گروه جهاد و مقاومت مشرق - رضا امیرخانی در «جانستان کابلستان» مرزهای ایران را خطوط «مید این بریطانیای کبیر» نامیده بود ولی چارهای از تاریخ نبود و وقتی از مهاجر افغانستان صحبت میکردیم در مورد آدمهایی بود که از خارج این مرزهای همسایه به ایران پناهنده شده بودند. سالهای بعد از انقلاب 57، کشور ایران شاهد بزرگترین هجرت قرن بود و هر دوی ما ایرانی و افغانستانی، قریب 40 سال کنار هم زندگی کردیم. فارغ از جغرافیای خیلی دور، بهشکلی تاریخی خیلی نزدیک شدیم تا جزئی از ما شدند. روز جمعه طی یک عملیات تروریستی و در انفجار انتحاری افغانستان، 120 نفر شهید و مجروح شدند که سیدعلیشاه موسوی، نویسنده افغانستانی هم بین این شهدا بود. خوانش روایت زندگی شهیدعلیشاه موسوی، بهانهای است برای بازخوانی قصه مردم مهاجر افغانستانی که در پیوندهای فرهنگی و اجتماعی با هویت انقلاب اسلامی، بخشی از تاریخ مشترک دو کشور ایران و افغانستان شدند. آنچه میخوانید گفتوگوی ما با محمدسرور رجایی شاعر و نویسنده افغانستانی است. رجایی از دوستان نزدیک شهید موسوی است و از روزهای زندگی این شهید برایمان روایت کرده است.
کمی درباره شخصیت و زندگی شهید سیدعلیشاه موسوی بگویید، اینکه چه زمانی به ایران آمدند و در چه حوزههایی فعالیت داشتند؟
دکتر سیدمحمدعلیشاه موسوی متولد سال 1338 در شهر گردیز، مرکز ولایت پکتیای افغانستان بود. دوران تحصیل ابتدایی و متوسطه را تا دیپلم در زادگاهش گذراند و چون نمراتش همه عالی بودند بهعنوان نماینده استان و شهرش بهعنوان یک شاگردممتاز به دانشگاه کابل راه یافت. سال دوم دانشجوی رشته پزشکی بود که کودتای کمونیستی شکل گرفت. با به هم خوردن امنیت دانشگاه توسط عوامل کمونیست، با جمعی از دانشجویان شیعه و سنی در دانشگاه یک انجمن دانشجویی اسلامی را در مقابل انگیزهها و تفکر کمونیستی دولت وقت راه انداختند. اما متاسفانه فضای امنیتی در افغانستان روزبهروز بیشتر میشد و او هم مجبور شد در سال 1358 دانشگاه را ترک کند و به زادگاهش برود. برای فرار از دست نیروهای امنیتی، مدتی را مخفیانه زندگی کرد. با کارهای زراعتی، روزها را میگذراند. با سخت شدن وضعیت امنیتی و علاقهای که به آموزش داشت، اواخر سال 58 به ایران مهاجرت کرد. در واقع مبارزه را از ایران شروع کرد و تا گوانتانامو رفت و سرانجام جمعه در مسجد با جمعی از هموطنان نمازگزارش در یک حمله انتحاری دشمنان کوردل به شهادت رسید.
شهید موسوی اوایل انقلاب، وقتی که به ایران آمد به جهاد سازندگی پیوست. پیوستن شهید موسوی به جهاد سازندگی انقلاب اسلامی ایران براساس چه نوع نگاه و تحلیلی بود؟
وقتی به روحیه و مقاطع زندگی شهید دکتر موسوی نگاه میکنیم، یک نوع تحرک میبینیم. او بعد از انقلاب اسلامی، علاوهبر اینکه میخواست در رشته پزشکی ادامه تحصیل دهد اما راه مبارزه را انتخاب کرد. بیشتر به خاطر اینکه به امام خمینی(ره) علاقهمند و مقلد ایشان بود و بهخاطر آموزههای فرهنگی انقلاب اسلامی زمستانها در جبهه ایران و بهار و تابستان در جبهه افغانستان بود. وقتی هم که به تهران آمد، با توجه به اینکه با دانشجویان افغانستانی همرزمش که زودتر آمده بودند ارتباط داشت؛ توانست نسبت به فضای فرهنگی آن زمان ایران، اطلاع کامل یابد و نیازهای جامعه ایرانی را درک کند. برای همین از همان ابتدا مسیر جهاد سازندگی را انتخاب کرد و جذب کمیته جهاد سازندگی قزوین در کمیته درمان و بهداشت آن شد. بعدها راهی جبهههای جنگ شد و به میمک و خرمشهر رفت و اولین کارهای جهادیاش در جنگ، از همین شهرها بود.
شهید موسوی دو سال پیش در چنین ایامی مهمان مشرق بود و گفتگوی مفصلی با او ترتیب دادیم که متن کامل آن را می توانید در اینجا بخوانید:
خاطرات پزشک افغان؛ تابستان در افغانستان و زمستان در ایران میجنگیدم
پیش از آن هم وی در برنامه تلویزیونی «هم قصه» حضور یافته بود که متن این برنامه نیز در مشرق منعکس شد:
فکر میکردیم با آمدن آمریکاییها همه چیز بهسامان شده است / زندان گوانتانامو از زبان زندانی آزادشده
با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران خیلیها به امید انقلاب اسلامی از افغانستان وارد ایران شدند تا کارشان را در ایران ادامه دهند، شهید موسوی در سالهای حضورش در افغانستان چه فعالیتهایی داشتند؟
مبارزه مردم افغانستان نسبت به ایران زودتر آغاز شده بود. دولت کمونیستی در هفتم اردیبهشت 1357 در کابل به قدرت رسید و این نظام کمونیستی با به قدرت رسیدن شروع کرد به دستگیری افراد بانفوذ، علما، روشنفکران و حتی کسانی که خوشپوش بودند را هم دستگیر میکرد. مسئولان امنیتی وقت هر که را میدیدند، دستگیر میکردند. در دانشگاه هم چنین وضعی را دنبال میکردند. خود شهید موسوی در صحبتهایی که با هم داشتیم به من یادآور میشد فضای دانشگاه کابل به قدری وخیم شده بود که بچهها حتی نمیتوانستند در دانشگاه نماز بخوانند یا بسیاری از بچهها موقع کارهای فرهنگی و مطالعه، با فاصله مینشستند که اگر یکی از آنها دستگیر شد، نفر بعدی فرصت فرار داشته باشد. وضعیت فرهنگی افغانستان شاید به ظاهر مطلوب نبود اما حرکتهای خوبی در دانشگاهها شروع شده بود. انجمنهای اسلامی که سابقهاش به قبل از این کودتای کمونیستی میرسید، فعالیتهایی داشتند. مهاجران افغانستانی که خاستگاهشان ایران بود بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران به امیدهای بسیاری به ایران آمدند و ایران را بهعنوان یک مامن فرهنگی، جایگاه امن منطقهای حساب کردند. دکتر موسوی هم یقینا با توجه به شناختی که از ایران و پیروزی انقلاب اسلامی داشت؛ میدانست که اگر به ایران بیاید زودتر به مقصد و هدفی که برای خودش در نظر گرفته، خواهد رسید.
او هم مثل سایر مهاجران افغانستانی، به قصد قرار گرفتن زیر پرچم ارزشهای مشترک دینی و مذهبی، به ایران آمد. برای همین است که شهید موسوی به شغلهای پایتخت دل نمیبست. هدفش را دنبال میکرد و بعد از جهاد سازندگی، به جنگ میرفت.
شهید موسوی در فاصله چه سالهایی در جبهه ایران حضور داشتند؟
شهید موسوی از سال 59 تا 63 در جنگ ایران و رژیم بعث عراق حضور داشت. ضمن اینکه او از سال 61 بنا به عقیده وجدانی و دینی که احساس میکرد در فصلهای بهار و تابستان به افغانستان برمیگشت و با روسها میجنگید و اواخر پاییز به جبهه ایران میآمد؛ چون در فصل زمستان، در زادگاه این شهید به دلیل بارش برف سنگین، جنگی در نمیگرفت.
اینکه میگویم زندگی این شهید همواره پر از تحرک بوده به خاطر همین موارد است. او نمیخواست زمستانها در کنج اتاقی بخوابد و بهعنوان وظیفه ایمانی و جهادی به ایران میآمد و میجنگید.
تعبیرهایی از ایشان میشود که میگویند محمدعلیشاه موسوی، چمران افغانستان است، چقدر این تعبیر را درست میدانید؟
من نگاهم این است، آن شخصیت منحصربهفرد شهید دکتر موسوی باعث شد لقب چمران افغانستان به او داده شود. چرا؟ چون ما در زندگی و مبارزات شهید چمران هم میبینیم که ایشان هم در یکجا و در یک کشور بند نبودند. از شهری به شهری و همواره در خطر میرفتند و پیروز بر میگشتند. دکتر موسوی هم افق نهایی بهمنظور مبارزه برای خودش قائل نشده بود در افغانستان جهاد میکرد و میدید که زمستان شده است و اینجا به واسطه برف و سرما دیگر امکان جهاد نیست، خط عوض میکرد و به ایران میآمد و مبارزه میکرد. یعنی مانند شهید چمران همواره به استقبال خطر میرفت و پیروز برمیگشت. ارتباط معنوی که بین مجاهدان افغانستان و رزمندگان ایران ایجاد کرده بود، نشاندهنده نگاه بلند مبارزاتی ایشان است. این شهید در بخش خاطرات جبهه ایران حرفی به من زدند که من از افغانستان برای ایران قناعت جهادی را منتقل کردم، چون مجاهدان افغانستانی با نصف نان خشک، روزها میجنگیدند؛ اما در ایران شرایط بهتر بود و از ایران هم به مجاهدان افغانستان فرهنگ سرودخوانی و شعارنویسی در اماکن را منتقل کردم. این اتفاق از ذهن کسی متبادر میشود که شخصیتی مانند شهید چمران داشته باشد. اگر چنین شخصیت فرهنگی نمیبود، یقینا آمریکاییها او را دستگیر نمیکردند و 43 ماه در زندان بگرام و بعد هم گوانتانامو زندانی نمیکردند. اینکه ایشان چه زجرهایی کشیدند و چه سختیهایی متحمل شدند و چه توهینهایی را به ایشان تحمیل کردند، خدا میداند.
اتفاقا میخواستم از این 43 ماه زندان هم بپرسم، چه خاطراتی ایشان از آن روزها برایتان گفتهاند یا حرف مهمی که از آن 43 ماه میزدند، چه بود؟
وقتی شهید موسوی در زندان گوانتانامو بود اتفاقهای عجیبی میافتاد. موضوعی که برای من و دوستانم نقل میکنند اینکه در این زندان، بیشتر از شکنجه جسمی، شکنجه روحی میکردند. مثلا نامهای از طرف خانواده به دستشان میرسد و تنها آن قسمت بالا که سلام نوشته شده بوده و قسمت پایین کلمه خداحافظ خط نخورده بود. متن نامه از بالا تا پایین کاملا حذف شده بود. حتی آمریکاییها از یک نامه میترسیدند که شاید در این نامه ساده احوالپرسی، چیزی نوشته شده باشد و به این حد سانسور میکردند. او که سالها با کمونیستها جنگیده بود، حالا در مقابلش آمریکاییهایی بودند که باید جلویشان مقاومت میکرد تا از حق خودش دفاع کند و نشان دهد که بیگناه دستگیر شده است. او هیچ جرمی مرتکب نشده بود ولی 43 ماه نگهش داشتند تا به یک جرم واهی، اعترافی از او بگیرند. اما این اتفاق نیفتاد و نتوانستند این کار را بکنند و آزادش کردند.
شما در صحبتهایتان گفتید ایشان مقلد امام خمینی(ره) بودند. شهید موسوی چه صحبتی در مورد امام خمینی میکردند؟
بگذارید من پیغام ایشان را که در دهه فجر سال گذشته برایم فرستادند برایتان بخوانم. ایشان در پیامشان که امام و انقلاب در آن عجین است، برای من نوشتهاند: «انقلاب اسلامی انفجار نور بود، در عصر ظلمت و سلطه استکبار، تجلی نور و امید بر پرچمداران خورشید مبارک باد.» این پرچمداران خورشید، چه کسانی هستند؟ کسانی که ارادت به حضرت امام(ره) دارند. کسانی هستند که بعد از سالیان سال دنبالهروی راه ایشان هستند و هنوز هم وفادار بر آن مسیرند. واقعا اگر جز آن اطاعت محض دکتر موسوی از اهداف والای حضرت امام(ره) نبود هیچگاه به جبهه نمیرفتند. دکتر موسوی برای این به جبهه ایران رفت که ایران و افغانستان را جدا نمیدانست و این دو کشور را بهعنوان یک مکتب و یک کشور درنظر داشت. متاسفانه ما کمتر شهید سیدعلیشاه موسوی را شناختیم. این شهید جایگاه بسیار ارزشمندی نهتنها برای مردم افغانستان، بلکه برای مردم ایران و همه مبارزان جهان اسلام داشت. با شهادت ایشان ما متفکری را از دست دادیم که شاید تا مدتها کسی نتواند جایگزینش شود. شاید نتوانستم حق مطلب را با حرفهایم ادا کنم چون روحیه مناسبی ندارم. فقط باید بگویم دکتر موسوی برای من و امثال من رفیق بود، دوست بود و استاد بود، امروز ما دوستی را از دست دادیم که آرزویش شهادت بود و این شهد شیرین شهادت گوارای وجودش باشد.
*فرهیختگان