به گزارش مشرق، پاسدار شهید عبدالرضا کمالفر یکی از شهدای جنوب کشور است که در سال 60 در شناسایی منطقه عنکوش از روستاهای تابعه شوش بر اثر ترکش خمپاره به همراه 4 نفر از دوستانش به فیض عظیم شهادت نائل آمد. مادر او درباره فرزندش چنین روایت میکند:
روزی که دشمن بعثی به شهر بستان تجاوز کرد و آن را اشغال کرد، عبدالرضا آمد و مرا صدا زد و گفت مادر بیا پیش من بشین. من رفتم و پیش عبدالرضا نشستم. ساعت حدود 12 بود تلویزیون را روشن کرد و گفت مادر نگاه کن بعثیها چگونه مردم بستان را اسیر و آواره کردهاند؟ سپس گفت: «مادر دیگر شما نگویید نفت نیست؟ گاز نیست؟ برق نیست؟ پنیر نیست؟ گوشت نیست؟ شیر نیست؟ بلکه نگاه به این هموطنان بستانی بکنید که چگونه دارند زندگی میکنند. با اندکی نان و مقدار کمی غذا» هنگامی که تصاویر زنان را نشان میداد، لوازم منزل در سر آنها و در حال فرار از دست دشمن بعثی بودند. عبدالرضا گفت: «مادر! شما باید خدا را شکر کنید و قدردان این نعمتهای خدا باشید.»
میخواهم امیر نفسم باشم
یک روز هنگامی که از جبهه برگشته بود، آمد منزل و چند عکس از جیبش درآورد و به من نشان داد. تصاویر خودش و دوستانش بود که برخی از آنها شهید شده بودند. سپس گفت: «این عکس مرا بزرگ کنید و جلوی ماشین بزنید، میدانم که دیگر برنمیگردم و شهید میشوم.» فردای آن روز به دیدار اقوام و بستگان رفت و از همه خداحافظی کرد. و شب به منزل برگشت و سراغ پدر را گرفت. پدرش سوزنبان ایستگاه راهآهن سبزآب بود و سرکار بود به او گفتم: «پدرت هنوز از سرکار نیامده.» در پاسخ گفت: «باشه مادر پس من میخواهم فردا صبح بروم سلام مرا به پدر برسان. خیلی دوست داشتم با او هم خداحافظی کنم. مادر من دیگر برنمیگردم.»
من در پاسخ به این جمله او گفتم: عبدالرضا برو خداوند پشت و پناه شماست. ان شاء الله به سلامت برمیگردی. عبدالرضا رفت و پس از یک هفته با لباس نظامی سپاه به همراه یکی از دوستانش به منزل برگشت در حالی که کاپشن نیز بر تن داشت. وقتی کاپشن را درآورد، دیدم که یک اسلحه کلاش زیر کاپشنش هست. به او گفتم: «مادر! چرا اسلحه را در دست نگرفتهایی؟» در پاسخ به من گفت: «مادر من مستقیم از جبهه کرخه به منزل آمدم و برای اینکه فردا کسی از همسایگان نگوید پسر فلانی که در سپاه رفته است، پز میدهد، اسلحهام را زیر کاپشنم گذاشتم تا کسی نبیند. مبادا من فخر فروشی کرده باشم و بر نفس خود میخواهم امیر باشم.»
آخرین خداحافظی
بار آخر که به منزل آمده بود مجدداً گفت: «مادر این عکسم را بزرگ میکنی و جلوی ماشین جهت مراسم تشیعم میزنی؟» ناراحت شدم و به او گفتم: «عبدالرضا، مادر! من که کسی به جز تو ندارم، پسرم! چرا همهاش دم از رفتن میزنی؟» در پاسخ عبدالرضا گفت: «مادر شما از کدام مادر شهید بهتر هستی؟» من هم بغض گلویم را گرفت و نتوانستم دیگر تحمل کنم، از کنارش بلند شدم. عبدالرضا هم گفت: «مادر میروم که برای آخرین بار غسل کنم و مقداری نیز منتظر میمانم، شاید این بار پدرم آمد و او را دیدم.» رفت حمام و غسل شهادت کرد و پس از حمام به او عافیت گفتم و چایی به او دادم چون آذر ماه بود و هوا سرد بود. پس از خوردن چایی مقداری هم ماند و سپس گفت: «مثل اینکه پدر نمیآید و قسمت نیست او را ببینم. اگر پدر آمد سلام مرا به او برسان.»
مادر من برای آخرین بار با تو خداحافظی میکنم و دیگر برگشتی نیست. من هم برای بدرقه از درب منزل تا گوشه پل قدیم به بدرقه عبدالرضا رفتم و با رفتن او ندایی از درون به من میگفت که دیگر جوانم بر نمیگردد. من هم با دقت قدمهای او را تعقیب کردم تا از نگاهم محو شد. او رفت و بعد از 2 روز در 27 آذر ماه سال 1360 عدهای از پاسداران سپاه شوش دانیال(ع) به منزل ما آمدند و خبر شهادت عبدالرضا را دادند. عبدالرضا در شناسایی منطقه عنکوش از روستاهای تابعه شوش بر اثر ترکش خمپاره به همراه 4 نفر از دوستانش به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
در شهادت او کسی اشک نریزد
در مراسم تشیع خطاب به بستگان گفتم: «عبدالرضا، عاشق جبهه و امام خمینی بود و خودش همواره دعا میکرد که شهادت نصیبش شود. پس چون عشق داشت به آرزوی دیرینه خود رسیده و در شهادت او کسی اشک نریزد چون من فرزندم را در راه خدا دادهام و از این قربانی به درگاه خداوند هرگز پشیمان نیستم.» این در حالی بود که میبایست بستگان مرا تسلی بدهند اما کلام عبدالرضا آنچنان نافذ و زنده بود که تمام وجود و قلب مرا فتح کرده بود. و اصلاً احساس دلتنگی و ناراحتی به درونم رخنه نکرد.