من تا آن جمله را گفتم، ‌تلفن قطع شد. همیشه به این فکر می‌کنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است...!

گروه جهاد و مقاوت مشرق - سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌دومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

**: شما گمان می کردید منظور ایشان از کربلایی شدن یعنی این که بتوانند با شما به سفر پیاده‌روی اربعین بیایند؟

همسر شهید: بله؛ ذهنم در این بود که اگر هم از سفر پیاده‌روی جامی‌ماند، دعا کنم زیارت بامعرفت نصیبش بشود که گفتم: ان‌شاالله می‌شوی.

شهید نوید صفری در دوران خدمت سربازی

**: پس تصور شهادت از آن جمله به شما دست نداد...

همسر شهید: نه، اصلا... من تا آن جمله را گفتم، ‌تلفن قطع شد. همیشه به این فکر می‌کنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است. این آخرین مکالمه دنیایی ما شد که از من خواستند کربلایی بشوند. من چهارشنبه عصر به کربلا رسیدم. آخرین تماس ما روز یکشنبه ۱۴ آبان (چهار روز قبل از شهادت) بود.

**: یکشنبه، چه ساعتی؟

همسر شهید: ساعت ۳ بعد از ظهر بود. شب هم پرواز داشتم و رفتم به نجف. الحمدلله سفرم خیلی خوبی بود. آقانوید به من گفت که برو و کاروان مادر شهید خلیلی را پیدا کن اما هیچ آشنایی را در مسیر ندیدم اما همه چیز به خوبی گذشت. من سفرهای دیگری هم رفته‌ام، گاهی آدم متوجه می شود دست غیب کمک می کند تا همه چیز کنار هم جفت و جور بشود؛ از اسکان گرفته تا چیزهای دیگر. کلا سفر خیلی خوبی داشتم.

من عصر چهارشنبه رسیدم کربلا، چون می دانستم که به حرم هم نمی‌شود رفت،‌ روبروی حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدم و از روی پلی که به آنجا دید دارد، ‌پایین رفتم، متوجه شدم عنایتی شد و حالم عوض شد. آنجا خیلی اشک ریختم. چون آقانوید خیلی پسر دوست داشت و خواب هم دیده بود که خدا پسری نورانی به ما می‌دهد که اسمش را قرار بود «رسول» بگذاریم، ‌خیلی دعا کردم که هم آقانوید و هم پسرمان عزیز دل امام زمان (عج) بشوند و همان چیزهایی که آقانوید خواسته بود را تکرار کردم اما هیچوقت به ذهنم نبود آقانوید قرار است شهید بشود. من تا چهل روز قبل از شهادت، همه‌ش حواسم به شهادتشان بود اما خواست خدا بود که این موضوع از فضای ذهنی‌ام دور شود.

شهید نوید صفری بر سر مزار شهید رسول خلیلی

**: چرا چهل روز یادتان است؟

همسر شهید: چون چهل و پنج روز قبل از شهادت، من به سوریه رفتم و برگشتم و افتاده بودم در فاز خرید جهیزیه. آقانوید هم آنقدر ذوق داشت که برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می‌فرستاد...

**: احتمالا خیالتان از امنیت آنجا هم تا حدودی راحت شده بود.

همسر شهید: بله؛ برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می فرستاد که مثلا می گویند اینجا روتختی‌هایش خوب است... وقتی سوریه بودیم هم رفت و یک لباس نظامی پسرانه کوچک خرید و به ضریح حضرت رقیه سلام‌الله علیها تبرک کرد و داد به من و گفت این را ببر برای آقارسول‌مان.

من همیشه می گویم آقانوید مصداق این حدیث از معصوم بود که «چنان باش که همیشه زنده‌ای و چنان باش که فردا می‌میری». هم شوق شهادت داشت و هم شوق زندگی.

در آن چهل و پنج روزه کاملا در فضای ذهنی‌ام، شهادت آقانوید به حاشیه رفته بود. من و مادرشوهرم می رفتیم و خانه‌ها را می دیدیم و برایش فیلم می گرفتیم و می فرستادیم؛ اما نمی پسندید! آخرش هم گفتیم: آقانوید خودت باید بیایی انتخاب کنی!... خودش آنطرف داشت برنامه‌ریزی‌های عملیات را می‌کرد و حتی شنیدم که چله زیارت عاشورا گرفته بود اما حواسش به دو طرف ماجرا بود.

من در کربلا دعایش کردم و برگشتم و آقانوید فردایش شهید شد.

**: کِی برگشتید؟

همسر شهید: من همان چهارشنبه در حد دو ساعت کربلا بودم و زمینی برگشتم و پنجشنبه ظهر به ایران رسیدم. با ون‌ها به سمت شهر مهران آمدم. جمعه بود که به خانه رسیدم. پیگیر بودم که از آقانوید خبری هست یا نه. در آن تلفنی که با هم داشتیم، ‌همه فکر می کردند آقانوید می خواهد بیاید کربلا و با هم برگردیم. هیچ کسی هم باور نمی کرد و می گفتند مگر می شود خانمش را بگذارد تنهایی به کربلا برود؟! حتی در تماس آخر هم گفت: همه فکر کردند من می خواهم بیایم کربلا تا با هم برگردیم اما از این خبرها نبود. منتظر من نشوی...

باز هم در گوشه ذهنم باور نکردم و با خودم می گفتم چون آقانوید خیلی اهل شگفتانه‌ است، ‌می خواهد بی‌خبر بیاید آنجا تا من را شگفت‌زده کند؛ اما آقانوید اصلا قرار نبود کربلا بیاید. حتی به دوستانش گفته بود قرار ما عمود ۱۴۱۴ اما نیامد. منم منتظر نشدم و به خودم گفتم یا شگفت‌زده‌ام می‌کند یا نه. حدود نیم ساعت کنار ستون ۱۴۱۴ منتظر ماندم اما خیلی بعید دانستم بیاید و همین ساعت و همین لحظه بخواهم آنجا ببینمش و برگشتم. اما آقانوید هم قرار نبود بیاید و وقتی من برگشتم،‌ تصورم این بود که شاسد آقانوید به کربلا رفته و به زودی خبری ازش می‌آید؛ اما باز هم خبری نشد.

با دو سه نفر تماس گرفتم و تا یکشنبه هیچ خبری نداشتیم. مادر شوهرم هم از شنبه نگران شده بودند و پیگیری می‌کردند.

**: یعنی ۱۸ آبان ۹۶ که شهید شدند،‌ کسی خبر نداشت؟

همسر شهید: تعدادی از دوستان و همرزمانشان روز جمعه خبردار شده بودند. بعضی از دوستان هم فقط می دانستند اتفاقی افتاده اما خبر دقیقی نداشتند. آنقدر خبرها متفاوت بود،‌ من هنوز هم دقیق نمی دانم در آن روزها چه خبرهایی منتشر شد؛ اما فرماندهان می‌دانستند که اتفاقی برای آقانوید افتاده است.

اما در خانواده هیچ کسی خبر نداشت و تا همان روزی که خبر شهادتشان را دادند و به معراج شهدا رفتیم، کسی نمی دانست آقانوید شهید شده. خبر اولیه مفقودی را به ما ۲۱ آبان (یک روز بعد از اربعین) دادند. عصر یکشنبه بود و من در محل کار بودم. سالروز شهادت شهید محمدرضا دهقان‌امیری هم بود و می خواستم بعد از کار به گلزار شهدای چیذر بروم برای زیارت. خیلی نگران آقانوید بودم. گفتم بروم آنجا و به شهدا متوسل بشوم شاید از طریق چند تا از دوستان که می‌دانستم همسرانشان پیگیر هستند، خبری به دست بیاورم. البته روز یکشنبه گویا خبرهایی آمده بود اما به ما نمی گفتند. عصر یکشنبه ساعت ۶ بود که یکی از دوستان آقانوید به نام آقا سیدحسن که به منزلشان رفت و آمد داشتیم و از روحیات من خبر داشتند که علاقمند راه شهدا هستم و اهل این نیستم که تا خبر شهادت را بشنوم، بی‌قراری کنم،‌ تصمیم گرفتند خبر را به من بدهند. با این که دوستان دیگر گفته بودند نمی خواهد تا پیکر آقانوید پیدا نشده، به خانواده چیزی بگوییم.

شهید نوید صفری عاشق اهل بیت بود....

خانواده آقا سیدحسن زنگ زدند و به من گفتند که ما می خواهیم یک خبری بدهیم که باید خیلی سعه صدر و تحمل داشته باشی؛ آقانوید رفته عملیات و وضعیتش مشخص نیست و مفقود شده.

**: یعنی صراحتا همین خبر را گفتند؟!...

همسر شهید: بله؛ من توی اتاق جلسات بودم. برادرم هم در محل کار خودم مشغول بود. آنقدر برایم سنگین بود که حالم را فهمید و به او هم گفتم. او هم به خاطر آرامش من باور نکرد و خیلی جدی نگرفت و گفت: ‌ایشالا خیر است و چیزی نیست.

وقتی از محل کار آمدم بیرون تازه فهمیدم چه شده! می گفتند آقانوید مفقود شده در حالی که قرار بود آن روز برگردد. آن روز خیلی به من سخت گذشت تا روزی که خبر شهادتشان را دادند. از این جهت که انتظار عوض شدن ورقه زندگی‌ام را نداشتم. من در فاز و ذوق و شوق برگشت آقانوید و عروسی‌ام بودم. قرار بود ۲۰ روز دیگر مراسم بگیریم و حالا همه چیز عوض شده بود.

**: خب مفقود شدن به معنای تمام شدن همه چیز نبود که...

همسر شهید: من خیلی احتمال شهادت می‌دادم. چون گفتند که شهید حبیب بدوی هم که با ایشان بوده رفته عملیات. آنقدر خاطرات شهدا را خوانده بودم که با خودم گفتم می خواهند ما را آماده کنند برای خبر شهادت. گفتند الان مشخص نیست چه اتفاقی افتاده. آقانوید آنقدر نوربالا می زد که من متوجه بودم به شهادت می‌رسد. آن روز من از محل کارم در خیابان سهروردی تا میدان هفتم تیر پیاده آمدم. بهت‌زده بودم و به کسی هم زنگ نزدم. مردم را نگاه می کردم و همین که راه می رفتم به همه چیزهایی که گذشته بود فکر می کردم.

با خودم می گفتم من که می‌دانستم شهید می شود اما قرار نبود الان شهید بشود. قرار بود هر وقت می خواهد شهید بشود، به من بگوید! ناگهان یاد مادرشوهرم و وابستگی‌اش به آقانوید و آرزوهایش و ذوق و شوق مراسمش افتادم. یاد مادر خودم می افتادم که خیلی آقانوید را دوست داشت. بیشتر از خودم نگران حال این دو نفر بودم. وقتی که می‌خواستم به آقانوید بله بگویم، خانواده می گفتند خودت داری این شرایط را می‌پذیری. سوریه رفتن، جانبازی و مفقودی و شهادت دارد اما من همه چیز را کاملا پذیرفته بودم و همه مسئولیت روی دوش من بود. باخودم می‌گفتم الان آنها چه کار می خواهند بکنند؟!...

همراه با مادر در سفر حج

**: قرار بود شما به مادر آقانوید و خودتان خبر بدهید؟

همسر شهید: من اصلا جرأت نمی کردم به مادر آقانوید این خبر را بدهم، ‌آنقدر که دلم برایشان می سوخت. اما قاعدتا من باید خبر را به مادر خودم می دادم. رسیدم به یک فروشگاه لوازم خانگی در میدان هفت تیر. من خیلی برای جهیزیه حساس بودم و آنجا یک ظرف میوه‌خوری داشت که من چندین بار آن را دیده بودم و می خواستم آن را بخرم ولی مردد بودم که اگر مهمان بیاید منزلمان، پذیرایی با این ظرف‌ها چطوری می شود. با همه این حساسیت‌ها، خبری به من داده بودند و با بهت‌زدگی رسیدم به همان ظرف‌ها. نگاه کردم و انگار یک نفر با پُتک به سرم زد و با خودم گفتم: این‌ها چه ارزشی داشت و دارد؟! من اصلا در ظرف کاغذی آب بخورم ولی همسر عزیزم کنارم باشد؛ این‌ها چه فایده‌ای دارد؟! سختگیری‌هایی که داشتم از ذهنم گذشت و از چشمم افتاد.

**: به افکار و روحیات و گفته‌های شما نمی‌آید چنین سختگیری‌هایی داشته باشید...

همسر شهید: برای خودم این سختگیری‌ها را داشتم. برای مراسم‌ها خیلی ساده می‌گرفتیم اما به قول آقانوید ما خیلی سخت‌پسند و خوب‌پسند بودیم. برای چیزی که می‌خواستم بگیرم خیلی وسواس به خرج می دادم که شیک باشد و الا بر سر خرید و مراسم خیلی ساده‌گیر بودم. الان هم کلا ساده زندگی می‌کنم اما آن وقت وسواس‌های خاصی داشتم که در آن حال و هوای جوانی، طبیعی بود.

آن روز دنیا خیلی برایم بی‌ارزش شد. خانواده‌ام اصلا دلشان نمی آمد به انباری بیایند و جهیزیه من را ببینند. مقداری از وسایل در منزل مادرشوهرم بود و بقیه وسائل در انباری منزل خودمان بود چون هنوز خانه مستقل نگرفته بودیم. جهیزیه دیگر برایم ارزشی نداشت و دادیم به دیگران. همه می‌گفتند: جهیزیه‌ات یادگاری است و نگه‌دار. من می‌گفتم: اینها در صورتی برای من قشنگ بود که آقانوید باشد.

همیشه با خودم می گویم برخی می گویند به مدافعان حرم پول زیاد داده‌اند اما واقعا وقتی «عزیز»ی برود، همه چیز از چشم آدم می‌افتد. ما شکر خدا از وضعمان راضی‌ایم و خدا را شکر می کنیم اما نشاطی که داشتیم از وجودمان رفته که تمام دنیا را هم به ما بدهند، ‌به حالت اول برنمی‌گردیم و چیزی جایگزین نمی‌شود. خیلی از جذابیت‌ها و شوق و ذوق‌هایی که داشتیم، هیچ وقت برنمی‌گرد و هیچ اشکالی هم ندارد چون راهی است که خودمان انتخاب کرده ایم. اما هنوز هم برخی طعنه می زنند که شما را فرستادند مشهد، یا سهمیه دانشگاه دارید یا خیلی از حرف هایی که نشان می‌دهد حال ما را درک نمی کنند.  من می گویم طرف مقابل باید بچشد تا بفهمد همه این داستان‌ها در برابر خلأی که ایجاد می‌شود ناچیز است. از طرفی هم فدا شدن عزیزان ما در برابر مسئولیتی که در برابر اسلام داریم، چیزی نیست. به هر حال این مقایسه‌ها درست نیست.

کتابی با نام «شهیدنوید» درباره زندگی شهید صفری توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است

من هر جایی بروم می گویم ما خیلی وقت‌ها سر یک سری بالا پایین‌های زندگی‌مان  غصه و حسرت می خوریم غافل از این که بهترین نعمتی که کنارمان داریم، ‌سلامتی و بودن عزیزانمان است. تازه تلنگر می خوریم و می فهمیم که چه سرمایه‌هایی داریم.

**: آن روز بعد از میدان هفت‌تیر چه کردید؟

همسر شهید: من اصلا نمی‌دانستم کجا هستم و خیلی پیاده رفتم.

**: منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: ما سمت میدان شهدا زندگی می‌کنیم. راهم خیلی دور نبود. مسیر را تا جایی که می شد پیاده رفتم. من همیشه برای آقانوید یا می نوشتم و یا صدایم را ضبط می کردم و خاطراتم را می‌گفتم. سوریه هم که بودم بخشی از این خاطرات را دادم تا بخواند چون پشت تلفن نمی‌خواستم دلتنگی‌ام را بگویم تا اذیت بشود؛ برای همین حرف‌هایم را می نوشتم. با همین عادت که در پیاده‌روی کربلا همه حرف‌هایم را برایش ضبط می کردم، شروع کردم به حرف زدن با آقانوید و حرف‌هایم را ضبط کردم. آخرش هم گفتم: آقانوید! احتمالا شهید شده‌ای و الان صدای من را می‌شنوی. همیشه بهش می گفتم که اگر شهید شدی مدیونی که من را جا بگذاری. ببین من با تمام وجودم برای رسیدن تو دعا کردم تو هم باید برای من دعا کنی و کمک کنی. آنجا بود که در حد یک دقیقه به تصور این که شهید شده، حرف‌هایم را گفتم و ضبط کردم. قسمتی از آن را خانم اعتمادی در کتاب «شهیدنوید» آوردند...

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...

برچسب‌ها