به گزارش مشرق، توی گرگ و میش هوا، همه شان شبیه همند؛ گُله به گُله روی زمین اردوگاه درازکش ولو شدهاند؛ بار و بنه را جمع کردند و همه زندگی شان را زیر سر گذاشته و کنار هم خوابیدهاند؛ زن و بچه دارهاشون هم کمی دورتر گرد هم چمباتمه زدهاند؛ از در ورودی تا کوههای پشت اردوگاه پر است از چشم بادامیها؛ حتی روی کوه و تخته سنگهای دور دست هم نشستهاند؛ منتظر؛ غرق در سکوت... اینجا گردنه وحشت است؛ گردنه تنباکویی؛ اردوگاه مهاجران افغانستانی؛ مرکز بازگشت امام رضا(ع). جایی که به دنبال اتفاقات اخیر روزانه چند هزار نفر از افغانها را روانه کشورشان میکنند؛ بیهیچ زور و اجباری؛ این بار کاملاً اختیاری...
صدای دو رگهاش را صاف میکند و با همان دستی که فرمان را نگه داشته، به نقطهای در منتهای افق اشاره میکند و میگوید «همانجاست»؛ سیگارش را از لای لبهایش برنمیدارد؛ از توی آینه، عقب را میپاید؛ «گفته باشم توی گردنه تنباکویی ورود ایرانی ممنوعهها؛ فقط تا جلوی در اردوگاه میتونید برید. نگید نگفتیا!».
چند کیلومتری جلوتر میرود و مشیریه و کوه سنگی را هم که رد میکند، راهنما میزند و میپیچد توی لاین کند رو اتوبان؛ چند صد متر جلوتر میزند روی ترمز؛ «همین جاست»؛ نگاهی به دوربینمان میکند و میگوید «با این که نمیتونید برید توی اردوگاه؛ اینو بذار توی کولهات و خیلی عادی سرتون رو بندازید پایین برید تو؛ اگه بهتون گیر ندادن که شانس آورید؛ اگر هم گیر دادن بگید کارگرتون رو میخواید ببینید، شانس بیارید شاید اجازه بدن برای چند دقیقه برید داخل و خودتون ببینید این روزا چه محشریه»
سر تکان میدهم و لبه کلاه را تا جایی که میشود پایین میکشم و پیاده میشویم. جلوی در اردوگاه چند زن کولی سر میرسند و شروع میکنند به دعا کردن؛ یکی کاسه فلزی غُرش را جلویم میگیرد «انشالله سفرت بیخطر باشه جَوون؛ صدقه قبل سفر یادت نره»؛ آن یکی تنه ریزی میزند و با لحنی نصیحت وار میگوید: «کمک کن تا خدا به جیب و زندگیت برکت بده، این رسم جَوون مردیه ...» ول کن نیستند؛ مدام زیر گوشمان دعا میکنند و همینطور پشت سرمان راه افتادهاند؛ نگاهشان نمیکنم و دست آخر خودشان هم میفهمند از ما آبی برایشان گرم نمیشود؛ فرصت را از دست نمیدهند و میروند سراغ چند پسر جوان افغانستانی که کوله به دست از ماشین پیاده میشوند؛ جلوی در آهنی اردوگاه، دستفروشها بساط کردهاند؛ از ساعت مچی تا اسباب بازیهای بند انگشتی؛ داد میزنند «بدون سوغات پیش زن و بچهات برنگردی.»
سرمان را بالا نمیآوریم و لابه لای هفت هشت افغانستانی هزاره و پشتو که دسته جمعی در حال ورود به اردوگاه هستند، بدون اینکه کسی چیزی بپرسد پا به گردنه تنباکویی میگذاریم؛ باورش سخت است؛ هر دو شوکه دور و برمان را نگاه میکنیم؛ زمین محوطه اردوگاه از افعانستانیها فرش شده؛ باورش سخت است که این همه افغانستانی، داوطلبانه میخواهند ایران را ترک کنند و برگردند کشورشان؛ افغانستان. توی گرگ و میش هوا، همه شان شبیه همند؛ گُله به گُله روی زمین خاکی اردوگاه درازکش ولو شدهاند؛ بار و بنه را جمع کردند و همه زندگیشان را زیر سر گذاشته و کنار هم خوابیدهاند؛ زن و بچه دارهاشون هم کمی دورتر گرد هم چمباتمه زدهاند.
بعد از بالارفتن «دالار» کار در ایران نمیصرفد/ هر یک میلیون تومان، 15 هزار افغانی بود حالا 7 هزار
سر و ریختمان وصله ناجور است و همه زل زل نگاهمان میکنند؛ از بوفه کنار حیاط چای میگیریم؛ با چاشنی یکی از ساقه طلاییهایی که تا سقف چیده شده؛ پشت بوفه کنار یکی از جوانترها که چهارزانو روی نیمکت نشسته مینشینیم؛ بفرما میزنم و با دست به چای و بیسکویت اشاره میکنم؛ هر دو دستش را تا روی پیشونی بالا میآورد و به نشانه احترام نیمخیز میشود؛ نه فقط خوش برخورد، که خوش سر و زبان هم هست به خصوص با آن لهجه غلیظش؛ خودش میخندد و میگوید «هر کی از قیافهام نفهمد اهل کابلم از لهجهام حتماً متوجه میشه»؛ اسمش فرشاد و نهایتاً 30 ساله است؛ سفره دلش باز میشود؛ با اینکه فقط چند سال است ایران آمده ولی به قول خودش از همین حالا دلش برای ایران تنگ شده است.
- خب تو که دلت تنگ میشه پس برای چی داری برمیگردی؟
موندن اینجا دیگه فایده نداره؛ حقوقم را که میفرستم افغانستان، دیگه حتی کفاف 15 روز زندگی زن و بچهام را هم نمیدهد؛ از اول اینجوری نبودها؛ بعد از تحریمها اینطور شد؛ دالار که بالا رفت، اوضاع هم خراب شد.
- اینجا چی کار میکردی؟
جوشکار بودم. هم ساختمانی هم کانکسسازی؛ توی شهرک آهن هم کار کردم.
- درآمدت چقدر بود؟
2 میلیون و 200 هزار تومن.
- خب مگه بد بود؟
اوایل نه ولی همین الآن حقوقم با پول بنگاه، میشه 13 هزار افغان؛ یعنی کمتر از نیمِ قبل؛ قبلاً 2 میلیون تومن میشد 30 هزار افغان؛ اون پول برای زن و بچههام کافی بود ولی حالا با 13 هزار افغان چه میشود کرد؟ هیچی فقط دو گونی آرد و یک حلب روغن؛ تمام. تا قبل از این تحریمها و حتی تا یک سال پیش، هر یک میلیون تومان، 15 هزار افغانی بود اما کم کم شد 13 هزار، بعد 12 هزار، بعدش 10 هزار، 9 هزار و حالا 8 هزار هم نیست؛ تازه پول بنگاهی هم که کسر شود میشود کمتر از 7 هزار. خب نمیصرفد برادر اینجا بمانیم.
- اونجا کار هست؟
آره هست ولی نه به اندازه اینجا؛ مثلاً 3 ماه کار میکنی، 2 ماه بیکاری. همه اینهایی که میبینی برای همین میرن و گرنه کجا از اینجا بهتر؟
- چرا؟ به هر حال اینجا غربته؛ شما هم غریب.
غربته ولی خداییش این همه وقت هیچ کس به من نگفت از اینجا بلند شو برو آنجا بشین؛ من با پای خودم آمدم و حالا هم با پای خودم دارم برمیگردم. به خدا صاحبکارم وقتی فهمید دارم برمیگردم گریه کرد؛ آنقدر مهمان نواز بود. هیچ وقت احساس غربت نکردم؛ واقعاً دلم تنگ میشه برای اینجا. ایران خیلی خوب بود؛ همین که انتحاری نیست؛ امنیت هست خیلی خوبه ولی دیگه برای ما نه. همین امنیت ایران به همه چی میارزه؛ آنجا از 9 شب به بعد اگه بخوای از یک محل به محل دیگر بروی، 10 جا لختت میکنن. ولی خب چاره چیه؟
هوا تقریباً روشن شده و تیغ تیز آفتاب، یکی یکی افغانستانیهایی که درازکش روی زمین ول شدهاند را بلند میکند؛ حالا به جز یکی دو نفری که بپای وسایل گروههای 12 ــ 10 نفر از همشهریانشان شدهاند، بقیه یا جلوی سرویسهای بهداشتی صف کشیدهاند یا با هم گپ میزنند.
روایت دردناک یک افغانستانی از قاچاق انسان به ایران/ 18 روز پیاده آمدیم؛ 15 ــ 10 نفر هلاک شدند
خالد 10 سالی هست که میهمان ایرانیها است؛ مردی میانسال با موهایی جوگندمی و درس خوانده که حسابی لفظ قلم حرف میزند؛ این سالهای آخر در برغان کار میکرده؛ جایی که خودش میگوید از سرسبزی و زیبایی شبیه شمال است؛ نه شمال ما؛ شمال کابل؛ تفرجگاهی که سالهای دورتر آخر هفتهها با همسر و بچهها راهی آنجا میشده برای پیکنیک؛ میانسالی و لفظ قلم حرف زدنش نشان میدهد. میگوید آخرین بار یکسال و نیم پیش برای چندمین بار قاچاقی آمده ایران. با اینکه یک گوشه نشسته و خیلی با دیگران گرم نمیگیرد، حسابی با ما میجوشد و میگوید: «اون موقع یک میلیون و دو صد هزار تومان دادم قاچاقبر آمدم ایران؛ حالا هم با دو صد هزار تومان برمیگردم افغانستان. این یعنی ما آوارهایم؛ 40 سال است خانمان نداریم.»
- مگه سازمان ملل رایگان شما را برنمیگرداند؟
نه؛ سازمان ملل کجا بود؛ همه این اتوبوسها برای ایران است؛ 50 هزار تومن میدیم تا سنگ سفید؛ از آنجا هم 30 هزار تومان برای رد شدن از زنجیر (مرز)؛ 70 هزار تومان هم باید بدیم شهرداری...؛ سازمان ملل فقط آنجا که از زنجیر رد میشویم میگوید شکایتی از ایران ندارید؟ خب مگر دیوانهایم؛ شکایتمان برای چیست؟ با پای خودمان رفتیم و حالا هم با پای خودمان آمدیم؛ نان آنجا را خوردیم، آب و نمک آنجا را خوردیم، حالا شاکی هم باشیم؟ وگرنه اونی که عقل داشته باشد چرا شکایت کند؟
- خب اینجا بفهمن قاچاقی اومدی، اذیت نمیشی؟
نه کاری ندارن؛ حتی خوش آمد هم برایمان میگویند.
- آنجا چطور؟
آنجا که اصلاً کسی کاری به کار کسی ندارد؛ الأن افغانستان شده دیگ بی سرپوش؛ یعنی همه چیز در آنجا هست؛ از آمریکایی و اروپایی تا طالبان و داعش؛ کسی به کسی کار ندارد.
- با قاچاقچی سخت نبود؟
سخت؟ قاچاقی از مرزی آمدیم که اصلاً اسم مرزش مشکله. از افغانستان آمدیم پاکستان و از آنجا ایران؛ توی پاکستان لختمان کردن؛ پول و ساعت، انگشتر و هر چیزی که داشتیم از ما گرفتند. توی ایران هم هجده روز با پای (پیاده) آمدیم.کتونیام تیکه پاره شد؛ تا بم (پیاده آمدیم)؛ 400 نفر؛ باورت میشود؟
نگاهش میکنم و هیچ حرفی ندارم؛ او اما نگاهم میکند؛ بر و بر. انگار دارد از جهنمی میگوید که به چشم دیده و من هرگز حتی قادر به تصورش هم نیستم.
روزها را داخل چالههایی که خودمان میکندیم میخوابیدیم و شبها را به پا میآمدیم. یک سره به دو؛ خالد (قاچاقچی) با موتَر میآمد و ما 400 نفر دنبالش به دو. بعد از 18 روز، تازه از بم سوار اتوبوس شدیم؛ توی اتوبوس که نه؛ توی جا ساکهای زیر اتوبوس؛ سیاه و روغنی شده بودیم؛ وقتی رسیدیم تهران آنقدر بو میدادیم که هیچ کس از کنارمان رد هم نمیشد؛ 20 روز حمام نرفته بودیم.
- چقدر پول قاچاق بر دادی؟
من یک میلیون و دو صد؛ البته بعضیها تا یک میلیون و هفت صد هم داده بودند.
حرف را عوض میکنم و از بچههایش میپرسم؛ اخمهایش باز میشود و شروع میکند به تعریف از 5 بچه قد و نیم قدش؛ از دلتنگی و خوشحالیاش برای دوباره دیدنشان. میگوید: هر وقت راه بیفتیم، 2 شب توی راهیم تا هرات؛ شب هم که سوار شوم شام پیش زن و بچههایم هستم.
خوش اخلاق شده و جسارت به خرج میدهم و با لبخندی شیطنت آمیز میگویم: «یک همسر داری؟»؛ قاه قاه میزند زیر خنده؛ آنقدر که دندانهای سیاه و کرم خوردهاش هم پیدا میشود؛ آره فقط یکی دارم؛ الآن مثل قدیم نیست؛ یکی دارم و 5 تا بچه؛ کلان کلانش 18 سالشه و خرد خردش 3 سال.
خالد هم فقط به خاطر بالا رفتن دلار و به قول خودشان «دالار» بار و بنه را جمع کرده و راهی افغانستان شده؛ میگوید «پول اینجا دیگه به ما نمیشه؛ پسر عمهام از زمان شاه اومد ایران؛ با همه اهل و فامیل؛ خب اینجا موندن برای اونا میشه؛ چون همه فامیلشان اینجان ولی برای من که زن و 5 بچهام کابلن، نمیشه؛ اگر اونها رو هم میآوردم مصارف ما میرفت بالا؛ حالا اگر یک دانه داشتم دو دانه داشتم میشد ولی با 5 بچه خرد و کلان نمیشه. تازه بخواهم اونها رو هم بیارم، زمینی نمیشه؛ باید هوایی بیارمشان؛ زمینی آدم بزرگ تلف میشه چه برسد به زن و بچه خرد. میدانی چقدر میشود؟»
- تلف برای چی؟
آخرین باری که با قاچاقبر آمدم، حدود 15 ــ 10 نفر از ما هلاک شدن؛ همهشان را سنگ نشان کردیم؛ یک پتو پیچیدیم دورشان و خاکشان کردیم؛ دو سه تخته سنگ هم گذاشتیم بالای قبرشان؛ همین. هیچ کاری نشد بکنیم؛ حتی برادر یکی هم همانجا در مسیر تلف شد ولی کاری از دست برادرش هم برنیامد. همه به فکر جان خودمان بودیم؛ مثل روز محشر.
دوباره بد اخلاق میشود؛ آنقدر که فکر میکنم این سوالها و یادآوری آن خاطرهها، عذابش میدهد؛ دستش را فشار میدهم و او هم هر دو دستش را دور دستم میپیچد و گرم خداحافظی میکند؛ مثل دو همشهری ...
صف طولانی افغانستانیها برای ترک ایران/ خروج روزانه 1500 افغانستانی از ایران تنها از گردنه تنباکویی
حالا توی سوله گردنه تنباکویی چند گروه صف کشیدهاند و مابقی منتظر خواندن شماره گروه؛ نوید میگوید این آخرین مرحله است؛ مرحله بایومتریک؛ همان انگشت نگاری خودمان؛ از همان کلاههای پشمی احمد شاه مسعودی روی سرش گذاشته؛ روی وسائل تلنبار شده لم داده. میگوید: از 2 ظهر دیروز آمدم اردوگاه ولی هنوز نوبت ما نشده؛ اگر خدا بخواهد امروز برمیگردیم.
- از دیروز تا حالا اینجا چی کار میکردی؟
تخمه میخوردم و سیگار میکشیدم. (خودش میگوید و خودش هم میخندد؛ من هم نگاهش میکنم؛ جدی؛ خودش را زود جمع و جور میکند) اینجا باید با 43 نفر دیگه لیست بنویسی؛ برای اتوبوسها؛ همه پولها رو جمع کنید و لیست اسامی را تحویل دهید و بشوید یک گروه؛ تا الان 30 تا گروه 44 نفره اسم نوشتن؛ بعدش هم باید منتظر بمونیم تا گروه گروه برای بایومتریک صدایمان بزنند؛ دست آخر هم که سوار اتوبوس میشویم و میزنیم به جاده.
- مسیر برگشت راحته؟
راحته؛ البته فقط تا مرز؛ از «اسلام کلا» که رد میشی، دست طالبان است؛ از هِرات به بعد دیگه دزدی دزدی است؛ آنجا خطر دارد. مخصوصاً برای ما مردم.
- چرا؟
آنجا هم درست مثل همینجا طالبان بایومتریک دارد؛ آنجا معلوم میشود که کدام مردم خارج بودن؛ همه توی بایومتریک معلوم میشه؛ اونوقت ما که خارج از افغانستان بودیم کارمان تمام است؛ برای همین بعد از مرز با هواپیما میرویم؛ 5 صد تومان تا کابل یا با کامیار یا آریانا (اسم خطوط هواپیمایی افغانستان)؛ فیکس 95 دقیقه. از میدان هوایی هم تا محل ما 15 دقیقه.
- یعنی طالبان تا این حد پیشرفته است؟
خب آره. میدانی برادر، افغانستان اگر امنیت داشت هیچ موقع افغانستانی آواره نمیشد؛ 40 سال است جنگ است.
- آنجا خانه داری؟
آره؛ خانه داریم؛ مال خداست؛ زمین هم داریم. باغ است؛ گیلاس، سیب و آلو.
- پس درآمدت خوبه.
آنجا رسم نداریم محصول بفروشیم؛ محلمان بزرگ است؛ یک بخشی از محصول را باغبان برمیدارد و بقیه را بین محلیها میدهیم.
- اروپا نرفتی؟
یکبار با صاحب کارم تا مرز رفتم؛ تا ارومیه و نزدیک ترکیه؛ مرز بسته بود ولی قاچاق بر 4 صد دالار میگرفت تا بعد از مرز؛ ترسیدم نرفتم؛ قاچاق برهای اصلی تا از مرز ردت نکنند پول نمیگیرند؛ حتی اگر 10 بار هم رد مرز شوی؛ وقتی از مرز رد شدی میگوید به رابطت زنگ بزن تا پول را کارت به کارت کند ولی یک قِسم هم هستن که شبانه همشهریها را سوار میکنن و توی صندوق عقب میبرند لب مرز، در بیابانهای کنار ارومیه ول میکنند و میگویند اینجا استانبوله و این هم بحر ترکیه؛ خب اونها هم که تا حال استانبول ندیدهاند؛ باور میکنند و پول را هم میدهند؛ بعدش تازه میفهمند که اصلاً از زنجیر (مرز) رد نشدهاند. نامرد زیاد است. بدبختی ما هم میشود لقمه چرب این نامردها. حالا شانس افغانستانی جماعت، ترکیه هم اوضاعش بد شده؛ روز به روز هم بدتر میشود.
از روی تپه ساکها و بقچهها جوانکی را نشانم میدهد. «میبینیش؛ همین پسرک 4 طفل داره؛ دو قلو دو قلو»؛ دراز به دراز خوابیده؛ مرا که میبیند مینشیند؛ سر صحبت باز میشود؛ او هم ناراحت است؛ نه از برگشت؛ از آینده بچههایش؛ میگوید: «میدانی برادر، مدرسه آنجا مثل ایران نیست؛ هر 12 کلاس آنجا مثل 6 کلاس اینجاست؛ خوب درس نمیدهند؛ پسرخاله من ایران درس خواند و خودم آنجا؛ ولی در مقابل او انگار من سواد ندارم؛ برای همین من نگرانم؛آنجا درس خواندن اهمیت ندارد؛ وقتی جایی امنیت نداشته باشد، درس چه معنی دارد؟ توی مدرسه انتحاری میشه؛ توی پنتون کابل چند بار انتحاری شد. میدونی چقدر جوان هلاک شد؟ آن موقع طالبان کم بود، حالا داعش هم اضافه شده».
دستش را رو به سمت جمعیت افغانهای اردوگاه بلند میکند و میگوید: میبینی؟ همین قدر که میروند آنور، «دو همین قدر» میآیند اینور؛ ندیدهاند؛ فکر میکنند نان بربری و سنگک را توی کشاله دیوار برایشان گذاشتهاند؛ فقط اسم ایران را شنیدهاند؛ نمیدانند اینجا چه خبر است؛ همه جای دنیا همین است؛ مفت مفت مگر پول میدهند؟ داداش و بابای انسان پول مفت به آدم نمیدهند، چه برسد به بقیه»
این روزها گردنه تنباکویی حسابی شلوغ است؛ افزایش قیمت دلار و افت «ریال» در برابر ارزهای خارجی باعث شده تا خیلی از افغانستانیها به صرافت ترک ایران و بازگشت به کشورشان بیفتند؛ بعضیهایشان آنقدر با اینجا خو گرفتهاند که شاید ترک ایران برایشان سختتر از روزی باشد که کشورشان را ترک کردهاند. به هر حال شرایط اقتصادی امروز باعث شده خوب یا بد، بخشی از نیروی کار که عمدتاً هم جزو نیروهای کار ارزان قیمت کشور بودند به یکباره از چرخه تولید، خدمات و صنعت خارج شوند؛ نیروی کاری که در این سالها همواره سختترین و شاید طاقتفرساترین کارها در کشور را عهددار بودند و در آینده نه چندان دور قطعاً غیبت آنها و خالی بودن جایگاهشان به شدت در اقتصاد کشور احساس میشود. زنگ خطری که شاید لازم باشد تا جدیتر درباره آن اندیشید.