به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، دکتر حمیدرضا قنبری که در جریان حضور در دفاع مقدس سال های جوانی خود را به اسارت دشمن بعثی درآمد، یادداشتی را با عنوان «عاشقانه هایی برای ابوترابی» نگاشته است که در ادامه آن را می خوانیم.
عاشقانه اول
در یک شب زمستانی در اهواز، در سال 1378 شیخ جلال جابریان در تماس تلفنی با من گفت: «حاج آقا منزل ما تشریف دارد»، خودم را به خانه اش رساندم. یک جمع 5-6 نفره بودیم، جواد فاضلی هم بود، «حاج آقا»، مثل همیشه سرچشمه ی نور بود، نمی شد به او خیره شد.
از حاج آقا پرسیدم: شنیده ام یکی از احزاب سیاسی تازه کار شما را به عنوان پدر معنوی حزب به جلسات خودشان دعوت کردند درست است؟
آرام و متین پاسخ داد: «در 2 جلسه متوالی آنها که رفتم، دیدم از خدا خبری نیست. بویی از اسلام به مشامم نمی خورد. از انقلاب هم خبری نبود که نبود. دعوت جلسه سوم شان را اجابت نکردم.» رئیس آن جلسات که شهردار وقت تهران بود قطعه ی زمینی را که در منطقه ی قیطریه برای آزادگان هدیه داده بودند از ما پس گرفت.
عاشقانه دوم
پیام فضیلت برایم تعریف کرد که حاج آقا را بعد نوروز 1379، تنها به منزل دعوت کردم، با مقدمه چینی فراوان و آوردن استدلال هایی کاملآ منطقی یک فقره حواله ی خودرو (پیکان) اهدایی خودم را به ایشان تقدیم کردم. حواله را در میان انگشتان دو دستش گرفت، دقایقی به آن خیره شد، سپس آن را در مقابل چشمان من ریز ریز کرد و در حالی که سرش را هم چنان پایین انداخته بود به من گفت: آقای فضیلت، نکند می خواستی مرا جهنمی کنی.
عاشقانه سوم
جواد فاضلی نیا برایم تعریف کرد قبل از ظهر یک روز تابستانی حاج آقا تماس گرفت و گفت از دزفول به سمت اهواز می آیم بیا سه راه خرمشهر شما را ببینم. با یک خودروی کولر دار، به استقبال رفتم. حاج آقا را در حالی که سوار بر یک جیپ بدون سقف و در کنار راننده به سمت ما با سرعت در حال نزدیک شدن بود و دستان خود را روی عمامه اش گذاشته بود از فاصله دور شناسایی کردم.
راننده ی جیپ از این که بایستی تنها به سمت دزفول بر می گشت به شدت گریه اش گرفته بود. 2 نفری به سمت خرمشهر حرکت کردیم، دمای هوای بیرون، حدود 55 درجه بود. شیشه ها را بالا دادم و کولر را زدم. بلافاصله کولر را خاموش و شیشه ها را پایین داد و گفت: کولر نیاز نیست. صبر کردم خوابش ببرد، مجدد شیشه ها را بالا دادم و کولر را روشن کردم، باد خنک که صورتش را نوازش کرد دوباره بیدار شد. دوباره شیشه ها را پایین داد و کولر را خاموش کرد. چندین و چند بار مقاومت کرد ومن مقاومت ایشان را می شکستم.
حاج آقای عاشقانه های ما کسی نبود جز حاج آقا سید علی اکبر ابوترابی ترابی فرد. او 10 سال و 3 ماه، اسیر بود و در آذرماه 1367 آزاد شد. بعد از آزادی 10 سال بیشتر زنده نبود. در دو دوره چهار ساله نماینده ی اول مردم تهران در مجلس شورای اسلامی و نماینده ولی فقیه در امور آزادگان نیز بود.
همواره به آزادگان توصیه می کرد: پاک باشید و خدمتگزار. هیچگاه از مجلس حقوق نگرفت، می گفت تا در مجلس هستم.
برای خدمت به مردم خواب را بر خودم حرام کرده ام. بیشتر روزهای سال روزه دار بود. روزی به من گفت: «من آب مجلس را هم نمی خورم چه برسد به نان آن»
پیاده روی های مردادماه هر سال او با جمعی از آزادگان از مرقد امام در تهران تا مشهد الرضا از ابتکارات بی نظیر او بود. بیشتر مسافرت هایش را زمینی می رفت، وسیله ی نقلیه اش پیکان مدل 58 بود. 12 خرداد 1379 در حالی که با همین وسیله ی نقلیه و به همراه پدرش عازم مشهد بود هر دو قربانی حادثه رانندگی شدند. مزار نورانی ایشان ضلع جنوبی صحن آزادی حرم مطهر رضوی در حجره ی 24 واقع است.
ابوترابی فرد در اسارت «همه» ی ما بود، پیام های او برای اسرا اتمام حجت تلقی می شد. انقلاب اسلامی به داشتن ابوترابی فرد بر خود می بالد.