به گزارش مشرق، امروز سیونهمین سالمرگ محمدرضا پهلوی در بیمارستان معادی قاهره است. ادوار گوناگون حیات و سلطنت وی، فراوان در صفحه تاریخ مورد واکاوی و تحلیل قرار گرفته و خواهد گرفت. با این همه امروز خواننده منتظر است تا نکاتی درباره واپسین منزلگاه زندگی او بشنود. آنچه پیش روی دارید روایت دو تن از نزدیکان وی یعنی اردشیر زاهدی و احمدعلی مسعود انصاری از سفر مرگِ شاه است. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
بیشتر بخوانید:
اردشیر زاهدی: با شاه مثل قاچاقچی رفتار کردند!
جایگاه اردشیر زاهدی در دوران حکومت محمدرضا پهلوی، واضحتر از آن است که نیازمند توضیحی چندان باشد. او داماد، معتمد و رابط شاه با امریکاییها بود و از این جنبه، جعبه سیاه دوره حاکمیت او به شمار میرود. از سوی دیگر روابط شاه با امریکا از بدو سلطنت تا پایان نیز، در زمره روشنترین نکتهها در تاریخچه حکمرانی اوست. او در آغاز نیل به سلطنت درصدد جایگزینی امریکا به جای انگلیس بود و در 28 مرداد نیز با اراده آنان به سلطنت بازگشت. با این همه امریکاییها در واپسین ماههای حیات شاه و هنگامی که در پی کشوقوسهای متعدد با سفر استعلاجی او به کشور خود موافقت کردند، با وی رفتاری بس توهینآمیز داشتند. زاهدی در این باره روایت میکند:
«قبل از آنکه عازم نیویورک شویم یکی از دوستانمان اطلاع داد که پرزیدنت کارتر از وزارت امور خارجه امریکا خواسته است تا قبل از عزیمت شاه، به اطلاع مقامات ایران برساند که پذیرش شاه در امریکا فقط به خاطر مسائل انسان دوستانه و انجام معالجات پزشکی است و پس از آن، شاه از امریکا خارج خواهد شد. اوایل خردادماه سال 1358 بود که با یک فروند هواپیمای جت -که از شرکت ایرانی گلف استریم (متعلق به میلیاردر ایرانی آقای نمازی) کرایه کرده بودیم- روانه نیویورک شدیم. در امریکا ایرانیان زیادی بودند که دهها شرکت کشتیرانی، هواپیمایی و پالایشگاههای گاز و نفت را در مالکیت خود داشتند. موقعی که شاه شنید آقای نمازی -که یک نفر شیرازی است- جزو میلیاردرهای تراز اول امریکا به حساب میرود و صاحب دهها شرکت بزرگ بینالمللی و دهها فروند هواپیما و کشتی است، اظهار داشت: اگر من در سال 1332 فریب امریکاییها را نخورده بودم و به تهران بازنمیگشتم و مثل آقای نمازی دنبال تجارت میرفتم، اکنون پادشاه اقتصادی گمنامی بودم و هیچکس هم با من کاری نداشت! او درست میگفت، در امریکا افرادی هستند که چند برابر شاه سعودی و پادشاه برونئی یا امیر کویت ثروت دارند و هیچکس هم اسم آنها را نشنیده است. آنها در قصرهایی زندگی میکنند که کاخ سعدآباد یا کاخ نیاوران مثل سرایداری آنها میباشد! در امریکای امروز اشخاصی هستند که ثروت آنها از یکصدمیلیارد دلار هم بیشتر است یا در موارد استثنایی، افرادی مانند صاحب کمپانی مایکروسافت هستند که سالی یکصد میلیارد دلار درآمد دارند! حالا شما پاسخ بفرمایید که پادشاه واقعی چه کسی است؟ البته شاه آقای نمازی را از گذشته دور میشناخت. پدر این آقای نمازی با اعلیحضرت رضاشاه دوست بود و در موقع تبعید رضاشاه از ایران در سال 1320، از طریق کمپانی کشتیرانی خود به پادشاه تبعیدی ایران کمک کرده بود و آقای نمازی پسر هم در جریان وقایع سالهای 1331 تا 1332، موقعی که والاحضرت اشرف و علیاحضرت ملکه پهلوی (تاجالملوک) و همراهانشان توسط مصدق به خارج تبعید شده بودند و پول نداشتند، به فریاد آنها رسیده و مخارجشان را در اروپا تأمین و تأدیه کرده بود. ما در نیویورک در یک فرودگاه دورافتاده و متروک نظامی به نام پایگاه لادردیل فرود آمدیم که حالا از آن برای نشستن و برخاستن هواپیماهای کشاورزی سمپاشی استفاده میکنند. در فرودگاه یک مأمور گمرک و یک مأمور اداره کشاورزی امریکا سراغمان آمدند تا مطمئن شوند کالای قاچاق یا گل و گیاه و نباتات دیگر همراه نداریم! برخورد آنها بسیار زشت بود و حتی بلااستثنا ما را تفتیش بدنی کردند. اعلیحضرت که از این برخورد بسیار عصبی بود، خطاب به آنها گفت: من شاه هستم که یک سال قبل رئیسجمهور کارتر جلوی پایم فرش قرمز پهن میکرد!»
رفتار سودجویانه رئیس و پزشکان بیمارستان دانشگاه کورنل نیویورک با شاه، در زمره خواندنیترین فصول سفر مرگ اوست. گذشته از سطح نازلِ خدمات ارائه شده به شاه در این بیمارستان، رفتار طمعورزانه و سودجویانه آنان با وی، بس عبرتانگیز است. اردشیر زاهدی داستان آن را اینگونه بازگفته است:
«ما را برعکس انتظار به بیمارستان مموریال نیویورک نبردند، بلکه به بیمارستان دانشگاه کورنل -که مخصوص تعلیم و تربیت نوپزشکان و مبتدیان است- بردند. این بیمارستان -که به مرکز پزشکی کورنل معروف است- از بیمارستانهای درجه سوم نیویورک و بسیار کثیف و پرازدحام بود. شاه را به نام دیوید نیوسام در بیمارستان بستری کردند و در تمام پروندههای پزشکی نام ایشان دیوید نیوسام درج شده بود. من با آنکه 25 سال تمام در کنار پادشاه بودم تا آن لحظه اطلاع نداشتم که اسم امریکایی اعلیحضرت و نام ایشان در گذرنامه امریکایی ایشان دیوید نیوسام است! اتاق شاه در طبقه هفدهم بیمارستان بود و اتاقی هم در کنار آن برای شهبانو در نظر گرفته بودند... برعکس آنچه در کتابهای مختلف نوشته شده است من فقط برای تقویت روحیه اعلیحضرت همراه ایشان بودم و هیچ نقشی در پذیرش ایشان در امریکا و بیمارستان نداشتم و همه کارها را دیوید راکفلر و کیسینجر و ریچارد نیکسون و سایر دوستان امریکایی اعلیحضرت انجام دادند. با آنکه تلاش زیادی شده بود تا ورود شاه به بیمارستان از چشم نمایندگان رسانههای همگانی پنهان بماند معهذا موضوع آشکار شد و مطبوعات و خبرنگاران میکروفونبهدست ایستگاههای رادیو- تلویزیونی به بیمارستان سرازیر شدند و موضوع را علنی ساختند. پس از آن دانشجویان ایران مقیم امریکا جلوی بیمارستان ریختند و تظاهرات کردند و فریاد مرگ بر شاه سر دادند. باید بگویم در بیمارستان دانشگاه کورنل مدیران بیمارستان و پزشکان و حتی پرستاران مانند کفتار و لاشخور به دور شاه ریختند و درحالیکه به شاه به چشم یک طعمه پولدار نگاه میکردند هر یک کوشیدند تا از این مریض در حال موت سودی نصیب خود سازند. اول از همه مدیر بیمارستان مراجعه کرد و ضمن آرزوی بهبودی برای شاه اظهار داشت بیمارستان کورنل برای تجهیز بخش سرطان خود نیاز به یک میلیون دلار کمک اعلیحضرت دارد. معنای این حرف آشکار بود و آنها برای شروع معالجات شاه یکمیلیون دلار میخواستند. این یک باجگیری آشکار از پیرمردی در حال مرگ بود. شاه که با مرگ دستوپنجه نرم میکرد چارهای جز پرداخت این پول نداشت. تعدادی از پزشکان نظیر دکتر «کولمن» هم که برای شیمیدرمانی اطراف شاه جمع شده بودند به بهانههای مختلف اعلیحضرت را تیغ میزدند. هر چند دقیقه یک بار پزشک جدیدی درحالیکه پروندهای در زیر بغل داشت وارد اتاق شاه میشد و چند سؤال پزشکی از او میکرد و دستی به سر و روی شاه میکشید و نبض او را میگرفت و میرفت. ما بعداً دلیل مراجعه این همه پزشک را فهمیدیم. هر یک از آنها برای معالجه چند دقیقهای به شاه و احوالپرسی از او -که اسم این کار را ویزیت و معاینه میگذاشتند- چند هزار دلار طلب میکردند! به هر حال پزشکان پس از دهها مشاوره پزشکی -که هر مشاوره برای شاه چند هزار دلار آب میخورد- ایشان را به اتاق عمل بردند و درحالیکه همه آزمایشات و عکسبرداریهای انجام شده نشان میدادند که طحال ایشان بزرگ شده و باید برداشته شود کیسه صفرای شاه را درآوردند و جای عمل را دوختند! در این موقع خبر آوردند که فریدون جوادی موفق به خروج از ایران شده و از طریق ترکیه خود را به نیویورک رسانده است. فریدون جوادی که از دوستان نزدیک شهبانو بود، به بیمارستان آمد و آمدن او سبب شد شهبانو از تنهایی و افسردگی خارج شود. فریدون مانند یک خدمتگزار صدیق در بیمارستان در جوار شاه و شهبانو باقی ماند و من که مجبور بودم برای رسیدگی به امور شخصی خود به واشنگتن برگردم با اجازه اعلیحضرت نیویورک را ترک کردم و دیگر ایشان را ندیدم و این آخرین دیدار ما در زمان حیات شاه فقید بود.»
اردشیر زاهدی در ادامه نقل خاطرات خود، روزی را به یاد میآورد که در پی مرگ شاه و از طریق فرح دیبا، در جریان نحوه رفتار پزشکان امریکایی با او در واقعه عمل جراحی وی قرار گرفته است:
«اعلیحضرت محمدرضا شاه در ساعت 9 صبح روز 5 مرداد 1359 درگذشت و من برای شرکت در مراسم تشییع جنازه ایشان عازم قاهره شدم. در قاهره تشییع جنازه باشکوهی از جنازه ایشان به عمل آمد... تابوت شاه در پرچم سهرنگ ایران پوشانده شده و مدالها و نشانهای شاه روی آن قرار داشتند. در پشت جنازه ریچارد نیکسون (رئیسجمهور اسبق امریکا)، هنری کیسینجر (وزیر امور خارجه اسبق امریکا)، کنستانتین پادشاه سابق یونان، والاحضرت اشرف و شهبانو فرح و بنده به اتفاق همسر سابقم والاحضرت شهناز و عدهای از رجال بلندپایه امریکایی، انگلیسی و اسرائیلی حرکت میکردند. پس از دفن شاه و پایان مراسم خاکسپاری چند روزی در کاخ قبه نزد شهبانو باقی ماندیم و شهبانو در این فرصت مطالبی را از روزهای پایانی عمر شاه برایم تعریف کردند که نشان میداد بردن شاه به امریکا همانا توطئهای برای قتل ایشان بوده و پزشکان امریکایی به جای معالجه شاه مرگ او را تسریع کرده بودند. شهبانو برایم چنین تعریف کردند و من این مطالب را، چون خودم شاهد و ناظر نبودهام از قول ایشان تعریف میکنم: هنوز چند روز از عمل جراحی شاه نگذشته بود که عکسبرداریها نشان دادند پزشکان جراح در هنگام عمل شاه سنگریزهای را در کیسه صفرای او جا گذاشتهاند! هنگامی که این مطلب به اطلاع پروفسور کولمن رسانده شد او به جای آنکه متأسف باشد، شروع به خندیدن کرد و گفت: هه... هه... هه...! بهراستی چه مسخره و خندهآور است که جراحان متوجه به جاماندن این سنگریزه نشدهاند! من (فرح) فوراً به پاریس تلفن کردم و با پروفسور (فلاندرن) مشورت نمودم. دکتر ژرژ فلاندرن که از جراحان برجسته فرانسوی و از دوستان دیرینه من و شاه بود گفت: در عمل کیسه صفرا یک روش استاندارد وجود دارد که جراح باید ضمن عمل جراحی به کبد بیمار فشار بیاورد تا معلوم شود آیا همه سنگها از کیسه صفرا خارج شدهاند یا نه؟... چرا آنها این کار را نکردهاند؟ از آنها بپرسید چرا؟ و بعد هم به خاطر حفظ جان شاه فوراً او را از امریکا خارج کنید زیرا این علامت آن است که میخواهند او را در بیمارستان بکشند! در وضع بدی قرار گرفته بودیم. مدتها تلاش کردیم تا به امریکا بیاییم و حالا باید شاه را برمیداشتیم و از امریکا فرار میکردیم!»
احمدعلی مسعود انصاری: فرح برای شاه وصیتنامه جعل کرد!
احمدعلی مسعود انصاری، پسرخاله فرح پهلوی است. او از طریق وصلت فرح با شاه به دربار راه یافت و رفتهرفته به او نزدیک شد. او تا سالها پس از مرگ شاه، با رضا پهلوی همکاری داشت و پس از مدتی و براثر یک اختلاف مالی از او جدا شد. او بعدها و در گفتوشنودی، وضعیت شاه در واپسین روزهای حیات را اینگونه توصیف کرد:
«من یکماه قبل از فوت شاه با ایشان بودم و بعد به عنوان نماینده شاه برای دیدار با تیمسار غلامعلی اویسی، آقای بختیار و سعودیها به پاریس رفتم و هر وقت به فرح خانم زنگ میزدم، میگفت حال ایشان خوب است، نگران نباشید! من تصمیم گرفتم به امریکا بیایم که خانوادهام را بعد از چند ماه ببینم. آن وقت هوشنگ انصاری من را دید و گفت: حال اعلیحضرت خیلی خراب است، هرچه زودتر به مصر برگرد و ببین وصیتنامه سیاسی او چیست؟ من پیش رابرت آرمائو رفتم. او کسی بود که دیوید راکفلر و اشرف پهلوی به شاه معرفی کرده بودند و کارهای شاه را در خارج از ایران انجام میداد و اردشیر زاهدی میگفت او وزیر دربار شاه در خارج است! او تا من را دید، گفت: احمد به قاهره برو، چون شاه را دارند میکشند، با 20 دکتر صحبت کردیم و آمادهاند به قاهره بروند ولی فرح زنگ زده و گفته: اینها نیایند. شما زودتر به قاهره برگرد و کاری کن که این دکترها به آنجا بیایند... من فوراً با هواپیما به لندن آمدم و شنیدم که شاه فوت کرده و فردای آن روز به قاهره رفتم! آنجا خانم دکتر پیرنیا -که دکتر شاه در تبعید بود و در ایران دکتر بچههای شاه بود- به من گفت: احمد، بعد از اینکه تو رفتی حال شاه خوب بود، اما دو دکتر فرانسوی آمدند و شیمیدرمانی را شروع کردند و خیلی شاه را بد معالجه میکردند، مسائل طبی را رعایت نمیکردند و وقتی امریکاییها فشار میآورند که به قاهره بیایند، فرح میگوید: اگر امریکاییها بیایند، ما قهر میکنیم و میرویم! فرح بعد از چند روز، به آرمائو زنگ میزند و میگوید: چند روز صبر کنید و ظرف دو روز این دو دکتر فرانسوی چیزی را در بدن شاه ترکاندند و کاری کردند که کار شاه تمام بشود! دکتر پیرنیا به من میگفت: اینها حتی اجازه نمیدادند دکترِ انور سادات (رئیسجمهور مصر) به شاه نزدیک بشود و او را ببیند و همه کار را در اختیار خود گرفتند. آنچه من دیدم، معتقدم او را کشتند و فردای آن روز هم که من دنبال وصیتنامه سیاسی شاه رفتم، معلوم شد وصیتنامه سیاسی ندارد! فرح گروهی را مأمور کرد و در جلسهای نشستند. دکتر منتصری وصیتنامه شاه را نوشت. او شخصی بود که با شاه بد بود. واقعیت این است که وصیتنامهای از شاه در کار نبود و تقلب کردند. چیزی نوشتند و به اسم او خواندند. بعد از آن هم فرح افرادی که به قول معروف، از انقلابیون درباری و مشتی آدم کافرِ به تمام معنا و کمونیست بودند، دور خود جمع کرد. معتقدم همینها بودند که ارتش ایران و همه چیز را خنثی کردند و میخواستند خودشان سوار بر کار شوند.»
همانگونه که اشارت رفت، احمدعلی مسعود انصاری پس از مرگ محمدرضا پهلوی و تا مدتها، در دفتر رضا پهلوی به فعالیت مشغول بود. وی درباره نگاه مخدوم خود به احراز سلطنت در ایران پس از مرگ پدرش، به نکاتی جالب اشاره کرده است:
«ابتدائاً من معتقدم سعودیها پول زیادی را خرج میکنند و هدف آنها تجزیه ایران است. از همه استفاده ابزاری میکنند تا ایران تجزیه شود و این خواست سعودیها در مدارک ویکیلیکس منتشر شد که به امریکاییها فشار میآوردند که کاری کنید ایران تجزیه شود. ما چه جمهوری اسلامی را دوست داشته یا نداشته باشیم، فکر نمیکنم خواستار تجزیه ایران باشیم. معتقدم سعودیها و امریکاییها از رضا پهلوی استفاده ابزاری میکنند. وقتی شاه فوت کرد، من از خاندان پهلوی خداحافظی کردم و رفتم. چون فرح کمونیستهایی که دشمنان شاه بودند و شاه از آنها بدش میآمد و خودش هم میدانست که اینها باعث شدند حکومت نابود شود، دور خودش جمع کرده بود! فرح اینها را در قاهره آورد و ما از هر نظر ازجمله مسائل مذهبی، مخالف اینها بودیم. رضا پهلوی در 20 سالگی قسمی خورد و اعلام سلطنت کرد و به من هم زنگ زد که نزد من بیا. او به من گفت: در غیاب تو، دوستان من به سعودی رفتند و قول گرفتن 22 میلیون دلار را گرفتند. 2 میلیون نقد حاکم مکه به آنها در سفر داده شد و مابقی را هم گفتند میفرستیم. از طریق شاه مراکش هم 5 میلیون دلار پول را به او دادند و میخواست سازمانی را برای خودش درست کند و از من خواست که به او بپیوندیم که پیوستم. شاه در آخرین مصاحبهاش با فریدون صاحبجم میگوید: این رضا علاقهای به سلطنت ندارد و امیدوارم اشتباه کرده باشم و اگر رضا و دوستانش تا دو، سه سال بعد از انقلاب ایران به کشور بازنگردند دیگر مسئله سلطنت در ایران منتفی است... این مصاحبه مکتوب شاه است. وقتی هم شاه زنده بود، من با رضا بودم و سعی میکردیم در او انگیزه ایجاد کنیم که به ایران برگردد، ولی خبری از رضا نبود! درصورتیکه اگر علاقه داشت، حداقل خودش را نشان میداد و او انگار وجود نداشت! در سال 1983 سازمان سیا از طریق آقای کیسی و ریگان رئیسجمهوری امریکا، بهطورجدی میخواستند رضا پهلوی را برگردانند و بعد از سه هفته افراد مختلفی را به کشورهای مختلف فرستادند که شروع کنند به جمعآوری اطلاعات و آماده کردن زمینه برای این کار. اما بعد از سه هفته این افراد را خواستند و گفتند این آقا (رضا پهلوی) علاقهای به بازگشت به ایران ندارد، با این حال تا چهار سال هم به او 150 هزار دلار میدادند. نهایتاً وقتی من به او گفتم من دیگر سلطنتطلب نیستم -که البته این هم دلایلی دارد- او به من گفت: تو بمان ولی به کارهای سیاسی زیاد کاری نداشته باش! زمانی که آقای خمینی زنده بود، به جمهوری اسلامی و آقای خمینی حمله میکرد و نطق میکرد، اما پس از آن و تا مدتها هیچ علاقهای به سلطنت نشان نمیداد.»
منبع: روزنامه جوان