به گزارش مشرق، «جان کری»، وزیر امور خارجه اسبق آمریکا در کتاب جدیدش بهنام Every Day is Extra (هر روز موهبتی دیگر است) به شرح ماجراهای زندگی خودش از زمانی که فرزند یک دیپلمات بوده تا پایان دورانش در وزارت خارجه آمریکا پرداخته است.
بخش هشتم از ترجمه این فصل که در این گزارش آوردهایم، روایت کری از بعد از تفاهم هستهای لوزان تا زمان حصول توافق نهایی برجام در تیرماه سال 1394 است. او در قسمتی از خاطرات این بخش به توصیف لحظات پایانی توافق و تلاش برای متقاعد کردن تیم ایران برای پذیرش برجام پرداخته است.
طبق ادعای کری، او در لحظات پایانی از تیمش خواسته برای اینکه «محمد جواد ظریف»، وزیر خارجه ایران را متقاعد به پذیرش توافق کند، امتیازی پیشنهاد کنند که هزینهای متوجه آمریکا نکند و در عین حال، «ژست» امتیازدهی هم داشته باشد.
بیشتر بخوانید:
استدلالی که عراقچی به خاطر آن از ۴خواسته ایران کوتاه آمد
"کریس بکمایر"، یکی از کارشناسان مسائل تحریمی آمریکا سرانجام پیشنهادی ارائه کرده که مصداق ضربالمثل ایرانی «روغن ریخته را نذر امامزاده کردن» است. خاطرات جان کری و روایت ادعایی او از این ماجرا را در ادامه بخوانید. برای مطالعه قسمتهای پیشین، میتوانید لینکهایی که در پایان این گزارش آمدهاند را باز کنید.
****
ماجرای پرتاب خودکار به سمت عراقچی
همانطور که انتظار میرفت نیروی محرک بعد از [تفاهم] لوزان فوراریال تحلیل رفت. جمهوریخواهان، تلاشی فوری را برای ارائه طرحی جهت بررسی متن نهایی توافق در کنگره آغاز کردند. با توجه به آنکه چیزهای زیادی نبودند که کنگره از پس تصویب آنها برآید، دولت اوباما میدانست که وارد شدن توافق به روند تأیید در کنگره حکم مرگ [مذاکرات] را داشت. بعد از چند روز مذاکرات فشرده به رهبری "باب کورکر"، رئیس کمیته روابط خارجی مجلس سنا که یک نماینده جمهوریخواه از تنسی بود، طرحی تصویب شد. ذیل این طرح که رئیسجمهور اوباما ماه می آن را امضا و به قانون تبدیل کرد اگر ما طبق برنامهریزیها توافق را تا 9 جولای به پایان میرساندیم، کنگره یک ماه برای بررسی آن وقت داشت و سناتورها در مرحله بعد میتوانستند به طرحی رأی بدهند که جلوی اوباما برای رفع تحریمها را میگرفت. اگر توافق را بعد از 9 جولای به پایان میرساندیم- که آخر کار هم همین اتفاق میافتاد- کنگره 60 روز برای بررسی توافق فرصت داشت. اگر دو سوم سنا با رد توافق موافقت میکرد میتوانستند جلوی اجرایی شدن توافق را بگیرند.
نکته کلیدی همینجا بود: لازم نبود اکثریت قاطع سناتورها را مجاب کنیم به نفع توافق رأی دهند؛ انجام این کار با توجه به کمپینهای لابیگری پرتب و تاب گروههایی مانند آیپک و گروههای دیگر غیرممکن بود. در عوض، ما 34 سناتور میخواستیم که به رد توافق رأی ندهند تا اختیار رئیسجمهور برای وتو حفظ شود و 41 نفر تا از فیلیباستر طرح که به کلی مانع تصویب طرح میشد، جلوگیری کنند. به دست آوردن این آرا به نوبه خود کاری بسیار دشوار بود، اما این طرح که سنا آن را تقریباً به اتفاق آرا تصویب کرد فرصتی برای مبارزه در اختیار ما قرار داد.
البته هنوز به توافق نهایی دست پیدا نکرده بودیم که از آن دفاع کنیم. اواخر ماه می جلسهای سخت با ایرانیها و اتحادیه اروپا در هتل "اینترکانتینتال" در ژنو داشتیم. با توجه به توافق لوزان و استقبال از آن، آیتالله خامنهای معیارهای تازهای در زمینههای مختلف از محاسبات مربوط به زمان گریز گرفته تا تعداد سانتریفیوژها تعیین کرده بود که از نگاه ما غیرمنتظره تلقی میشد. این را میدانستم که ایرانیها داشتند به طوفان انتقاداتی پاسخ میدادند که در داخل کشور با آن مواجه شده بودند، ولی احساسم این بود که میخواهند هر آنچه که چند هفته قبلتر به آن دست پیدا کرده بودیم را تضعیف کنند. یک جا، آنقدر از شنیدن آنچه گفته میشد عصبانی شدم که دستم را محکم روی میز کوبیدم. خودکاری که در دستم بود تصادفاً از دستم خارج شد و مستقیم به سمت عباس عراقچی حرکت کرد و نزدیک سینهاش فرود آمد. همه برای لحظاتی ساکت شدند؛ بیشترین عصبانیتی بود که تک تک آنها تا آن موقع از من دیده بودند. فوراً از عباس عذرخواهی کردم، اما آن لحظه باعث شگفتزدگی همه ما شد و تلنگری شد تا از نوع شروع کنیم و بار دیگر به گفتوگوهای محترمانه و معقول، اگرچه نه کاملاً سازنده برگردیم. آن جلسه 6 ساعته، در کنار نشست مسقط به صف بدترین گفتوگوهای ما پیوست، اما لازم بود. گاه در دیپلماسی لازم است جلساتی برگزار شود که در آنها هیچ اتفاق مثبتی رخ نمیدهد. این جلسات، همه را مجبور میکنند به خانه بروند، تنفسی بگیرند و بار دیگر دلایل مذاکره را بررسی کنند. به کرات دیدهام جلسههایی که کمتر از همه سازنده هستند مقدمات سازندهترین جلسات را فراهم میکنند.
شکستن پای کری
در این مورد، البته جلسه ما با مانعی که ماهیتاً متفاوت بود رو به رو شد. صبح روز بعد که یکی از روزهای یکشنبه بود برای دوچرخه سواری بیرون رفتم- این کار را در سفرهای طولانی برای اینکه مقداری در هوای آزاد ورزش کنم و ذهنم را برای یک تا دو ساعت آزاد کنم، انجام میدادم. حول و حوش یک ساعت از ژنو دور شده و به شهرک کوچک «کیونزیر»، که در نزدیکی مرز فرانسه قرار داشت رسیده بودیم. میخواستم از طریق معبر Col de la Colombière که در پای بخش فرانسوی کوه آلپ قرار داشت و بخش کوتاهی از مسابقات دوچرخهسواری تور دو فرانس بود بالا بروم.تازه داشتم شروع میکردم و بسیار آرام حرکت میکردم. همزمان داشتم مانور میدادم تا یک موتورسیکلت پلیس را رد کرده و سمت چپ خودم قرار دهم. همینکه سرم را به آن سمت چرخاندم، دوچرخهام به مانعی که به سختی میشد آن را دید برخورد کرد و باعث شد روی سمت راستم زمین بخورم. زانویم زیر بدنم قرار گرفت و به آن فشار آمد. وقتی خواستم بلند شوم، هیچ چیز سرجایش نبود. نمیتوانستم کاری کنم که زانویم واکنش نشان دهد. هر دو دستم را روی رانم گذاشتم و تماشا کردم، در حالی که یک دستم به سمتی میرفت و دست دیگر به سمت دیگر. به سمت محافظهایی که داشتند میدویدند تا کمکم کنند برگشتم و گفتم "پایم شکست."
درد داشتم ولی احساس اصلیام یأس بود. از اینکه اجازه داده بودم این اتفاق بیفتد، حالم گرفته شد و به شدت به خاطر اینکه لذت آن روز را خراب کرده و نتوانسته بودم به سمت کوه بالا بروم، ناراحت بودم. مهمتر از آن، چند هفته مذاکرات حساس در دور نهایی را برای رسیدن به توافق پیش رو داشتیم. مصمم بودم اجازه ندهم آسیبدیدگی من، مانعی ایجاد کند.
برنامهام این بود که برای ریاست جلسهای مهم بین نمایندگان ائتلاف جهانیمان علیه داعش از ژنو به اسپانیا و بعد از آن به پاریس بروم. هنوز قصد داشتم بلافاصله بعد از بسته شدن پایم به این سفرها بروم، ولی پزشکان سوئیسی بعد از معاینهام گفتند در شرایطی نیستم که بتوانم کار زیادی انجام دهم. آنها گفتند شکستگی در فاصله یک اینچی سرخرگ رانی، درست زیر ناحیه ران اتفاق افتاده بود- شکستگی استخوان در این ناحیه، خطرناک بود. باید فورا جراحی میشدم.
رئیسجمهور اوباما وقتی خبر را شنید با من تماس گرفت. به او اطمینان دادم که ذرهای سست نخواهم شد. نمیدانم به چه فکر میکرد ولی هم همان موقع و هم در روزهای بعد، بیشترین حمایت ممکن را از من کرد.
با یک هواپیمای بوئینگ C-17، همراه با دکتر "دنیس بروک"، جراح ارتوپد حاذقی که چند سال قبلتر عمل جابجایی ران من را انجام داده بود به بوستون برگشتم. از سر لطف برای معاینه من و همراهی کردنم در سفر به آمریکا به ژنو پرواز کردم. "تام سالیوان"، معاون رئیس دفترم، "گلن جانسون"، مشاور ارشد من در امور ارتباطات راهبردی، "جان منینگر"، معاون قدیمی من و چند نفر از اعضای تیم حفاظت من را در این سفر برگشت همراه میکردند. بعد از اینکه از آتلانتیک عبور کردیم دنیس گفت باید چند هفتهای کارم را سبک کنم، وگرنه مجبور میشوم مدت طولانیتری نسبت به آنچه نیاز است از کارم دور بمانم.
وقتی وارد "فرودگاه بینالمللی لوگان" شدیم، با آمبولانس از هواپیما به بیمارستان عمومی ماساچوست منتقل شدم که حدود 5 دقیقهای با خانهام در بوستون فاصله داشت. چیزهایی که دکترها به من گفتم را شنیدم و به آنها گوش دادم، ولی کارهایی بود که باید انجام میدادم. صبح روزی که قرار بود جراحی شوم، جلسه ائتلاف ضد داعش که قرار بود در آن حاضر باشم برگزار میشد. ساعت 04:30 صبح بیدار شدم تا با آن جلسه تماس تلفنی بگیرم. (بعداً وزرای خارجهای که دوستانم بودند گفتند چطور آن صدای غیرحضوری روحی در جلسهشان دمید تا آنها را در تلاش برای نابودی داعش دلگرم کند.) ده روز بعد از تخت بیمارستانم، هر چقدر توانستم جلسات مجازی برگزار کردم.
در فیزپوتراپی هم تکانی به خودم دادم. اول کار، پزشکانم شک داشتند بتوانم آخر آن ماه بتوانم برای تکمیل مذاکرات ایران به خارج از کشور پرواز کنم. حداقل دو ماه دیگر باید با عصا راه میرفتم و پرواز بلافاصله بعد از جراحی هم خطر داشت. ولی ایرانیها نمیتوانستند به ایالات متحده بیایند و امکان هم نداشت بر سر چنان توافقی با تلفن بتوان مذاکره کرد. میدانستم باید حالم آنقدر خوب بشود که اجازه پرواز به آن سوی آتلانتیک را داشته باشم. تک تک روزها را برای رسیدن به این هدف تلاش کردم. سرانجام چنین مجوزی از طرف پزشکان صادر شد: حالم برای سفر خوب بود. صبح 26 ژوئن، از "پایگاه نیروی هوایی اندروز" سوار هواپیما شدم تا به سمت وین بروم. چون نمیتوانستم از پلهها بالا بروم، یک آسانسور هیدرولیک من را تا در هواپیما بالا برد.
***
"هیچوقت یک ایرانی را تهدید نکن"
آخرین دور مذاکرات در "پاله کوبورگ" برگزار شد- کاخ عظیمی که قبلاً محل سکونت [یکی از شاهزادگان اتریش] بوده و اکنون به هتل تبدیل شده و قدمت تاریخی آن به قرن 16 برمیگردد. قدمت چند قرنی زیربنای آن به معنای آن بود که نقشه ساختمان کمی پیچ در پیچ طراحی شده بود؛ رفتن از دفتری به دفتر دیگر اغلب به معنای عوض کردن چند آسانسور و راه رفتن در امتداد سالنهای طولانی و مازمانند بود. خوشبختانه، هیئتهای دیگر و مدیریت هتل از وضعیت من با خبر بودند و من میتوانستم وقتهایی که مذاکره در کار نبود را در اتاقی که درست در کنار آسانسور طبقه دوم قرار داشت استراحت کنم.
اوج تابستان بود و وین، گرمای سوزانی داشت. در کوبورگ، داخل اتاق طبقه بالایی که هیئت ما اکثر وقتش را به سر و کله زدن با اعداد و ارقام و تنظیم لحن بیانیهها میگذارند، دستگاه تهویه هوا خوب کار نمیکرد، اما تیم بینظیر نمایندگی آمریکا در وین، چندین پنکه آورد و فواصل بین پنجرهها را با نوارهای پلاستیکی پوشاند تا هوای خنک را داخل اتاق نگاه دارد. تیم سفارت، قهرمانهای پشت پرده بودند: سخت تلاش میکردند تا مطمئن شوند ما که چندین هزار مایل آنطرفتر از هسته مرکزی در "فاگیباتم" قرار داریم بیوقفه به کارمان ادامه میدهیم. اخبار جدید و گزارشهای اطلاعاتی را از سراسر دنیا رصد میکردند، به فاصله یک چشم به هم زدن، مقدمات برگزاری جلسات و لوجستیک حمل و نقل را فراهم میکردند و حتی یخچال را پر نگاه داشته و مرتب قهوه میچرخاندند.
کارشناسان مختلفی که حضورشان در هیئت ما ضروری بود هم قهرمان بودند. بسیاری از آنها چند هفتهای بیشتر از بقیه ما دور از خانواده در وین مانده و کار میکردند. آنها جشنهای عروسی، مراسمهای سالگرد فوت و جشن تولد فرزندان را از دست داده بودند- تمام جنبههای زندگی خانوادگی قربانی شده بود تا یک هدف سیاسی حیاتی حاصل شود. اما هیچکس نه شکایتی میکرد و نه مرخصی میخواست. تک تک اعضای تیم ما به مأموریتی که داشتند متعهد بودند. حرفهایترین و قابلترین گروه آدمهایی بودند که تا آن موقع با آنها کار کرده بودم.
ماه جولای که فرا رسید، مشخص شد که ما هر آنچه برنامهریزی برای چهارم جولای (جشن روز استقلال آمریکا) داشتیم را هم از دست میدهیم. رونالد، مدیر بشاش و با اعتماد به نفس کوبورگ تلاش کرد بهترین اوقات را برای ما رقم بزند. تمام روز شلوار ستارهدار پوشید و روی تراس هتل، فوراً بساط باربکیو راه انداخت و بزممان را با هاتداگ و همبرگر کامل کرد. فرصتی بینظیر برای دور شدن از آن ماراتون مذاکرات بود.
هنگامی که به اتاق مذاکرات بازگشتیم، اما، اوضاع سختتر شده بودند. هر چه از مسائل محل اختلاف میکاستیم، آزادی عملمان برای امتیازدهی هم کم میشد. بر سر اعداد، ترکیببندیها، سندها و چارچوبهای زمانی همچنان بحث میکردیم.
یک روز عصر، ارنی مونیز و من با ظریف و صالحی در اتاق اصلی محل مذاکره در طبقه دوم ملاقات کردیم. نمیدانستیم ایرانیها به خاطر خاطر عدم اطمینان از مقاصد و اهدافشان است که روند کار را متوقف کردهاند یا منتظر دستور از تهران هستند. به خودمان که آمدیم دیدیم که باز صدایمان را روی هم بالا بردهایم. یکی از دستیارانم داخل اتاق آمد و اطلاع داد که صدایمان کل سالن پایین را برداشته و همه حرفهایمان را میشنوند. اندکی بعد پیش فرانک والتر اشتاینمایر، وزیر خارجه آلمان رفتم و با نیش و کنایه گفت بر اساس چیزهایی که شنیده مثل اینکه جلسهام با ظریف "ظاهراً سازنده" بوده است.
اینطور نبود. روز بعد، جریان گفتوگوی مطولم را به سایر وزیران 1+5 انتقال دادم و ساعتها بر سر طرحی کار کردیم که در آن پیشنهاداتی برای رفع برخی از مسائل محل اختلاف مطرح شده بودند. فکر میکردیم که این پیشنهادات میتوانند برخی از شکافهای میان طرفین را کم کند.
ظریف را به یک اتاق کنفرانس بزرگ دعوت کردیم و حدود سی ثانیه بعد او را در جریان ایدههایی که به آنها رسیده بودیم قرار دادیم و او آنها را بلافاصله رد کرد.
همینطور که بلند میشد که جلسه را ترک کند فریاد زد: "این توهینآمیز است. شما میخواهید من را تهدید بکنید. هیچوقت یک ایرانی را تهدید نکنید."
سکوت مختصری فضا را در برگرفت تا آنکه سرگئی لاوروف، وزیر خارجه روسیه، سکوت را شکست و گفت: " یک روس را هم همینطور."
ناراحتی ظریف و حصول توافق نهایی
بعد از طعنه لاوروف، عدهای خندههای عصبی سر دادند و آن جلسه تمام شد. ناامید برای صرف شام با اعضای تیم مذاکرهکننده آمریکا به سمت اتاق غذاخوری کوبورگ رفتم. دور یک میز بزرگ و گرد نشستیم و موقع خوردن ششمین "شنیتسل وینی" آن هفته، درباره آنچه اتفاق افتاده بود، تأمل کردیم. برای اولین بار از زمان آغاز گفتوگوها به این فکر میکردم لازم است وین را بدون توافق ترک کنیم. درباره این صحبت میکردیم که چطور این شکست را توضیح بدهیم و اینکه چطور بگوییم ایرانیها آنقدر بیمنطق بودند که به طرفداران اقدام نظامی قوت قلب میدادند تا به صورت غیرعامدانه، تنشی بزرگتر ایجاد کنند.
آن شب با این امید که ایرانیها به ارزش چیزی که پیشنهاد داده بودیم پی ببرند به خواب رفتم. صبح روز بعد، جواد را در اتاقش ملاقات کردم. میخواستم با او تکنفره دیدار کنم تا ببینم واقعاً به بنبست رسیدهایم یا نه.
حرفم را اینطور شروع کردم: "جواد، میبینی اوضاع چطور است. میخواهی این توافق بشود یا نه؟". کمی درباره مخاطرات پیش رو و مسیری که برای رسیدن به آنجا پیموده بودیم حرف زدیم. جواد به من گفت با تهران صحبت کرده است. تصورش این بود که آنها پاسخ سازندهای به برخی از پیشنهادات او دادهاند و میخواست نشستی داشته باشیم تا ببیند میتوانیم از نقطه پرتگاه دور شویم یا نه. گفتم که مایلم حرفهایش را بشنوم ولی برخی مسائل معین هستند که ما نمیتوانیم درباره آنها نظراتمان را تغییر بدهیم. آن گفتوگو را با این احساس تمام کردم که جواد آن شب را فکر کرده و مشکلاتی که فکر میکرد غیرقابل حل هستند را پشت سر گذاشته است.
برای چند روز دیگر در وین ماندیم. فکر میکنم ایرانیها احتمالاً تصورشان این بود که میتوانند ما را پشت مانعی که کنگره ایجاد کرده بود نگهدارند. اگر ما تا 6 جولای که در طرح قانونی [کورکر] مشخص شده بود به توافق نمیرسیدیم موعد بررسی کنگره از توافق افزایش پیدا میکرد. نمیخواستیم برای رعایت ضربالاجل خودسرانهای که کنگره تعیین کرده بود همه چیز را قربانی کنیم، حتی اگر معنای این کار این بود که در نهایت وقت کنگره برای بررسی توافق به دو برابر افزایش مییافت.
هر روز به پایان کار نزدیکتر میشدیم ولی ظریف هنوز نمیتوانست موافقت کند. عصر 13 جولای که هفدهمین شب ما در وین بود، من ظریف، لاوروف، فدریکا موگرینی، مسئول جدید سیاست خارجی اتحادیه اروپا را به اتاق آمریکا در کوبورگ دعوت کرده بودم. فدریکا جانشین کاترین اشتون شده بود و همان موقع، به شناخت خوبی از ظریف و لاوروف رسیده بود. من در حالی که پای شکستهام را روی یک صندلی قرار داده بودم آنها نشسته بودم و ظریف داشت دلایلش را برمیشمرد و میگفت که چرا توافقی که در حال تلاش برای دستیابی به آن بودیم چندان برای ایران خوب نبود. حوالی نیمهشب، لاوروف که مشتاق بود فردا روانه سفری به ازبکستان شود حرفهای ظریف را قطع کرد و گفت: " جواد، شاید اختیار توافق کردن نداری؟ اگر مسئله این است، لطفا فقط به ما بگو. داری وقت ما را تلف میکنی."
ظریف از طعنهای که لاوروف زده بود عصبانی شد. برای اعتراض به زخم زبان لاوروف با عصبانیت از روی مبل بلند شد و شروع به حرکت به سمت در کرد. مثل فنر از جایم بلند شدم و لنگلنگان با عصایم به سمتش رفتم تا جلویش را بگیریم. در حالی که تلاش میکردم ظریف را آرام کنم به او گفتم: "میدانم که سرگئی نمیخواست به تو توهین کند." ساعتهای سخت و طولانی برای این توافق زحمت کشیده بودیم. قابل درک بود که استرس زیاد باشد. "ما فکر نمی کنیم کار دیگری هست که بتوانیم انجام دهیم. لحظه حقیقت فرا رسیده است. آن را میپذیری یا رهایش میکنی؟»
بعد از لحظاتی، اعتراف کرد که آمده است، توافق را بپذیرد، ولی - از میان چیزهای متعددی که خواسته بود- یک امتیاز دیگر میخواست که از دیدگاه او توافق را منصفانه کند.
به سرعت هر چه تمامتر به اتاق مجاور رفتم، جایی که "رابرت مالی" از شورای امنیت ملی، جان فایننر، وندی شرمن و چند نفر دیگر منتظر اخبار جدید بودند.
به آنها گفتم: «قرار نیست در مسائل اساسی کوتاه بیاییم، ولی بیایید چیزی پیدا کنیم که بدون آنکه برای ما هزینه داشته باشد به او کمک کنیم از موانع عبور کند. این تنها چیزی است که مانع ایجاد کرده است، نظری دارید؟» نگاهی به اطراف انداختم و دیدم همه شانههایشان را بالا میاندازند.»
کریس بکمایر، سرپرست کارشناسان ما در مسائل هستهای با احتیاط شروع به صحبت کرد. "یک چیزی هست..."
وزیر خزانهداری آمریکا از قبل آماده بود اسم چندین نفر را از فهرست ایرانیهای تحت تحریم خارج کند. آن موقع این کار را انجام نداده بودیم تا آن را برای لحظهای مانند حالا نگاه داریم- این در واقع، کارتی بود که ایالات متحده در جیب عقب ما گذاشته بود. الان وقتش بود که آن را بازی کنیم.
کریس توصیه کرد: "اینها [افراد موجود در لیست تحریم] بازیگران چندان مهمی نیستند. ممکن است [خارج کردن آنها از فهرست تحریم] کافی نباشد." ولی من متقاعد شده بودم که چیزی که اهمیت داشت ژست کار بود و احترام به تصمیمهای سختی که ایرانیها گرفته بود. عصایم را برداشتم و روانه در شدم."
دوباره وارد اتاقی شدم که سرگئی و جواد نشسته بودند. به جواد گفتم تمایل داریم یک گام دیگر برداریم تا این مسئله را تمام کنیم. فهرست نامهای اضافی که میخواستیم از لیست تحریمها خارج کنیم را به او پیشنهاد کردم و گفتم: "به توافق رسیدیم؟"
برای مدتی که مثل یک عمر به نظر رسید مکث کرد و گفت: "به توافق رسیدیم."
پاسی از نیمه شب گذشته بود و انرژی و زمان زیادی برای جشن گرفتن باقی نماند بود. بعد از چند دست دادن مختصر، به اتاقم برگشتم و به رئیسجمهور زنگ زدم تا خبر را به او برسانم. از من تشکر کرد و من هم از او تشکر کردم و گفتم که دارم برای مبارزهای آماده میشوم که با کنگره پیش رو داریم. توافقی که میخواستیم را به دست آورده بودیم، حالا باید نگهش میداشتیم.