به گزارش مشرق، «رضا گنجی» کارشناس ارشد رسانه در یادداشتی درباره موضوع مهاجران افغان که پس از اظهارات سید عباس عراقچی در روزهای اخیر بحث برانگیز شده است، نوشت؛
مگر چند سال می شود خانه بدوش بود. چند سال می شود مدام در اردوگاههای مختلف، شب را در سرما، گرسنه و بی تن پوش مناسب سپری کرد؟ چه مدت و چند بار می توان مرگ عزیزترین ها را بخاطر یک تب ساده و یا گرسنگی شاهد بود؟ تا کی می شود در کنار مین ها زندگی کرد و هر روز پسران و دختران معصومی را دید که دارند با عصا از کوچه ات عبور می کنند. غم مادری که طفلش بی پاست و زخم سخت بر تن دارد در ذهن کدام یک از ماها قابل درک است؟ غم هزاران شوی که رفتند و پس نیامدند با کدام کمک پر منت نهادهای بین المللی التیام می یابد؟
بیشتر بخوانید:
دو کلمه حرف حساب درباره ماجرای «عراقچی و افغانها»
نظر «رضا برجی» درباره رابطه عمیق ایران و افغانستان
در خواجه بهاءالدین دیدمش. می گوید ۲۵ سال دارد اما به چشم من او یک مرد ۴۰ ساله است. با صورتی شکسته و غمگین. همه ی درد یک ملت در سیمایش خود را فریاد می زند. دوباره می پرسم چند سال داری؟ ناخودآگاه قسم می خورد شاید که باورم شود او فقط ۲۵ سال دارد. می گویم چه مدت این سلاح همراه توست؟ سکوت می کند. چشمانش اشک دارد. صدایش می لرزد. می گوید به گمانم از وقتی سیزده سالم بود. سعی می کنم احساسم را کنترل کنم تا حزنش مانع دانستنم نشود. چرا از سیزده سالگی وارد جنگ شدی؟ بی خیال زل زدن به چشمانم می شود. می فهمد که من با دردش بیگانه ام. نگاهش را به سمت کفش های گلی اش می برد. خاک زیر پایش را جابجا می کند. حزن آلود و نجیبانه می گوید " بخاطر یک وعده غذا ". شنیدم چه گفت اما راست نیست بگویم که آنچه گفت را فهمیدم و درک کردم چون هیچوقت برای یک وعده غذا، تمام جوانی ام را در اردوگاههای نظامی نبوده ام. جنگ، آوارگی، گرسنگی و نداری، سالهاست میهمان خانه های آنهاست. نمی شود همسایه باشی و شیون هر شبه شان را نشنوی. نزاع های داخلی و جنگ های فرسایشی توان شان را برده است… من دارم درباره خواهر و برادر افغانستانی حرف می زنم.
از وقتی که از مرز عبور کردند و به ایران آمدند، سالها می گذرد. من کودک بودم که او با ما در یک محله زندگی می کرد. در یک کارخانه ی شالیکوبی مشغول بکار بود. شاید در محله ی شما او مشغول کار ساختمانی و یا جایی دیگر مشغول کاری دیگر است. وقتی هم به دانشگاه رفتم با یکی از آنها همکلاس بودم. من الان دارم دهه پنجم عمرم را سپری می کنم و او هنوز هم اینجاست. یکبار برای کاری به مدرسه ای در جنوب تهران رفتم که محصلین اش همه کودکان افغان بودند. معلم شان هم افغانستانی بود. او دوست نداشت که در ایران بماند. دلش برای وطنش تنگ شده بود. می گفت هر روز غروب دلم می گیرد. فکرش را بکن، ۲۳ سال هر روز غروبت غمگین باشد. او در ایران متولد شد اما هرگز با زندگی در غربت کنار نیامد.
از ما ایرانیان گله داشت. می گفت که ما برخوردمان با آنها مناسب نیست. گاهی تحقیرشان کردیم. گاهی درکشان نکردیم. هیچوقت نخواستیم پای درد دل شان بنشینیم. حتی شنوده خوبی نبودیم. بارها در ادارات تحقیر شد. بارها به گوش خویش شنیده بود که از هموطنش بد می گویند. مدام مجبور بود که هویتش را پنهان کند. در جراید خوانده بود که آدم بدهای کشور میزبانش هم کیشان او هستند. دیده بود که بعضاً حق و حقوق هم میهنانانش به تمام و کمال پرداخت نشده و یا مزد به قد زحمت نبوده است. دروغ نمی گفت. او به چشم من یک بانوی افغانستانی فرهیخته بود. دلم درد گرفت نه بخاطر دردهای او که البته درد کمی نبود، تاسف خوردم که چرا حواس مان به میهمان نبود. چرا گاهی تند رفتیم. چرا زبان مان و قلم مان ناخواسته تلخ شد. چرا قضاوت هایمان گاهاً غلط بود. چرا عمق مشکلات و آسیب اش را نفهمیدیم و...
عذرخواهی کردم. واقعاً عذرخواهی کردم اما نمی توانستم به او نگویم در کشوری که بعضاً هم میهنش در ادارات ارج و قرب ندارد تو انتظار عزت نداشته باش. نتوانستم به او گوشزد نکنم که وقتی یک کارگر ایرانی به حقش نمی رسد تو انتظار حق به تمام و کمال نداشته باش. نتوانستم به او نگویم در کشوری که نرخ بیکاری اش بالاست تو نخواه که ما شغل مان را به مردان سرزمینت بدهیم. به او یادآور شدم که شکایت ات مقبول اما میهمان نوازی ما ولو با کاستی، غیر قابل انکار است. از او خواستم که کشور دومی را به من نشان دهد که اینهمه سال میلیون ها مهاجر را در خود پذیرا بوده باشد. بی چشمداشت. بی منت. گفت غرب. گفتم اگر می توانی همین فردا صبح، قبل از رویت رخ آفتاب برو. لطفاً تعدادی از این صدها هزار هموطن ات که ما دهه ها میزبان شان هستیم را هم با خودت ببر. گفت به این آسانی نیست. گفتم چرا آسان نمی گیرند؟ گفت آنها برای مهاجر پذیری خود استاندارد دارند. برنامه دارند. خط کش دارند و معدود از ما در آن ظرف شان می گنجیم و یا از آن دروازه ی هزار خوان شان توان عبور داریم. گفتم چرا آنوقت این حق گلچین کردن را برای دولت ایران قائل نیستید؟ گفت بحث انسانیت است. نمی شود چشم بست بر روی رنج ملتی. گفتم کدام یک از ما صدای انسان دوستی اش گوش فلک را کر کرده است. ما یا غرب؟ گفت بی شک غرب. گفتم ما اقتصاد مان و سرمایه مان قوی تر و بیشتر است یا دول غربی؟ گفت: آنها. گفتم تو از یک خانواده که خود زندگی اش به سختی می گذرد انتظار پذیرش میهمان و میهمان نوازی مطلوب داری یا از یک خانواده ی متمول؟ گفت متمول. گفتم چرا همه این سالها، از آنها بازخواست نکردید و ما گله تان از غرب را با صدای رسا نشنیدیم؟ چرا بر سر آنها فریاد نزدید و نخواستید که در موضوع مهاجرین افغان رنج دیده مسئولانه تر رفتار کنند؟ گفتم این از مرام به دور است که بر سر خانواده ی کم در آمدی که سالها میزبان شما بوده است، بخاطر غذای کم و یا عایدی اندک منت بگذارید و بد بگویید اما در مقابل، به همسایه گان دور و نزدیک ثروتمند که حتی حاضر به دیدن شما نیستند و شما را داخل آدم هم نمی دانند لبخند بزنید و به به و چه چه کنید. باید بپذیرید که شما افغان ها دهه هاست که شاخک های دوست و دشمن شناسی تان درست کار نمی کند.
معلم افغانی ساکن جنوب شهر تهران، مطمئناً حرفم را می فهمید اما وقتی آواره و بی موطن باشی، سرزمینت ناامن باشد، ندانی فردا روزت چگونه است، دلهره داشته باشی که نکند ناغافل دستگیر و بازگردانده شوی بی هیچ توشه ای. این دست از فرمایشات بکارش نمی آید. او می خواهد به بشریت اعتماد کند. گناهش چیست که بشر دیگر بشریت نمی کند. او به ما پناه آورد چون ما را هم مرز و هم زبان خویش دانست. شاید با بی محلی عربی و غربی کنار بیاید اما تحمل تلخی زبان و نگاه ما برایش سخت است. درست می گوید.
هنوز یک گله مانده بود که باید قبل ترک مدرسه به او می گفتم. همچنان با ادب گوش می کرد. گفتم باخبریم که بعضی از هموطنان شما در برگشت به موطن کم لطفی می کنند و از میزبان بد می گویند. این نمک نشناسی است. در موضوع مهاجرین افغانی، هیچ ملتی را نجیب تر و سخاوتمندتر از ایرانیان نمی شناسیم. حتماً نقص بوده اما نه آنگونه که بعضی از نمک نشناسان از سر جهل و یا با منظور و هدف خاص در رسانه های افغانستان بیان می کنند. ایرانی شریف با همه ی مشکلاتش هیچوقت از حکومتش مصرانه نخواست که کلیه برادران و خواهران افغانی اش را آنهم به هر قیمت از کشور اخراج کنند. این فکر غلط و یا تزریق شده را از ذهن تان خارج کنید که پارسیان به نیروی کار افغانی محتاج اند.
شاید این حرف ها را زیاد شنیده باشید اما به واقع اینطور نیست. خودتان هم می دانید که نیروی کار افغانی همانند بسیاری از نیروهای کار وطنی دارای کیفیت بالا و مقبولی نیست. کدام کشور آغوشش را برای اینهمه مهاجر فاقد کیفیت مطلوب باز می کند؟ ما بخاطر کار شما پذیرای شما نبودیم و نیستیم ما خودمان نیروی کارمان مازاد است. لطفاً مهر ایرانی را بد و غلط تفسیر نکنید. شاید بتوان مواردی از درشت گویی ایرانیان در مواجه با مهاجرین را لیست کرد اما هیچوقت نمی توان کج خلقی و کج فهمی تعدادی اندک را به کل جامعه عاطفی ایرانی نسبت داد. شما کدام کشور پر مهاجری را سراغ دارید که بدور از تنش های اجتماعی و یا رفتاری مربوط به مهاجرین باشد؟ شایدم فرهنگ دائم الشاکی بودن بعضی از مردمان سرزمینم در شما هم اثر کرده است؟ لطفاً منصف باشید. ما نه مثل غرب از شما گلچین شده مهاجر گرفتیم و نه به سان آنها برای پذیرش فقط چند مهاجر افغانستانی عالمی را خبر کردیم و لطف مان را در چشم کسی فرو کردیم...
لذت نمی بردم که شرمنده اش کنم. او نه عبدالله عبدالله بود و نه کرزای و اسماعیل خان و اشرف غنی و ژنرال دوستم و ژنرال فهیم و زلمای خلیل زاد. او هم مثل من کاره ای نبود. تازه آنقدر که من در کشورش بودم او خود در کشورش نبود. من می دانستم که قندهار و نیمروز و هرات و بداخشان و خواجه بهالدین و مزار شریف و کابل چگونه است و او نمی دانست. همان اندازه که نمی دانست دشمنان دو ملت این روزها با ابزارهای مختلف چه دارند بر سر دوستی و مهر و مودت دو کشور همسایه می آورند. مراقب مهر ملت ها باشیم.