گروه جهاد و مقاومت مشرق - دانشآموخته کارشناسی مدیریت نظامی دانشگاه امام حسین(علیهالسلام) و جزو پاسداران حریم انقلاب اسلامی است. زمانی که متوجه شد حریم عمه سادات و انسانهای مظلوم و بیگناه در سوریه اسیر جهالت و جولان تروریستهای تکفیری شده است, با هر دردسر و زحمت خود را به سوریه رساند . 3 بار به سوریه رفت و در جریان عملیات آزادسازی بوکمال, آخرین پایگاه تروریستهای تکفیری داعش در سوریه بر اثر اصابت خمپاره از ناحیه پا دچار جراحت شد و جانباز مدافع حرم شد. محمدجواد شریفی متولد سال1360 اصالتاً اهل گرگان و دارای سه فرزند به نامهای فاطمه, نازنین زهرا و زینب است. در ادامه بخش اول گفتوگوی ما با این جانباز مدافع حرم و ماجراهای رفتنش به سوریه و وقایعی که در بوکمال برای او اتفاق افتاد را میخوانید:
* وضعیت زندگی شما قبل از رفتن به سوریه چگونه بود؟
وضعیت زندگی پاسداران مانند زندگی طلبهها با سختی همراه است و خدا را شکر میکنم که سختیهای زندگی و مادی را چشیدم و الان هم دارم میچشم. ما زندگی مشترکمان را با 1 میلیون تومان آغاز کردیم و تعهد ما در زمان ازدواج تعهد دینی و ولایی بود و نگاه هایی که بسیاری در ابتدای زندگی داشتند نبود. نگاه ما, نگاهی دنیایی نبود. خدا ما را در بحث مالی در وضعیت بالایی قرار نداد و الان هم وضعیت زندگی هم به همین صورت است و زندگی ما هم در حد متوسط جامعه به سمت پایین است.
دلیل رفتنم اجرای فرمان حضرت آقا و یاری رساندن به انسان های مظلوم بود
* چه شد که تصمیم گرفتید به سوریه بروید؟
من تکلیف داشتم که بروم. با خودم حساب کردم که انقلاب اسلامی قرار است در کل جهان اسلام اتفاق بیفتند و باید از مکانی شکل بگیرد که این انقلاب اسلامی در آن وجود دارد و این انقلاب اکنون در جمهوری اسلامی وجود دارد. من وقتی دانستم که مقام معظم رهبری نظرشان بر این است که دفاع و مؤلفه قدرت ما حضور در منطقه است، بر خودم واجب میدانم که در منطقه باشم . دلیل رفتن من به سوریه فقط و فقط اجرای فرمان حضرت آقا و تکلیف دینی و یاری رساندن به انسانهای مظلوم بود. ما رفتیم با انسان هایی مبارزه کردیم که بویی از انسانیت نبردهاند.
دنیا تشنه بچه های امام خمینی(ره) هستند
در سال 89 که شهید همدانی برای تشکیل بسیج مردمی در سوریه حضور یافت، من دغدغه رفتن را داشتم اما به ما اجازه رفتن به ما نمیدادند. برای رفتن خیلی اصرار کردم چون احساس میکردم حضور در منطقه تکلیف ماست. ما باید برویم و وقتی رفتم متوجه شدم که باید کار کرد, خصوصاً در جهان اسلام به ایرانی ها با افتخار نگاه میکنند و این بچههای امام خمینی(ره) در دنیا تحول ایجاد کردند و همه دنیا تشنه بچه های امام خمینی(ره) هستند.
* از سختیهای اعزامتان به سوریه بگویید؟
من چندین بار به مجموعه ای که مسئول اعزام بود رفتم ولی آنها به بهانههای گوناگون من را رد میکردند و اجازه رفتن نمیدادند و خیلی ما را میدواندند. من یکی دو سال پیگیر بودم و دوندگی کردم تا بروم. فکر نمیکنم کسی به راحتی به سوریه رفته باشد و هرکس به سختی و مشکلات پیش رو خود را به سوریه رساند. من حتی برای رفتن ذلت برخی چیزها را کشیدم. برای اعزام آخر، خودم را ذلیل کردم و گفتم که من از خادمی حضرت زینب(س) و این سفره اهل بیت نمیخواهم بیرون بروم و هرکاری را می کنم اما من را از جمع رزمندگان حضرت زینب(س) بیرون نکنید, چون این جمع برای من مقدس است.این سختی ها ادامه داشت تا اینکه سال 94 توانستم بروم.
* مواجهه خانواده با رفت شما چگونه بود؟
خانواده ابتدا خیلی حساس بود. دقیقاً روز قبل از رفتن من به سوریه پیکر شهید ستار اورنگ را در دانشگاه امام حسین(ع) تشییع کردند و برای خانواده خیلی موضوع خیلی سنگین بود, ولی به خاطر این که ما زندگیمان را روی خط ولایت قرار داده بودیم, همسرم در مواجهه با این موضوع به من گفت که «اگر نمی رفتی من به پاسدار بودنت شک میکردم» و این حرف من را محکم کرد و عزم من را جزم کرد و پشتوانه ای برای رفتنم شد. درست است که خانواده سختی های زیادی در این مسیر متحمل شدند اما با رفتن من موافقت کردند. حتی دخترهایم نیز با این موضوع کنار آمدند.
جالب است, وقتی برای اولین بار میخواستم بروم به دختر 13 ساله ام گفتم «بابا نظرت درباره رفتن من به سوریه چیست؟» دخترم گفت که «بابا هر کسی یک مرگی دارد و چه بهتر که مرگ شما در سوریه در راه امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) باشد.» این حرف دخترم دل من را خیلی قرص کرد.
* از اولین اعزامتان بگویید؟
اولین بار اسفند 94 رفتم و 15 فرودین برگشتم. این اولین سالی بود که در غیاب خانواده عید را سرکردم و بعداز دو ماه برگشتم. اداره برای اعزام های بعدی با رفتن ما مخالفت کرد و به من مسئولیت اردوهای جهادی را محول کرد که باعث شد من مشغول به کار اردوهای جهادی شوم.یکی از خصلتهای من این است که یک انسان تکلیف گرا هستم. دقیقا وقتی از سوریه برگشتم سردار اباذری من را صدا کرد و به من گفت که الان نیاز است که شما به اردوهای جهادی بروید و من احساس کردم که وظیفه من این است که به اردوهای جهادی بروم و به مردم محروم خدمت رسانی کنم. 2 سال من در این سمت بودم, با اینکه در این مدت دلم در سوریه بود ولی بنا بر تکلیفی که بر دوش داشتم در این سمت فعالیت میکردم.
بعد از این دو سال متوجه شدم که می توانم به سوریه بروم. نزد سردار اباذری رفتم و موضوع را با ایشان مطرح کردم و ایشان گفتند که «مدت زمان حضور در سوریه طولانی است، میتوانی بروی؟» من گفتم که «اصلا صحبت طولانی بودن را نکنید اسم من را برای رفتن بنویسید.» البته ابشان یکسال قبل من به من گفت که «شما الان موعد گرفتن مدرک کارشناسی ارشدت است و میتوانی بروی و مدرکت را بگیری و یا اینکه میتوانی به سوریه بروی!» من در جواب سردار گفتم که «فرصت برای گرفتن مدرک زیاد است اما غبطه می خورم که نتوانم در جنگ سوریه نباشم. بین سوریه و دانشگاه سوریه را انتخاب میکنم» در سوریه هم جانشین آموزش بودم.
به برکت شهید قره محمدی برات جانبازیام را گرفتم
* آخرین اعزامتان کی بود؟
آخرین اعزاممان دقیقا بعد از ماه محرم سالگذشته بود. خداوند یک توفیقی به ما داده است که ذاکری اهل بیت را هم میکنیم. برای اعزام سومم به مشکلی خورده بودم که نمیتوانستم بروم و خیلی دلم شکست و خیلی به حضرت زینب(س) توسل کردم. به ایشان گفتم که «من را از لشکرت بیرون نینداز!» نگاهم این بود که این خیمه خیمه امام حسین(ع) است و وقتی وارد این خیمه شدی اگر پشتوانه ای مانند حر داشته باشی به مسیر درست هدایت میشوی. واقعا توسلاتم در این 15 روز به اندازه 36 سال عمرم بود. خیلی اذیت شدم و در این مسیر من حتی گفتم که هر کار که بگویید من میکنم. آن زمان محرم بود و قرار شد در مسجد محلمان مداحی کنم. شب هشتم محرم شبی بود که پیکر شهید حججی را دفن کردند و یک شوری را حاج محمود کریمی را خوانده بود که عجب محرمی شد امسال رو بومی کردم و آن شب، شب عجیبی شد. مراسم تمام شد و دیدم یک دوستی پیشم آمد که من او را زیاد نمی شناختم و در حد سلام و علیک با او ارتباط داشتم. او گفت که آقای شریفی تمام شب های محرم یک طرف و این شب هشتم شما یک طرف!
چند روز بعد از این ماجرا ما به سوریه رفتیم و ایشان هم رفت سوریه و آن شب من برات جانبازی ام را گرفتم و او برات شهادتش را گرفت. او شهید مهدی قره محمدی بود. وقتی عکس شهید قره محمدی را به من نشان دادم حس کردم شب هشتم برات شهادتش را گرفت و به برکت ایشان توفیق جانبازی به من عطا شد. چون من لایق نگاه اهل بیت نبودم ولی با آن فیضی که شهید قره محمدی برد من هم لایق این شدم که به درجه جانبازی نائل شوم. آخرین بار سوریه را خیلی به سختی رفتم و وقتی آنجا رفتم ما را به عملیات نمیبردندو میگفتند که شما نباید به خط مقدم بروید و به هر زوری بود به عنوان جانشین ضد زره در عملیات آزادسازی بوکمال وارد شدم.
ماجرای اعترافات یک اسیر ژاپنی از تجهیزات داعش در بوکمال
* در خصوص اتفافتی که در آزادسازی شهر بوکمال و آخرین پایگاه داعش بگویید!
عملیات بوکمال یک عملیاتی بود که جبهه مقاومت انجام داد و همه حضور داشتند. عملیات بوکمال عملیات بسیار پیچیده و سختی بود, به دلیل اینکه آخرین پایگاه داعش بود و داعش تمام توان خودش را در آنجا مستقر کرده بود که نگذارد آخرین پایگاهش سقوط کند.حتی یک اسیر ژاپنی را رزمندگان جبهه مقاومت گرفته بودند و اعتراف کرده بود که داعش تجهیزات خود را آماده کرده بود که تا یکماه بتواند بجنگد و وقتی او را گرفتند به چند زبان دنیا مسلط بود. از آن طرف هم آمریکا اعلام کرده بود که وارد بوکمال خواهم شد و این عملیات را پیچیده میکرد و سردار سلیمانی آمریکایی ها را تهدید کرد و آنها وارد منطقه نشدند. ما در عرض 2 الی 3 هفته وارد بوکمال شدیم.
آیت الله صمدی آملی در جریان سفرشان به سوریه و بازدید از جبهه مقاومت گفتند که جنگ صفین دقیقاً در منطقه بوکمال رخ داده است. دلیلم از این موضوع آن است که همانطور که میدانیم در جنگ صفین مکر عمر و عاص به سپاه اسلام ضربه زد. در منطقه بوکمال نیز چنین اتفاقی رخ داد.
مکری که داعش در بوکمال به رزمندگان مقاومت زد
ما دو روز قبل از آنکه وارد شهر بشویم و در 70 کیلومتری بوکمال بودیم, اعلام کردند که رزمندگان وارد شهر شدند و داعش پرچم سفید بالا بردند و تسلیم شده. این خبر خوشی بود که داعش تسلیم شده, ما وارد منطقه شدیم و در 3 کیلومتری بوکمال که رسیدیم به ناگاه پرچم سفیدها رفت کنار و داعش آماده جنگ با ما شد. آنها مکر خود را زندند و جریان صفین را دوباره تکرار کردند. این مکر آنها باعث شد در روند عملیات تسریع شود و خود حاج قاسم هم در کنار دیگر رزمندگان حضور پیدا کرد. وقتی ایشان آمد من خودم خجالت کشیدم و گفتم که فرمانده ما در خط مقدم باشد و در معرض اصابت خمپاره باشد و من عقب باشم که برایم اتفاقی نیفتد.
داعش بسیاری از جنایات علیه شیعه را در بوکمال انجام داد
این گونه شد که ما وارد بوکمال شدیم و دواعش دفاع بسیار جانانه ای کردند. من در خانه ای رفتم که نیم ساعت قبل از آن خانواده در آنجا زندگی میکردند، چون لباس خیس زنانه در داخل حیاط خانه پهن بود و این برای من خیلی سخت بود که زن و مردشان در بوکمال دارند می جنگند و کار را خیلی سخت کرد ولی با یاری خدا و به برکت حضور حاج قاسم طوری شد که آن ها دور خوردند و به سختی در حدود 5-6 روز مقاومت کردند و دیگر نتوانستند مقاومت کنند. در عوض کل شهر را تله تسبیحی کار گذاشتند و در خاک و آسفالت میگذاشتند و بیشترین آمار شهدا و جانباز در این عملیات هم به خاطر این اتفاق بود و بیش از 70 درصد شهر را به این حالت درآورده بودند. داعش هم نمیخواست بوکمال را از دست بدهد چرا که بوکمال مرکز تصمیم گیری داعش بعد از رقه بود و بسیاری از جنایات علیه شیعه را داعش در شهر بوکمال انجام داده بود. الحمدالله بعد از 10 روز شهر به دست رزمندگان جبهه مقاومت تثبیت شد.
* مردم عادی هم داخل شهر بودند؟
اکثر مردم بوکمال با داعش بودند. بوکمال شهر سنی نشین است و به قولی «قم داعش» بود و آدم هایی که در بوکمال بودند، آدمهایی بودند که با دل و جان و تمام وجودشان برای داعش کار میکردند و قطعا یک بخشی از مردم با داعش نبودند اما به خاطر جنایاتی که بر سر مردم در میآوردند مجبور بودند با آنها باشند. اما مردم از این وضعیت خسته شده بودند.
* چندمین روز از عملیات آن اتفاق برایتان افتاد؟
دومین روز از ورود به شهر. البته من 20 روز در عملیات بودم. ورود به شهر یک عملیات بود و تثبیت جاده قبل از ورود به شهر هم یک بخش دیگر از عملیات بود.ما 20روز عملیات کردیم که رسیدیم به بوکمال، از روستای حمیمه و پالایشگاه نفت ما در عملیات بودیم. در دومین روز از عملیات ورود به بوکمال من دچار حادثه شدم.