گروه فرهنگ و هنر مشرق - علی اکبر والایی داستان نویسی را به طور جدی تر از سال 64 آغاز کرد. از سال 65 همکاری اش را با برنامه قصه ظهر جمعه رادیو آغاز کرد و نویسندگی این برنامه را با وقفه هایی چند ساله به مدت دوازده سال ادامه داد.
او همزمان با نوشتن قصه، بیش از سیصد نمایشنامه نیز برای رادیو نوشت. بیشتر آثارش را پیش از چاپ در ماهنامه های خاص نوجوانان همچنان مجلات رشد، سوره نوجوان، سروش نوجوان، آینده سازان و... منتشر ساخت.
والایی سال 1368 اولین اثرش را که یک داستان بلند است. به دست چاپ رساند.
جوایز کسب شده: 1-مشق خاکی (مجموعه داستان). 1374/ برگزیده چهارمین جشنواره کتاب کانون پرورش فکری 2-مشق خاکی (مجموعه داستان). 1372 / رتبه اول کتاب سال ماهنامه سوره نوجوان 3-باد در گیسوان آتش (رمان تاریخی). 1380 / کتاب برگزیده جشنواره رشد4-رسته سنگ اندازان (مجموعه داستان). 1379 / کتاب برگزیده جشنواره کانون پرورش فکری 5-رسته سنگ اندازان (مجموعه داستان). 1379 / اثر برگزیده نخستین همایش فرهنگی تهران- فلسطین
آثار منتشر شده:1-سرزمین خدایان (داستان بلند). انتشارات فرپخش 2-مشق خاکی (مجموعه داستان). انتشارات مدرسه3-غریب دریا (داستان بلند). انتشارات مدرسه 4-دستی از دور (مجموعه داستان). انتشارات سوره مهر 5-فرزندان صحنه (رمان). انتشارات مدرسه 6-باد در گیسوان آتش (رمان تاریخی). انتشارات مدرسه 7-رسته سنگ اندازان (مجموعه داستان). دفتر نشر فرهنگ اسلامی 8-مردی از مدینه فاضله (رمان تاریخی). دفتر نشر فرهنگ اسلامی 9-آوای پرستوها (مجموعه داستان). کانون پرورش فکری 10-ایستگاه (مجموعه داستان). کانون پرورش فکری 11-آن سوی تاریکی (مجموعه داستان). کانون پرورش فکری 12-پرستوی سالهای جنگ (زندگی داستانی). انتشارات پالیزبان 13-نغمه ساز فاراب (رمان تاریخی). انتشارات سوره مهر 14-علامه مجلسی (رمان تاریخی). انتشارات مدرسه15-نشان سیمرغ (مجموعه داستان). انتشارات منادی تربیت 16-آهوی آدم (مجموعه داستان). انتشارات منادی تربیت 17-مردی از جنس حریر (زندگی داستانی). انتشارات شاهد - بنیاد شهید
آثار در دست انتشار: 1-خلوت معبد (مجموعه داستان). انتشارات مدرسه 2-عهد مجاهد (مجموعه داستان). انتشارات مدرسه آثار آماده انتشار : 1-چاه (مجموعه داستان) 2-آن پر رقصان افتاد (داستان بلند)فیلمنامه: 1-دستی از دور (مجموعه پانزده قسمتی). سیما فیلم 2-بازیگر (سینمایی). سیما فیلم آثار در دست نگارش: 1-زندگی داستانی ابوالفضل بیهقی 2-مجموعه داستان طنز جنگ
این روزها رمان «خلوت مدیر» از او که قبلا در نشر نیستان به چاپ رسیده بود، از سوی انتشارات «به نشر» منتشر شده است. به این بهانه 3 بریده از متن این رمان را برایتان انتخاب کرده ایم...
بریده اول:
ناظم زنگ را که به صدا در آورد، جنب و جوشی به راه افتاد که انگار زلزلهای رخ داده است. صدای درهایی که به یک باره باز میشدند و صدای قدمهای که بر تن پله ها میکوفتند و با عجله سرازیر میشدند پایین و همهمه و فریاد گاه و بیگاه بچههای داخل طبقات و راهروی همکف، فضای دقایق پیش را به کل دگرگونش کرد.
بچه های پایه دوم هجوم میآوردند که زودتر از پلهها خود را به حیاط و راهرو برسانند که ناظم با ضرب ترکه وادارشان کرد به ترتیب صف حرکت کنند و اصلا خیلیهایشان با دیدن هیکل ناظم، قدم آهسته کردند و پس رفته و خود را به دیوار میچسباندند و پشت سر نفر جلویی قرار میگرفتند.
در این میان، دبیران هم یکی یکی سر و کله شان پیدا شد. با دستها و برخی با لباسهایی که گردههای گچ سفید رویشان نشسته بود و اغلب با قیافههای خسته و کلافه و البته خیلیهایشان حتی متوجه من که میان راهرو ایستاده بودم، نشدند و یکسر راه دفتر را در پیش گرفتند. چند تایی هم که قدری حال خود را هنوز از کف نداده بودند، با دیدن من که در این لحظات نمیدانستند کیستم، سری جنباندند و از کنارم گذشتند. دبیران زن اما با وجود خستگی، در راه رفتنشان، قدری ناز و کرشمه را چاشنیاش کرده بودند و به جزء یکیشان، بقیه حتی با این که نونوار کرده بودم، نگاهی هم به من نیانداختند.
به عمد صبر کردم تا دقایق بگذرد، تا که نفسها جای خود برگردد و لبها به آب و استکانهای چای تر بگردد و فضا مهیا شود برای آشناییای که ناظم طلایهدارش بود و در این دقایق چونان ساقدوش مجربی شده بود برای همچو منی که سخت نیازمند یاریاش بودم.
بچهها که به سرعت در فضای حیاط تخلیه شدند، ناظم سربرگرداند و به من که در میان راهرو همچنان قدم میزدم، چشم دوخت و سر تکان داد. انگار که گفته باشد: خب بچه خوب، حالا نوبتی هم که باشد، نوبت توست.
بریده دوم:
همین جمله آخرم باعث شد کیانی، دبیر ریاضی پایههای دوم و سوم، به عنوان جملهای معترضه، مطلع کلامش قرار دهد و همچون شاعری در محفل دوستان شعر، رشته سخن را به دست بگیرد.
- هااا.. بدا و افسوس که با همین جمله آخرتون، نقض فرمودید تمام آن فرمایشات گوهربارتون رو، جناب مستطاب آقای مهران !
شوکه شدم. این آیینه دق عجب لندهوری است که در همان نوبت اول، غلط دیکتهام را میگیرد. حالا خوبست که در همین روز اول، من از در دوستی و رفاقت وارد شدهام.
سر تکان دادم و گفتم : نقض غرض نفرمایید آقا! غرض شهادت و اقرار به دوستی و برادری حقیر بود که با این بیانات و زبان الکن بنده ادا شد. اثبات برادریام بماند برای روزهایی که در پیش است، البته بیچشمداشتی به ارث و میراث، که همهمان میدانیم فرهنگ مملکت مفلس است و آه در بساط ندارد با ناله سودا کند.
این حرفم نطق خانمها را هم در مجلس باز کرد :
_ البته توی همین برهوت فرهنگ هم مدیران با درایتی پیدا میشوند که از قِبل سمت و مقام خود، لباس عافیتی برای خودشان دست و پا کنند.
این را خانم تورانی گفت که دبیر حرفه و فن پایههای دوم بود.
خانم جعفری دنبال حرفش در آمد که : بله، اما چه فایده، وقتی عاقبتشون به خیر نشه و رسوایی به پا بشه.
گفتههای ناظم هیکل در مورد سومین مدیر این مدرسه به خاطرم آمد و آن زد و بندهایش با اولیای پولدار و باقی قضایا. اما به روی خودم نیاوردم و به این فکر کردم که این خانمها در همین شروع، موضوع بحث را از کجا به چه مسیر نامربوطی کشاندند و در همین یکی دو عباراتی که رد و بدل شد، فهمیدم اینجا با همه مدارس قبلی دوران دبیری و آن دوسال مدیر مدرسه بودنم، تفاوت فاحشی باید داشته باشد و از طوفانی که اینان به راه میاندازند، باید که کلاهم را سفت نگه دارم.
توی همین فکرها بودم که کیانی ادامه سخن را به دست گرفت :
_ ای بابا ! اون آقا اگه درایت داشت که نمیگذاشت کار به فضاحت بکشه! اون آقا کبک بود ؛ خیال میکرد کسی نمیبیندش.
خانم تورانی که مقابل کیانی نشسته بود، لبه دامنش را روی زانو مرتب کرد و ابرو بالا انداخت و گفت : هیچ هم ربطی به درایت نداره ! وقتی راه به راه یه حسود تنگ نظر، زاغ سیاه آدم رو چوب بزنه، بالاخره یک خیطی توی کار آدم دیده میشه !
کیانی نگاه دقیقی به خانم تورانی انداخت و به خنده و شوخی گفت : حالا چرا خیطی ؟! من که معتقدم کارهای اون جناب همهاش دلپسند بوده. یکی از دیگری بهتر. درست عرض میکنم خانم تورانی ؟
تورانی رو ترش کرد و به حالت قهر نگاهش رو به سمت دیگری گرفت.
خانم جعفری با ترشرویی گفت : بی فایدهس! بحث کردن با شما آقایون، هیچ وقت به جایی نمی رسه.
کیانی قهقهه زد و گفت : دِ من هم از همین ناراحتم. چرا باید نرسه ؟
ملکی دبیر تاریخ و جغرافیا نیشخندی زد و گفت :آره،راست میفرمایند خب،چرا نرسه؟
خانم جعفری با کرشمه و اکراه قیافهاش رو درهم کشید :
_ویش ش ش...
کیانی ادامه داد : آخ، ملکی جون گل گفتی ! آدم خستگی این کلاسها از تنش در میره !
توی این هیر و ویر، دبیران دیگر مشغول چای خوردن شده بودند و در عین حال به گفتگو و نجوا سر در گوش یکدیگر نزدیک کردند.
وانمود کردم به این اباطیل بیاعتنا هستم. هر چند،هنوز معنی پنهان بسیاری از این خزعبلاتی که اینان می گفتند،برایم روشن نبود. پشت میز نشستم و خودم را با محتویات درون کشوها مشغول کردم. دقایقی بعد، خانم رنجبر دبیر هنر، با هیکل چاق و گندهاش آمد در مقابل میزم ایستاد. سی و پنج ساله به نظر میرسید. موهایش را پیچانده بود و با سنجاق سر درشتی، روی سرش تاج کرده بود. رژ لب سرخ رنگی را به تندی تمام استفاده کرده بود و ریمیل دور چشمهایش، از گوشه چشم راست، مثل یک زخم آبسه کرده بود زیر پلکهایش. مطمئن بودم که گریه نکرده است. مگر از خنده مرطوب شده باشد. چون تمام این لحظات، پیوسته صدای خندههایش را در زمینه گفتگوهایش با خانم جعفری، دبیر تعلیمات دینی پایه دوم میشنیدم. لابد خودش خبر نداشت از این لغزش رنگ در اثر هنریاش. معلوم بود که تمام هنرش را برای آرایش خودش به کار گرفته بود. متحیر بودم، این خانم با این هنرش، بیشتر باید مناسب مدارس دخترانه باشد تا این مدرسه پایین شهر که شاگردانش، بلوغی زودرس دارند و از همان کلاس اول پشت لبشان شروع به سبز شدن میکند و صدایشان زنگ بر میدارد و نکره میشود و سر و گوششان به هر خبطی از احوال جنس مخالف میجنبد. لابد این هم از اهداف عالیه لطیف سازی فضای فرهنگ مملکت است و اصلا مرا چه به این فضولیها !
بریده سوم:
درِ کلاسهای طبقه همکف یکی پس از دیگری باز شدند. بی هیچ حرف دیگری راه افتادم و رفتم داخل دفتر. لحظاتی بعد، دبیران پایههای اول و سپس پایههای دوم و سوم، یکی پس از دیگری وارد دفتر شدند؛ اما هنوز از دخترک زیباروی مدرسه خبری نبود. فکر کردم یا این مردک هیکل، به حرفش گرفته و اظهار ارادت و بندگی میکند و یا اینکه دل کندن بچههای کلاس از دبیر زیبایشان قدری به طول انجامیده است. و یا هر دوی اینها.
تا اینکه دقایقی بعد، دخترک وارد دفتر شد و به صدای بلند، به همه سلام گفت. نگاهها همه به سوی او دوخته شد. بعضی از آقایان، حتی یادشان رفت جواب سلامش را بدهند، و فقط تماشایش کردند تا اینکه دخترک آمد و نشست روی کاناپهای که کنار میز من قرار داشت. گویا همه گمان کرده بودند که یکی از دختر خانمهایی است که به جای بزرگتر دیگر خانواده، آمده برای دریافت وضعیت درسی برادر کوچکترش. این بود که دخالت کردم و با اشاره دست گفتم: خانم گلنگار، همکار جدید پایه اول که همین امروز تشریف آوردند.
با این معرفی من، ناگهان دهانها به خوش آمدگویی باز شد و چند تایی از آقایان از جایشان بلند شدند و تعظیم کردند و اظهار خوشوقتی و خیر مقدم گویی و حتی یکی دو نفر هم، تحمل نیاوردند و همان اول دست به سینه شدند و اظهار ارادت خالصانه کردند. دخترک تمام این لحظات لبهایش به خنده باز شده بود و ردیف دندانهای سفیدش، زیبایی چهرهاش را دو چندان ساخته بود. اما خانمهای همکار، پس از معرفی هم، هیچ حرکتی از خود نشان ندادند. سر جا نشستند و فقط با حسادتی زنانه، سرا پایش را ورانداز کردند و به سرعت چهرهاش را کاویدند و سپس نگاهشان را از او بر گرفتند. اما آقایان عجلهای از خود به خرج ندادند. با صبر و حوصله اجزای چهره و ترکیب زیبایش را سیاحت کردند و غرق تماشا شدند. انگار مرغ عشقی را میان دفتر گذاشته باشیم برای تماشا. تعبیری به غایت مناسبی بود که رئیس فرهنگ از این الهه زیبایی به کار برده بود.