به گزارش مشرق، محمدقائم خانی یادداشتی بر کتاب «تحریر دیوانگی» تالیف مهدی زارع نوشته و آن را در اختیار ما قرارداده است.
«مسلم است که انسان بخشی از طبیعت نیست. فراتر از طبیعت است و برای همین بی خانمان می ماند، وگرنه که مثل گنجشک ها، مورچه ها، اسب های وحشی و تمام موجودات دیگر جایی برای خودش پیدا میکرد نه اینکه زمین و آسمان را به هم ببافد تا برای خودش خانه بسازد.»
این جملات در صفحه ۷۰ «تحریر دیوانگی» نشانههایی است مبنی بر اینکه با کتابی درباره خانه مواجه هستیم و البته دههها نشانه دیگر که موید چنین ادعایی هستند. مسأله شخصیت اصلی داستان خانه است، عمده صحنههای رمان در دو خانه مشخص میگذرد، گره افکنی و کشمکشها و بحران داستان، به خانه ربط دارد و اصلاً راوی درباره خانه صحبت میکند و همه چیز را به خانه ربط میدهد.
جهان این رمان، بر «خانه» بنا شده است. عجیب آنکه جهان انسانی هم بر خانه بنا شده است، و همین کافی است که بفهمیم با رمانی عمیق طرفیم که با خواندن سرسری آن، چیز چندانی گیر مخاطب نمی آید. خانه محل استقرار است، جایی برای ماندن، برای سکون. خانه مایه آرامش است، و محمل آرامش است، و اصلاً «خانه» آرامش است. بیرون از خانه جای قرار و استواری و استحکام نیست.
بیرون از خانه، یا محمل فرار و گریز است، یا درگیری و ستیز. برای همین هم هست که کمتر کسی به خانه فکر میکند. هرجایگاهی جای آن چیزی است که «خانه» آن است و هرچه غیر آن، مسافر و مهمان صاحب خانه است. کارخانه، جای کار است و هرچه غیر از کار، به بهانه میزبان خانه یعنی کار، آنجاست. مریض خانه، محل استقرار و آرامش مریض است و اگر امروزه روز، بیماران جایگاهی دست چندم در بیمارستان های ما دارند، مشکل از وضعیت ماست نه نامِ دقیق «مریض خانه». حالا یک نفر سر قلم را برگردانده سوی همین جای اصیلی که بدیلی ندارد. و اصلاً مگر غیر این است که آوارگی و دربهدری، نامی جز «بیخانمانی» ندارد؟
اما خانه چیست با چه چیزی، خانه میشود؟ آیا چیزی هست که خود این ملجأ و اصل هرچیز را اصالت و هویتی ببخشد؟ که بدون آن نشود نام «خانه» روی خانه گذاشت؟ آیا هر چهاردیواری مسقفی را خانه خوانند؟ اگر نه، اگر آرامش جزء جدایی ناپذیر خانه است، اگر خانه ماسه سکون است، پس برای «خانه شدن» خانه چه باید کرد و به دنبال چه جیزی بود؟ مهدی زارع در این کتاب، دست روی عنصری می گذارد تا خانه را خانه کند، یا به اصطلاح خود کتاب، خانه را زنده کند. وقتی برسید به صفحه ۱۱۳، راوی از تصمیم جدیدش می گوید و فصل با آن تمام می شود: «فردا به شهر می روم و وقتی برگردم، نه اجازه می دهم پیرمرد در خانه بماند و به بگماز و پسرش و نه نعنا.
لااقل تا وقتی لباس سیاهش را دربیاورد و حاضر شود لباس سفید بپوشد. آن وقت است که خانه دوباره نفس خواهد کشید.» آری، زن. زن است که خانه را زنده می کند. در نظر ایرانیان، زن مایه اصلی «زِندگی» است. نبود زن، خانه را «ناخانه» میکند. نه که درو دیوارهایش را بگیرد، آن را به چهاردیواری مسقفی تبدیل میکند که در بهترین حالت، میتواند انبار خوبی باشد.
در صفحه ۱۴۲ راوی از وضعیت خودش و خانه، بعد از رفتن نعنا صحبت می کند: «بعدش خانه گرگ شد. افتاد به جان من. رد نعنا همه جا بود. روی جلد تک تک کتاب ها که گردگیری شان کرده بود. روی شیشه های تمیز خانه. حتی روی لیوان چای نیم خورده که لعاب بسته بود.» آرامش و سکون خانه رفته، چون نعنا رفته، و وقتی نعنا برود، اصل خانه بودن خانه، زیر سوال است. خانه دیگر محل قرار و آرامش نیست. ساکنانش، سکون ندارند. انگار دیگر اهل آن چهاردیواری نیستند. چهاردیواری اهلی نیست، وحشی شده. «خانه گرگ شد.» تحریر دوانگی، روایت همین مؤانست یا عدم مؤانست خانه و انسان امروز با همدیگر است.
و اما نام کتاب؛ «تحریر دیوانگی». این دیوانگی در آخر کتاب مشخص میشود، دقیقاً در صفحه آخر رمان، صفحه ۱۴۳: «دیوانگی حق طبیعی من است… شال سفید با گل های ریز قرمز را اوی جیب کتم میگذارم و سرمای هوا را بو می کشم که ردی از نعنا پیدا کنم.» او دیوانه است و بی خیال چنان خانهای می شود، فقط به خاطر اینکه نعنا در آن نیست. نعنا رفته است، یعنی روح خانه رفته است، این است که راوی چنان می کند و چنین میاندیشد. اما این دیوانگی، صرفاً در صفحه آخر نمایان میشود. ولی دیوانگی در همه کتاب هست. منتها پنهان است. ظاهراً عاقل است، اما در واقع همان دیوانه آخر کتاب است. اما نشانه این دیوانگی چیست؟ و یا چه چیزی میتواند نشانه آن عقل باشد؟
راوی نعنا را میخواهد، همین. میداند که او میتواند زندگی اش را معنا ببخشد، اما برای این معنا، که همه حیاتش به او بسته است، هیچ کاری نمیکند. اصلاً تکان نمی خورد. منتظر است که خود او بپرد در آغوش راوی و همه چیز را معنا ببخشد، تا آن آرامش گمشده به زندگی اش بیاید. راوی منفعل است، کاری نمی کند، و منتظر است بازِ خوشبختی پر بگشاید و روی شانهاش بنشیند. زهی خیال باطل که باز پرنده ای باشد که پر بگشاید برای نشستن بر شانه هر کسی که منتظر اوست.
برخلاف فهم بسیاری از ما، سکون پسآمدِ انفعال نیست. انفعال از ضعف نفس است و کمی خرد. انفعال زبونی است و پذیرش هرآنچه بر انسان می رسد، و نه آنچه لیاقتش را دارد. انفعال برای کسی که در انتظار خوشبختی است، عین دیوانگی است. انفعال برای راوی «تحریر دیوانگی» که امید دارد همای سعادت بر دوشش بنشیند و نعنا دامن گل گلی بر خانه اش بگستراند، عین دیوانگی است. او اگر عاقل بود، میدوید سمت نعنا و حرفش را قرص و محکم می گفت. توی جشم های زیبای نعنا نگاه میکرد و می گفت که میخواهدش، و هیچکس دیگر را هم نمی خواهد.
او اگر عاقل بود، نمی گذاشت در خانه ای که نعنا هست، هیج کس دیگری زندگی کند. و اگر هم میخ واست بخشش و احسانی به درماندگان داشته باشد، خانه ای تازه برای آنها دست و پا می کرد تا در آن، «ساکن» شود. معلوم است چه بر سر خانه ای که نعنا تنها «همخانه» اش باشد، آن هم یکی از همخانههای متعددش، خواهد آمد. راوی اگر عاقل بود، با شجاعت نعنا را نگه می داشت و از هیچ حرفی که پشت سر و جلوی رویش گفته شود، نمی ترسید. باید بودن با نعنا در خانه را بر همه چیز برتری می داد، آن وقت می دید که خانه با نعنا، با زنی که دوستش می دارد، و فقط او را دوست می دارد، محل قرار و سکنای او می شود یا نه. سکون و قرار در خانه، با عقل به دست می آید، با شجاعت، با قدرتی که با هرچه غیر زن و زیبایی است، میجنگد.