گروه جهاد و مقاومت مشرق - گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:
مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
اتهام بیپایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس
چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
قسمت اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم این گفتگو در هفته قبل منتشر شد.
قسمتهای قبلی گفتگو را اینجا بخوانید:
مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! + عکس
عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + عکس
مواجهه همسر مدافع حرم با تکههای جگر شوهر! + عکس
معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! + عکس
ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + عکس
آنچه در ادامه میخوانید، ششمین بخش از این گفتگو است و در آن با ادامه ماجرای خواستگاری شهید پورهنگ از همسرشان و داستان نوشتن کتاب «بی تو پریشانم» همراه خواهید شد.
**: حالا که مباحث اقتصادی مطرح شد؛ خوب است از شما بپرسم در مدت یک سالی که از محل کارشان جدا شدند، در بحث سوریه، حق مأموریت می گرفتند که چرخ اقتصاد زندگی بچرخد؟
همسر شهید: من خیلی در مباحث مالیشان نبودم و به من نمی گفتند چقدر درآمد دارم. می گفت نمی خواهم شما نگران دخل و خرج باشید ولی می دانم که حقوق و حق مأموریت داشتند که دریافت نمیکردند. می گفت می خواهم بماند و پسانداز شود تا بتواند مثلا خانهای برای بچهها بخرد. این مبلغ را من بعد از شهادتشان از سپاه گرفتم. شکر خدا هیچ وقت به سختی مالی نیفتادیم. مخصوصا با به دنیا آمدن دخترها به چشم می دیدیم که برکت به زندگی ما جاری شد. پدر و مادرم هم حمایتهای مالی از ما می کردند.
**: گفتید که در خواستگاری همه بحث ها مطرح شد جز مسائل اقتصادی. مهریهتان چقدر بود؟
همسر شهید: ما کلا در خانوادهمان رسم نیست که مهریه بالا قرار بدهیم. نه برای دخترها و نه برای عروسها؛ حداکثر ۱۱۴ سکه. نظر پدرم هم همین بود. یادم هست وقتی می خواستند با خانواده شان بیایند تا صحبتهای نهایی برای مراسم و مهریه انجام شود، به برادر بزرگترم، آقاوجهالله که دخترشان همسن من بود، گفتم: من اگر آدم مورد نظر خودم را پیدا کنم، دوست ندارم مهریهام بیشتر از ۱۴ سکه باشد. از برادرم خواستم که موضوع را به پدرم منتقل کند. ایشان هم با منطق با پدرم صحبت کرد اما پدر مخالفت کرد و گفت که این تعداد، خیلی کم است! البته ۱۱۴ سکه هم خیلی زیاد نبود.
برادرم پیشنهاد داد در جلسه میگوییم که ما نظرمان روی ۱۴ سکه است اما نظر حاجآقا این تعداد است. این را هم در جلسه گفتند. خیلی جالب بود که خانواده محمدآقا چانه می زدند که مهریه را بالاتر ببرند ولی من اصرار داشتم که همان ۱۴ سکه باشد. قیافه محمدآقا خیلی دیدنی بود. هم از دست آنها حرص می خورد و هم نشانه را دیده بود و حالش منقلب شده بود. البته بعدا این موضوع نشانه را به من گفتند؛ قضیه نشانه را اینطور برایم تعریف کرد:
گفتند: من دو رکعت نماز معروف حضرت زهرا (سلام الله علیها) که بین نماز مغرب و عشا باید خوانده میشد را هر شب می خواندم و نمازها را به این نیت می خواندم که اگر این خانم همان است که من دعا کرده و از حضرت عباس (علیه السلام) خواستهام، مهریهاش را ۱۴ سکه قرار دهد. میگفت در خانه قبل از این که بیاییم خیلی نشستیم و صحبت کردیم. هر کسی نظری داشت. قرار شد اگر شما ۵۰۰ سکه گفتید، بیخیال بشویم! محمدآقا هم به خانواده گفته بود: اگر گفتند مهریه ۱۴ سکه باشد چه؟! همه خندیده بودند و باورشان نمیشد که اینطور شود. همین بود که در جلسه خواستگاری، همهشان جا خوردند...
**: گویا مراسمی هم به عنوان عروسی نگرفتید...
همسر شهید: ما یک عقد خانوادگی گرفتیم و رفتیم زیارت حرم حضرت عبدالعظیم. البته من دوست داشتم خطبه عقدمان را حضرت آقا بخوانند. به پدرم هم گفتم مهریهام را ۱۴ سکه می گذارم که عقدمان را حضرت آقا بخوانند. بعدا متوجه شدم که این کار شرایط خاص و صفی طولانی دارد. به هر حال قرار شد به حرم حضرت عبدالعظیم برویم و امام زمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) را به جشنمان دعوت کنیم. فردایش هم ثبت رسمی عقد در محضر انجام شد و مراسم مختصری هم به صورت خانوادگی در منزل برادرم گرفتیم.
۱۷ ربیعالاول بود. مراسممان هم متفاوت بود. من گفتم هر کسی میخواهد دست بزند آزاد است اما نمی خواهیم در مجلسمان گناه باشد. من سی دی مولودی با صدای یکی از مداح های معروف را گذاشتیم تا همه دست بزنند و شادی کنند. بعضیها تعجب کرده بودند. گفتم شلوغ کنید، بگویید و بخندید. خیلی خوشگذشت اما به لطف خدا گناههایی که مدنظرم بود، انجام نشد. من همسن برخی از خواهرزادهها و برادرزادههایم بودم که ممکن بود مثل من فکر نکنند. درست است که در مراسمهای خواهران و برادرانم اصلا ردی از موسیقی و گناه نبود اما نسل بعد از آنها نگاهشان تغییر کرده بود. من با این که همسن آنها بودم، تصمیم دیگری گرفته بودم و کاملا متفاوت، مراسم را برگزار کردیم.
برای جشن عروسی هم خودم از اول دوست داشتم یک اتفاق متفاوت و جدای از چیزهایی که هست، بیفتد. محمدآقا میگفتند خیلی دوست ندارم این تفاوت به چشم بیاید. میگفت نمی خواهم نفی کنم اما ممکن است یک زوج به کهفالشهدا بروند و کلی عکس بگیرند اما من نمی خواهم این شکلی باشد. می خواهم یک کار خودمانی و دلی باشد. ما که نمی خواهیم کارمان و خودمان را برای مردم نمایش بدهیم!
یکی دو نفر از بستگان فوت کردند و ازدواج ما عقب افتاد. دیدیم فرصت خوبی است برای این که نقشهمان را عملی کنیم و جشن ازدواج مرسوم را نگیریم؛ رفتیم مشهد. سال تحویل آنجا بودیم. کنار یک عالمه جمعیت بودیم. محمدآقا می گفت فکر کن همه این هزاران نفر، مهمان جشن ما هستند! اینطوری بود که زندگیمان را شروع کردیم. یادم هست برخی اقوام و آشنایان به من میگفتند بعدا هر کس را ببینی که لباس عروس پوشیده، حسرت میخوری! جالب این که حالا هر کسی لباس عروس پوشید این حس را دارد و میگوید کاش لباس من فلان شکلی بود اما من که این را تجربه نکردم، این حسرت را ندارم!
**: محمدآقا خانه هم که نداشتند؛ کجا ساکن شدید؟
همسر شهید: محمدآقا یک منزل پدری داشتند که در اختیار برادر کوچکش گذاشته بود. آن خانه، منزلی بود که محمدآقا ساکن بود و به برادرش گفته بود تا ازدواج من، تو آنجا بمان. همه برادرها ازدواج کرده بودند و فقط محمدآقا مانده بود. بعد از ازدواج ما، جابجا شدند و برادر بزرگترشان خانه را فروختند و مبلغی به ما دادند. فکر کنم حدود ۲۰ میلیون بود. با آن پول، یک خانه در شهرری رهن کردیم و با هدیههایی که در مراسم عقد و عروسیمان گرفته بودیم، یک ماشین هم خریدیم.
مدتی آنجا بودیم و بعدش، منطقهمان را عوض کردیم و به جای دیگری از شهرری رفتیم. بعد هم که خدا دخترها را به ما داد و محمدآقا می خواستند به سوریه بروند، گفتند برویم نزدیک منزل حاجآقا که خیال من راحت باشد. محمدآقا قرار بود قبل از تولد دخترها به سوریه بروند اما کارهایشان طولانی شد و چند ماهی تاخیر افتاد. چون رسمی سپاه نبودند این تاخیر اتفاق افتاد. از همان سال بود که به شهرک شهید بروجردی آمدیم تا کنار مادرم باشیم تا کمکحال من باشند.
**: پس منزلی که الان هستید را محمدآقا برای شما گرفتند...
همسر شهید: خیر؛ در همان شهرک، چند خانه عوض کردیم.
**: پس فقط ورودتان به شهرک با نظر ایشان بود...
همسر شهید: بله؛ گفتند اگر شما اینجا باشید، خیال من راحتتر است.
**: تحصیلات شما چه شد؟ کارشناسی ارشد را ادامه دادید؟
همسر شهید: در آن گیر و دار به اصغرآقا گفتم: اجازه بده من کنکورم را بدهم و بعد خانواده محمدآقا بیایند برای خواستگاری. گفت: نه، این ها میآیند و می روند، بعد شما کنکورت را بده... همین آمدن و رفتن چند ماه طول کشید و منجر به ازدواج شد. من هم ترجیح دادم آن موقع، امتحان ندهم چون واقعا چیز زیادی نخوانده بودم. کنکور را ندادم اما از فضای درس دور نشدم و از طرف دانشگاه امام صادق(ع) در طرح شهید مطهری و جاهای مختلف تدریس می کردم ولی به درسخواندن برنگشتم. زمانی که محمدآقا در سوریه مسموم شد و حالش خوب نبود به من گفت: هر اتفاقی که برای من افتاد، کار خودت را بکن و دوباره درست را بخوان و تدریس کن. یادم هست فردای چهلمش دوباره رفتم به دانشگاه امام صادق و تدریس را شروع کردم. چند ترم تدریس کردم و بعد تصمیم گرفتم ارشدم را هم بخوانم؛ چون هم رتبهام در کنکور و هم معدلم خوب بود، بدون کنکور به ارشد رفتم. درسم را در یک مرکز پژوهشی خواندم. کارشناسیام حقوق است و ارشدم را در حوزه مطالعات زنان خواندم که الان در مرحله پایاننامه است.
بحث نوشتن کتاب هم توصیه خودشان بود. همان زمانی که مسموم بودند و وصیت می کردند، از خاطراتشان می گفتند و تأکید داشتند اینها را بعد از شهادت من کتاب کن. به ایشان گفته بودم که دوست دارم نویسنده بشوم و همه کتابم را بخوانند، گفت: من آرزویت را محقق میکنم.
چند روز بعد از شهادتش بود که شروع کردم به نوشتن. یکی از خبرنگاران، متنهای من را دید و گفت: چه کسی برایت می نویسد؟ گفتم: خودم. گفت: میخواهی معرفیات کنم به یک ناشر تا کتابت را چاپ کند؟ گفتم: این متنها در حد دلنوشته و پستهای تلگرامی و اینستاگرامی است. چون خودش نویسنده بود، گفت: نه، به نظرم متنهای خوبی است و میشود آنها را کتاب کرد. بگذار من معرفیات کنم. من را معرفی کرد به چند انتشارات که خوششان آمد و پسندیدند.
من خیلی شهید آوینی را دوست دارم و به خاطر این علاقهام به سمت انتشارات روایت فتح کشیده شدم. سوره مهر هم به من گفت: کتابتان سوژه جذابی دارد و ما برایتان چاپ میکنیم اما بالاخره کتاب را به انتشارات روایت فتح دادم.
**: شکر خدا آنها هم کتاب را به خوبی منتشر و توزیع کردند.
همسر شهید: بله و خدا را شکر یک مشاور خیلی خوب هم در کنار من گذاشتند. خانم سمیه حسینی از محققان و نویسندگان فعالی بودند که مشاور تألیف من بودند. آن وقت ها آخرین مقطع مشاورهها بود و بعد از آن، این سیستم جمع شد. خانم حسینی متن من را خواند و گفت که مایهدار است. در مسیر نوشتن هم خیلی کمکم کردند البته یک جمله هم برای من ننوشتند فقط طوری راهنماییام کردند که حس «نویسندگی» در من جوشش پیدا کند و خودش را در متنم نشان بدهد.
**: یعنی شما متن کتابتان را چند بار بازنویسی کردید؟
همسر شهید: خیر، برخی قسمتهایش اولین نگارش است یعنی نیاز به بازنویسی هم نداشت. من متن را برای خانم حسینی میفرستادم و ایشان تأیید میکردند و مثل پازل کنار هم میچیدند یعنی سمت و سویی به متن من میدادند و در بازنویسی نهایی، کتاب به این شکلی شد که منتشر شده.
**: شما اساسا کتابهای روایت همسران شهدای مدافع حرم را میخواندید؟
همسر شهید: نه؛ من راستش تاحالا اگر اشتباه نکنم به جز یکی دو مورد که یکی کار خانم آخرتی بود و سفارش کرد حتما بخوانم، یادم نیست کار مدافعان حرم را خوانده باشم. کارهای دفاع مقدسی را زیاد خواندهام. اصولا کتابهای ایرانی و خارجی زیادی می خوانم اما در حوزه مدافعان حرم، سراغ کتاب ها نمیرفتم.
**: این کارتان هدفمند بود؟
همسر شهید: دوست نداشتم کتاب من شبیه کتاب دیگری بشود. حتی به ناشرم هم این مطلب را گفتم. تاکید داشتم که نمی خواهم نوشتههایم، رنگ یک زندگی دیگر را داشته باشد. می خواهم بکر و نو باشد. به همین خاطر سراغ بقیه کتاب ها نرفتم.
**: بعد از نوشتن کتابتان هم سراغ آن کتابها نرفتید؟
همسر شهید: بعد از آن دیگر سختم است که زندگی شهدای مدافع حرم را بخوانم. نمیتوانم سراغشان بروم...
**: کلا چه کتاب هایی می خوانید؟
همسر شهید: یک سری مطالعات تخصصی دارم که در حوزه مطالعات زنان است، نه به شکل تخصصی بلکه به این صورت که موضوعات زنانه را پیگیری می کنم. بهطور مثل نظریات فمینیسم تخصصی است؛ مثلا کتاب «روح ناآرام من» داستانی است ولی گرایشات فمینیستی دارد. من بیشتر در این قالب، کتابهایم را انتخاب می کنم. مثلا کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» یکی دیگر از کتابهایی است که خواندم و پسندیدم. بخش دیگر مطالعاتم هم در حوزه داستانهای روز و رمانهای کلاسیک است.
الان برای خودم یک دوره سفرنامهخوانی گذاشته ام چون دارم یک سفرنامه درباره بشاگرد مینویسم.
**: به آنجا سفر هم کردهاید؟
همسر شهید: بله، پارسال با تعدادی از بچهها با محوریت حاج قاسم، برادرم و همسرم به اردوی جهادی رفتیم.
**: دخترهایتان هم آمدند؟
همسر شهید: بله، با من بودند. کلاسی برای بچهها بود که مشغول خمیربازی و نقاشی میشدند. دوره «قهرمان شناسی» بود که بچهها هم در آن شرکت داشتند و من هم قرار بود که از حاج قاسم، همسرم و برادرم صحبت کنم.
سفر جذابی بود. سه روز بیشتر نبود اما حالا که دارم مینویسم، از فصل به فصلش لذت میبرم. برای همین دوره مطالعاتی گذاشتم تا سفرنامههای ایرانی و غیرایرانی را بخوانم. هر کتاب صوتی یا رادیویی هم باشد، می شنوم. هر کتابی که می نویسم، انگار لازم است ریکاوری کنم و دوباره حجم زیادی کتاب بخوانم تا آماده شوم برای نوشتن کتاب بعد...
*میثم رشیدی مهرآبادی
... ادامه دارد