به گزارش مشرق، قرار بودهمراه پدرش به تهران برویم؛ تا او را دیدم، گفتم: «خوب وقتی مرخصی اومدی مهدی جان! چند روزی خونه بمون و مراقب خواهر و برادرات باش.»
دستهایش را روی چشمانش گذاشت:
- «چشم.»
گفتم: «قربان چشمت مادر.»
***
وقتی از تهران برگشتیم، جای او را خالی دیدم!؟ از بچهها پرسیدم:
- «پس مهدی کجاست؟»
گفتند: «رفت جبهه.»
- مگه قول نداده بود که منطقه نره؟
- دنبالش اومدند و مهدی رو بردند.
***
توی خانه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. تا گوشی را برداشتم، مهدی از آن سوی خط سلام کرد:
- «مادر جان، بالاخره اومدید؟»
با دلخوری پرسیدم: «همین جوری بچهها رو نگه داشتی؟ مگه قول نداده بودی که...؟»
حرفم را ناتمام گذاشت:«بچهها رو به خوب کسی (خدا) سپردم، میدونستم اتفاقی براشون نمیافته. شما هم من رو به خدا بسپارید.»
***
آن روز من هم مهدی را به خدا سپردم.میدانم که این روزها جایش خوب است؛ خیلی خوبتر از ما.
خاطرهای از شهید مهدی هنرور باوجدان / راوی: طیبه فاضل الحسینی، مادر شهید