانم چون 3 پسر بودند، رامین شهید شد، برادر دیگرش رفت کانادا و برادر کوچک او هم زیاد در این وادی نیست. یعنی من دیگر پسر این مادر شدم و خیلی هم من را دوست دارد و میگوید تو مثل رامینی برای من!
آن زمان من عکسها را گرفتم دادم به آقای سلیمیان و بعد آقای سلیمیان از سال 90 شروع کردند به بارگزاری این عکسها و الان هم هر چند وقت یکبار که شهید میآورند من میروم عکس مزار آن شهید را میگیرم و میبرم.
* با دید پول اصلاً کار نکردی؟
اصلاً پولی در کار نبود! حتی سال 85 من را فرستادند شهرداری که شهرداری برای من سفر کربلا را فراهم کند که من نرفتم گفتم «اگر قرار باشد با پول شهرداری بروم کربلا نمیروم, میمانم هر وقت نوبتم شد با پول خودم میروم؛» نه پولی در کار نبود، چون برای این نوع کارها اگر به خاطر پول بروی نمیتوانی کار کنی و جلوی شما را میگیرند, اما اگر به دل بروید به شما کمک میکنند. شده بود روزهایی که من میخواستم بروم ولی به من اجازه نداده بودند، روزهایی بود که شاید من شبش یک ساعت بیشتر نخوابیده بود و خیلی خسته بودم و خودشان من را میبردند و من کار را انجام میدادم.
* پس با این اوصاف اولین نفری بودی که سنگ مزار گلزار شهدای تهران را عکاسی کردی!
بله! بعد از آن هم کسی نیامد, بعد هم بنیاد شهید میخواست چنین کاری بکند, نزدیک 200 نیرو میخواستند در گلزار شهدا بگذارند که این کار را انجام بدهند. البته من فقط جسم آنجا بود و روح من وجود داشت به جرات میتوانم بگویم روح شهید در من وجود داشت و الان که دارم فکر میکنم میگویم این کار از من بعید بوده است. من آن زمان احساس کردم میتوانم کاری کنم و برای این مملکت موثر باشم و برای خانواده شهدا کاری بکنم. خلاصه هر عکسی که گرفته شد و هر اتفاقی افتاد به واسطۀ کمک شهدا بود و من هیچ نقشی آنجا نداشتم و فقط از لحاظ فیزیکی آنجا حضور داشتم.
مثلاً در این مدت ما مشهد هم عکاسی کردیم و به کمک دوستان این کار را انجام دادیم ولی گلزار شهدای شهر اصفهان که نامش گلستان شهدا است را خودم عکاسی کردم، نزدیک 7 هزار شهید دارد، برای این 7 هزار شهید من سه بار از تهران، صبح از تهران میرفتم و شب برمیگشتم، ساعت 5 صبح حرکت میکردم و ساعت 10 میرسیدم، ساعت 12 شروع میکردم تا ساعت 6 و بعد 7 هم برمیگشتم تهران و ساعت 12 به خانه میرسیدم که یکبار بهمنماه، یکبار اسفند و یکبار هم فروردین که رفتم و از کل شهدا را عکس گرفتم، یعنی از هر سنگ مزار دوبار عکس میگرفتم یکبار سنگ مزار و یکبار حجلهای که بالای سرش است. نزدیک 13 هزار عکس شد.
* شهرستانهای اطراف تهران چطور؟
مثلاً یک گلزار شهید است سمت غرب تهران به نام «وردیج وواریج» در دل کوه بود، سمت کن سولقان، یکی 6 تا شهید داشت، یکی 4 تا شهید شد، آنها را انجام دادم، همه شهرستانهای اطراف تهران تا جایی که توانستم انجام دادم مثلاً در بوستان نهجالبلاغه 5 شهید گمنام هستند که یک نفر از آنها شناسایی شد, من حتی عکسهای آنها را هم گرفتم. تا جایی که در توانم بوده و امکانات هم فراهم بوده عکاسی کردم.
* همۀ تجهیزات عکاسی برای خودت بوده؟
بله! همه وسیلۀ شخصی خودم بود، دوربین خودم بود و در این میان هم آقای سلیمیان تا جایی که میتوانست به من کمک میکرد.
* بازخوردهایش چه بوده است؟
یک نمونهاش این مدلی است که وقتی شما وارد سایت شفیق فکه به نشانیwww.shafighefakeh.ir که میشوید, یک قسمتی دارد به نام «دلنوشته با شهید» با آن شهید صحبت میکنند خیلی آمدند تشکر و قدردانی کردند از بابت این کار و خیلی هم گفتند ما شهیدمان را پیدا نکردیم، ما با آنها مکاتبه کردیم یا اشتباه تایپی در وارد کردن نام شهید بوده یا شاید اگر عکس گرفته نشده باشد که احتمالش خیلی کم است, من به خاطر آن یک عکس رفتم بهشت زهرا(س) رفتم و عکس را گرفتم بارگذاری کردیم و لینکش را برای آن شخص فرستادیم.
*یک مقدار درباره شفیق فکه و فعالیتهایش توضیح بده!
شفیق فکه جایی است که منیت در آن نیست و همه با جان و دل برای شهید کار میکنند و البته خود شهدا هم کمک میکنند و بارها به من و آقای سلیمیان ثابت شده است که به ما گفتند شما هیچ کاره هستید, اگر این کار دارد جلو میرود به واسطۀ وجود ماست و ما میخواهیم کار جلو برود، گاهی وقتها هم کار پیش نمیرفت و روی زمین میماند، ما میگفتیم خدایا چه کنیم شهدا برای شماست، اگر صلاح میدانید کمک کنید و واقعاً کار راه میافتاد!
شخص آقای سلیمیان یک پاسدار بیادعا، کاربلد و مومن به معنای واقعی است، خیلی آدم دوستداشتنیای است، در زندگی من برای من مانند پدر بوده و خیلی جاها هوای من را داشته است. شفیق فکه چراغ خاموش است و شاید خیلی آن را نشناسند و خیلیها شاید بشناسند و نگذارند شناخته شود مثلاً الان بنیاد شهید میخواسته چنین کاری انجام بدهد نتوانسته است، چرا نتوانسته انجام بدهد؟ به خاطر اینکه عِرقی در کار نبوده، طرف کارمند بوده گفته میروم عکس میگیرم و میروم عشق در کار نبوده، شما وقتی میروید سر مزار یک شهید ممکن است کثیف باشد, من سنگ مزارهایی که کثیف بود را میشستم و شاید 3 دقیقه زمان میبرد و در تابستان که هوا گرم بود هنوز آب نریخته خشک میشد، در گرمای 44 درجه در مرداد ماه! کسی هم اطراف من نبود، من بودم و شهدا و کسی نبود خود سیدمحمد جوزی میگفت من از این پنجره دارم تو را نگاه میکنم من زیر کولر اینجا وا رفتم، تو چطور آنجا کاری میکنی؟! گفتم به خدا سید من نیستم! اصلاً برای شهید کار کردن شرایط خاصی است و باید بخواهند.
برای رفتن به عراق به شهدا متوسل شدم
الان بنیاد شهید دیده چنین کاری انجام شده ولی اصلاً حمایت نمیکند, توی سرمان هم میزند, ایرادهای بنیاسرائیلی میگیرد. این کار مانند یک ساختمانی است که ما آمدیم پی آن را ریختیم و ستونهایش را درست کردیم و ساختیم و حالا میخواهد زیبا شود بسمالله کسانی که کار بلد هستند باید بیایند ولی به ما نیرو ندادند من هم تخصصش نداشتم و آقای سلیمیان هم وقتش را نداشت کلاً شفیق فکه یکی خودش بود، یکی خانمش بود که واقعاً خانم آقای سلیمیان خیلی پای شفیق فکه زحمت کشید. این دو نفر بودند و من هم اگر لیاقت داشته باشم و سه نفر بودیم.
* گویا به عنوان مدافع حرم هم به عراق رفتهای, در این خصوص برایمان بگو!
سال 94 بود. آن زمان بود که من میخواستم بروم ولی نمیدانستم چگونه بروم، یکی از کسانی که نمیگذاشت من بروم آقای سلیمیان بود, میگفت «نه تو نباید بروی اینجا بیشتر به درد میخوری»، یادم نمیرود زمانی که داشتم حجلههای شهدا را عکاسی میکردم آنها را قسم میدادم میگفتم تو را به قرآن کار من را ردیف کنید بروم، نمیدانم هیچ کسی را نمیشناسم و واقعاً طوری وسیلهاش برای من فراهم شد و رفتم و خیلی چیزها دیدم، دوستان خوبی پیدا کردم و خدا را شکر از آن زمان راهش برای من باز شد. من دو بار رفتم. یکبار برای منطقۀ آزادسازی فلوجه بوده و دومی هم برای آزادسازی حویجه بود. فقط عراق رفتم سوریه نرفتم. رفتن به آمریکا راحتتر از رفتن به سوریه است !!!! یکی از دوستان عمویش در سپاه بدر فرمانده گردان است و من از آن طریق رفتم.
رفتن به آمریکا راحتتر از رفتن به سوریه است!
جالب است هر دفعه که به عراق رفتم, همۀ هزینه ها پای خودمان بود، برای رفتن به عراق پول قرض کردم چون چیزی به ما نمیدادند. فقط میخواستیم به ایران برگردیم 50 هزار دینار که به پول ما صدهزار تومان می شد را به عنوان کرایه تاکسی دادند تا با آن به فرودگاه برویم. در آنجا هم با شهدایی مانند محمد اسدی آشنا شدم.من خیلی از آنها هم عکس میگرفتم.
الان که نگاه میکنم واقعاً یک حسرتی در دلم است که میگویم «خدایا من را در این دنیا آوردی فقط عکس بگیرم، همیشه آرزویم این است و میگویم خدایا یک کسی پیدا شود عکس من را بگیرد!» این همیشه در دلم است و واقعاً به مادرم گفتم، مادرم کلاً با رفتن من هم راضی است، میگوید «برو فدای امام حسین(ع) بشو، من هیچ مشکلی ندارم» با اینکه به من خیلی علاقه دارد ولی میگوید «چون در این راه هستی من جلوی تو را نمیگیرم, هر چه خدا بخواهد.» شاید قسمت این است که بمانم بار گناهم زیاد شود تا ببینیم چه میشود. شاید باید بمانم و عکسها را بگیریم و به دیگران نشان بدهیم انشاءالله خدا یک جایگزین برای من پیدا کند و نامۀ من را سریع امضاء کند.
* از اتفاقاتی که آنجا میافتاد, بگو!
مثلاً داعش آن روستاها را که میگرفت, زن و دختر را به غنیمت میگرفت و مردها را هم میکشت، جنازه هم دیدم. مثلاً شاید 10، 15 روز آن جنازه زیر آفتاب بود ولی مثلاً جایی که ما سال 94 بودیم سمت صقلاویه خانهای که مقر ما شده بود و ما رفته بودیم وقتی وارد آن شدیم کالسکه بچه دیدم، عروسک و لباس دیدم، حتی کشوهای تختشان که داخلش لباس بود, هنوز آنجا بود.چیزی که خیلی آدم را ناراحت میکرد, این بود که خیانت شده بود و بین مردم عراق همدلی نبود. اگر میایستادند دفاع میکردند این بلا سرشان نمیآمد.
* در پایان چه توصیه برای کسانی که این راه و مسیر را گم کردند داری؟
من هر چه در زندگیام دارم از شهدا دارم, یعنی واقعاً بروند بهشتزهرا(س) سر مزار شهدا، بروند ارتباط برقرار بکنند. مطمئن باشند شهید دست رد به سینۀ کسی نمیزد، و چه پسرها و دخترهایی که من دیدم آمدند آنجا و واقعاً شهدا را دوست داشتند. برای شهید معرفت و صداقت مهم است, اینکه از دل و جان برای آنها مایه بگذاریم و واقعاً 10 برابر بیشتر از آن جواب میدهد. خیلی جاها دست شما را میگیرند و به شما کمک میکنند!در زندگی من که همین بود. اگر این مسیر را جلو بروید رستگار میشوید همین این دنیا را دارید و همین آن دنیا چیزی که این شهدا به ما دادند آبرو است، شاید خیلی افراد من را بخواهند بزنند زمین ولی باور کنید همین شهدا نمیگذارند چون سر مزارشان بودم و عکاسی میکردم سرم به جایی میخورد نگاهشان میکردم, میگفتم بابا عیب ندارد شما هوای من را داشته باشید، خیلی وقتها میدیدم شیر آبی که میخواستم بروم آب را بیاورم خیلی دور است با دست تمیز میکردم و بعد عکسش را میگرفتم.
هر کسی هر کاری بکند جوابش را میگیرد، خوبی کنید جواب خوبی را میبینید بدی هم بکنید جواب بدی را میبینید، فقط میخواهم به هم سن و سالهای خودم بگویم کسانی که روزی شاید صدای من را بشنوند دنبال این شهدا بروید باور کنید این راهِ میانبُر شما را میبرند، خوب راهِ میانبُر را به شما نشان میدهد. چون خودشان ره صد ساله را یک شبه رفتند, اینها وقتی رفیق شما شوند، رفیق دست رفیق را میگیرد, نمیگذارد تنها باشید.