همسرم هم تقریبا یکی دو هفته می شود که شناسنامه‌اش آمده. الان برای شناسنامه دختر و پسر کوچکم که مدرسه می‌رود، هر بار که می‌روم ثبت احوال، می گویند آقا ما نیرو نداریم!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

خبر شهادت «عباس گوشتی» در فیسبوک! +‌ عکس

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس

**: دخترتان که معلم بودند همچنان در افغانستان هستند؟

پدر شهید: نه، آمدند ایران.

مادر شهید: دخترم بعد از یک سال که زنگ زدم، گفت مامان ما در افغانستان امنیت نداریم، چون وقتی صحبت می شود یکی به من می گوید که داداش تو در سوریه شهید شده، یکی می گوید فلان و بهمان... ما می ترسیم... خلاصه بچه‌ها را بعد از یک سال آوردیم.

تشییع پیکر شهید عباس حیدری

پدر شهید: فضا که خراب شد، ما اینها را آوردیم.

**: الان یکی از دخترهایتان ازدواج کرده‌اند؟

پدر شهید: بله؛ همان دخترم که آنجا ازدواج کرده بود، این بچه کوچک‌ها بچه‌های او هستند.

**: جعفر آقا هم ازدواج کرده؟

پدر شهید: نه هنوز. الان ما بلا تکلیفیم، یک روز می گویند به برادران و خواهران شهید شناسنامه می‌دهند و یک روز دیگر، حرف دیگری می‌زنند.

**: یعنی سه تا از فرزندان شما شناسنامه ندارند؟

پدر شهید: بله،

**: چه می گویند؟ حرفشان چیست؟

مادر شهید: می گویند بالای سن قانونی هستند و شناسنامه نمی‌توانند بگیرند.

پدر شهید: یک زمانی اینها آمدند گفتند شما که پدر شهید هستید، می توانی ۳۰ نفر از فامیل هایت را معرفی کنی و برایشان شناسنامه بگیری. یعنی هر پدر شهید می‌توانست۳۰ نفر از فامیل‌هایش را که می‌خواست، تبعه ایران کند. ما نرفتیم دنبالش که تفکیک کنیم. اصلا به من گفتند همچین چیزی شدنی نیست. تمام این افغانی هایی که اینجا هستند شناسنامه‌دار می شوند دیگر. چون من سی نفر را ببرم، او سی نفر را ببرد و... این می شود دو میلیون نفر دیگر؛ چند هزار نفر در سوریه شهید شدند. به هر حال گفتم این شدنی نیست. من هم دنبالش نرفتم. حالا واقعیتش من نمی دانم این حرف به ضرر من است یا به نفع من است: ما تنها چیزی که از جمهوری اسلامی می خواهیم این است که وضعیت فرزندانمان را که دیگر نمی‌توانند به افغانستان برگردند،‌ مشخص کنند.

**: یعنی مشکل اصلی تفکیکی که برای سن قانونی قائلند است؟

پدر شهید: بله، چون من از همان زمانی که در ایران بودم تا امروز کسی به من نگفته مدرک شناسایی‌ات را بده.

**: آن روزی که رفتید و داوطلبانه رد مرز شدید هم همینطور بود...

پدر شهید: بله، خودم رفتم، تازه طرف می خندید،‌ می‌گفت: حالت خوب نیست‌ها! چه کسی می گوید تو افغانی هستی؟... گفتم: آقا من افغانی هستم، می خواهم بروم افغانستان.

واقعیتش تا به حال کسی مزاحمم نشده. من یک پسر کوچک دارم که الان ۱۲ **: ۱۳ ساله است، دو بار تا به حال او را گرفته‌اند و برده‌اند اردوگاه.

**: و وقتی متوجه شدند برادر شهید است، رها کرده‌اند؟

پدر شهید: ما رفتیم، از طرف سپاه زنگ زدند، وساطت کردند تا این که آزادش کردیم. گفتیم احتمالا شناسنامه‌اش می‌آید. چون من خودم مشکلی قلبی دارم... اسمش سجاد است ۱۲ **: ۱۳ ساله است، بیشتر نیست. من مشکل قلبی دارم، مشکل کلیه دارم، مشکل روده دارم و نمی توانم کار کنم. همیشه خانه هستم. چون قلبم جراحی شده و داخل قلبم سه تا فنر گذاشتند، گفتند از سه کیلو بیشتر بار برندار. حتی احتیاط می‌کنم که بروم مغازه دو کیلو سیب‌زمینی بخرم. این چیزی است که آنها می گویند.

به هر حال چون من از کار ماندم، حقوقی هم که از طرف بنیاد شهید به ما تعلق می گیرد بسیار محدود است. از یک مشکلاتی برایم پیش آمد و از بنیاد شهید وام هم گرفتم که ماهیانه مبلغ قابل توجهی را به خاطر وام کم می‌کنند. کار به دیگران ندارم، اما خانواده‌ام و پسرم اینجا هستند و با این مبلغ فقط تا پنجم برج کارتمان پول دارد، دیگر نهایت تا دهم برج، دیگر کارتمان خالی می شود.

دیدم نمی شود، پسرم سجاد الان رفته بنایی و کار می کند به خاطر اینکه خرج خانه را بیاورد. از درسش گذشت، چون دیگر در خانه نان نیست. الان آن طفلک دارد کار می کند، سر کار است.

وداع با پیکر شهید عباس حیدری در معراج شهدای تهران

**: جعفر آقا هم به شما کمک می کند؟

پدر شهید: کمک می کند بله، او هم خودش جوان است. وقتی من به ایران آمدم، خیلی بدهکار بودم، خیلی بدهی‌ها را بچه ها دادند. همین الان که نشستیم کنار هم تقریبا نزدیک به چندین میلیون تومان بدهکار هستم. منظورم این نبود که فکر کنید من دست نیاز دراز می‌کنم، نه، ولی خب واقعیت‌های زندگی همین است و مشکلات هست.

همین امروز نوه‌ی کوچک من وقت واکسن داشت و باید به یک درمانگاه می رفتیم که کرایه آژانس هم ۳۰ تومان شد. راه دوری هم نبود. آژانسی هم همسایه است. نمی شود بگویم آقا زیاد است چون بار دیگر ممکن است من را نبرد. این مشکلات ها را ما داریم.

**: منزل‌تان را چطور تهیه کردید؟

پدر شهید: این منزل هم از طرف برادران سپاه به ما تحویل شد. گفتند بروید اینجا بنشینید. ما ۴ **: ۵ ماهی هست اینجا هستیم. قبلا در شهرک گلها، آن طرف پیشوا، یک خانه را کرایه می دادیم، ۳۰ تومان هم پول پیش داده بودم و کرایه هم می دادم. وقتی ما را آوردند اینجا، آن سی تومان را هم که گرفتیم دادیم جای بدهکاری من. بدهکار من زیاد بودم. خیلی بدهکاری دادم ولی هنوز هم بدهکار هستم.

**: قرار است خانه را به شما واگذار کنند؟

پدر شهید: معلوم نیست. دقیق جواب نمی دهند. چون زنگ که می زنیم می گویند فعلا شما که نشسته اید. می گویم من که نشستم تکلیف من باید روشن شود، من باید بدانم وضعیت اینجا چطور می‌شود. روزگار معلوم نمی‌کند. روزی همه را خداوند خودش درست می کند و می دهد. ما بنده ها بالاخره تلاش خودمان را می کنیم. من در این مشکلاتی که دارم اگر یک اتفاقی برای من بیفتد، این بچه‌های من طفلی چه می‌شوند؟

مادر شهید: می‌گویند بنشینید، چه کار دارید؟ معلوم نیست. از ما نه پولی گرفته‌اند که ما بگوییم پولی گرفته‌اند، نه به ما جواب می دهند که مال خودتان باشد...

پدر شهید: جواب درست هم به ما نداده‌اند. واقعیتش، نمی دانیم چه می شود.

**: در واحدهای دیگر هم خانواده شهدا هستند؟

پدر شهید: دو تای دیگر هستند، آنها هم مثل ما هستند.

**: در شهرک ۱۵خرداد هم که رفتیم برای گفتگو، یک ۸ واحدی بود که به خانواده شهدا داده بودند. البته سند خانه‌ها هنوز صادر نشده چون شناسنامه‌هایشان نیامده.

پدر شهید: بله، آن مجتمع را داده‌اند. برای ما مهمترین مشکل، مسأله هویتی است. من را که کسی کار ندارد. چون سنی هم از من گذشته. من را آنجا هم ببرند به درد نمی‌خورم با این شرایطی که دارم، ولی من بیشتر ناراحتی‌ام برای بچه‌هایم است. مثلا این دخترم هیچی ندارد، پاسپورت‌هایشان وقتشان تمام شده، اگر اینها بروند دوباره افغانستان دیگر پاسپورت به اینها نمی دهند و دستگیرشان می‌کنند. می‌گویند این خانواده چه کاره بوده که ۵ سال آنجا رفته بدون اینکه بیاید افغانستان و ویزای مجدد بگیرد، ۵ سال آنجا زندگی کرده سال به سال کدام مُهر خورده پای پاسپورتشان؟‌ اینها دیگر به هیچ عنوان نمی توانند بروند. الان پسرم هم از ترس از اصفهان نمی تواند بیاید خانه و به ما سری بزند. نمی‌تواند بیاید، می گوید بیایم در راه من را می‌گیرند. اولا بلیط نمی دهند، ایرانی هم برود می گویند داشتن کارت ملی الزامی است. همانجا مانده و نمی‌تواند بیاید.

**: مگر این که با وسیله شخصی بیایند و بروند.

پدر شهید: شخصی بیاید، پولش خیلی زیاد می‌شود.

**: پسرتان در خود شهر اصفهان است؟

پدر شهید: نه؛ در نجف آباد اصفهان  کار می‌کند.

مادر شهید: الان ۵ تا فرزند داریم، یعنی ۷ سر عائله تا در این خانه زندگی می کنیم، الان ۴ تا ایرانی هستیم ۳ تا افغانی. افغانی ‌هایمان هم مدارک ندارند.

**: بابش که بسته نشده، نگفتند که منتفی است؟

پدر شهید: چند وقت پیش یک همچین سر و صدایی بود و می‌گفتند به آنهایی که از ۲۰  سال بیشتر سن دارند، شناسنامه تعلق نمی گیرد. بعضی اوقات من یک آدم عجولی هستم. گفتم اینها که گفتند تو یک نفر، سی نفر را بیاور، غیر از اعضای خانواده خودت، ما که از اول دنبال این هم نرفتیم؛ گفتیم همچین چیزی اصلا وجود ندارد، این بابا برای دلخوشی ما گفته، وگرنه من خانواده خودم مانده است. این خیلی مشکل است. شما خودت را جای من بگذار؛ شما الان خودت شناسنامه داری ایرانی هستی، ولی پسرت نداشته باشد. دخترت نداشته باشد. ما همه بشر هستیم فرق نمی کند؛ شما حساب کن چه وضعی داریم.

احسان‌علی حیدری، فرزند شهید در کنار مزار پدر

**: الان آن دخترتان که تربیت معلم خواندند در افغانستان هستند؟

پدر شهید: نه، همین‌جاست.

**: یک دخترتان هم که پزشکی خوانده بودند؟

پدر شهید: آن دخترم هم اینجاست.

**: ایشان هم ازدواج کرده‌اند؟

پدر شهید: دختر بزرگم که ازدواج کرده است. بعد از عباس این است دیگر. چون روز اولی هم که عباس به سوریه رفته بود، اسم خواهر و برادرهایش را داده بود. گفتند چون عباس ازدواج کرده، در این جدول اسمش نمی‌آید چون مستقل است. خوب ما هم الان کل پافشاریمان روی اینهاست که در خانه هستند. اینها ردیف بشوند بالاخره یک فکری به حال او هم می‌کنیم، ما می رویم می گوییم این دختر من است، این هم مال من است.

**: وقتی نمی‌توانند بروند افغانستان باید اینجا تکلیفشان معلوم شود.

پدر شهید: دخترم که معلم است، قیدش را زد دیگر. گفت چون من به مدرسه که می روم معلم‌های دیگر به من یک طورهایی نگاه می‌کنند و یک حرف‌هایی می زنند و می‌گویند: شما خودفروخته ایران هستید، شما داداشتان را فرستادید سوریه...

**: اینجا رفتند برای تدریس و این حرف‌ها را شنیدند؟

پدر شهید: نه، آنجا در افغانستان. می گفتند شما مزدوران ایران هستید.

مادر شهید: بعد از یکسال که ما اینجا آمدیم، آنها هم آمدند.

پدر شهید: من گفتم: دخترم ولش کن اصلا بیا ایران. من خودم رفتم برایش پاسپورتش را گرفتم و از راه قانونی هم آوردمش. ولی الان مشکل عمده ی ما اینها هستند. جوان‌های ما بلاتکلیف ماندند. یک روز می شنویم که می گویند اینها که ازدواج کرده‌اند برایشان شناسنامه تعلق نمی گیرد؛ مثلا پسر من که زن گرفته، بهش شناسنامه نمی دهیم، دختر من شوهر کرده بهش شناسنامه نمی دهیم...

مادر شهید: پس اینها ازدواج نکنند؟

پدر شهید: یعنی تا آخر عمر به خاطر یک شناسنامه بمانند؟ اصلا اسلام همچین چیزی می گوید؟

**: ازدواجشان ثبت می شود یا نه؟

پدر شهید: اگر ازدواج کنند که ثبت می شود. منظورم این است که اینها به خاطر این مانعی که برای گرفتن شناسنامه گذاشتند تا آخر عمرش برود دست به هزار طور کار بزند که بتواند شناسنامه بگیرد! به نظرم اصلا این منطق اسلام نیست. حالا اینها یک همچین چیزی می گویند، نمی دانم اینها این حرف ها را از کجا می‌آورند.

مادر شهید: ما بعد از ۵ سال، تازگی خودمان شناسنامه گرفتیم.

پدر شهید: تازه شب عید امسال شناسنامه گرفتم. خانومم هم تقریبا یکی دو هفته می شود که شناسنامه‌اش آمده. الان برای شناسنامه دختر و پسر کوچکم که مدرسه می‌رود، هر بار که می‌روم ثبت احوال، می گویند آقا ما نیرو نداریم!

**: شناسنامه را مگر پست نمی کنند به آدرس شما؟

پدر شهید: ما از خیر پست گذشتیم. خودمان رفتیم و گرفتیم. برای امور دولتی بایددر سایت بزنید اما من خودم می روم و نامه را با دست خودم می‌گیرم و می روم وزارت کشور که اصلا ربطی به من ندارد. آنجا هم که من می روم کنار گوش من غر غر می کنند: این چه نامه‌ای است برای من آوردی؟ چرا آوردی؟ اصلا حقش نیست، باید در سایت بزنند تو چرا آوردی؟ من هم می‌گویم: آقا من را فرستاده‌اند، من هم راضی نیستم از اینجا بلند شوم در این هوای گرم از پیشوا تا تهران بروم یا اینکه بروم ایستگاه متروی ارم سبز.

شهید عباس حیدری در کنار همسر و فرزند

**: می آمدید به ثبت احوال مرکز در میدان حسن‌آباد؟ درست است؟

پدر شهید: بله، ما را آنجا فرستادند.

الان اینها دو تا نامه می دهند می گویند ببر وزارت کشور تاییدیه بگیر. دو تا نامه هم می دهند می گویند این را ببر ایستگاه متروی ارم سبز.

**: آنجا چرا؟

پدر شهید: آنجا هم یک ساختمانی مربوط به اتباع خارجی است. یک دفتری دارند. آن را بردند در یک پس کوچه که باید با ماشین کرایه دربست بروی چون مسیر ندارد. آنجا هم که می روی به تاکسی‌ها تا می گوییم می روم فلان جا، دیگه اجازه نمی دهد که یک نفر بیاید کنارت بنشیند، دربست ۴۰ هزار تومان. من را ۵ **: ۶ بار آنجا فرستادند، می گویم خب پدرت خوب مادرت خوب دو دقیقه بایست این مردم دارند می آیند دیگر، می گوید نه آقا، دربست می روی، ببرم و الا نمی روی هیچی. مجبوری باید چهل تومان را بدهی و بروی.

**: چهل‌هزار تومان بین دو سه نفر تقسیم شود هم قبول نمی‌کنند؟

پدر شهید: قبول نمی کنند. ما این مشکلات را داریم. گلایه نمی کنیم به هر حال.

**: ان‌شالله حل می‌شود. خدا ان‌شالله به شما سلامتی بدهد و آقا سجاد و جعفر آقا ان‌شالله سلامت باشند و سایه شما بالای سرشان باشد. خیلی بهره بردیم وان‌شالله یک روز برویم سر مزار عباس آقا. مزار عباس‌آقا در بخشی که فاطمیون هستند، قرار دارد؟

پدر شهید: در کنار شهدای فاطمیون. بالای سرشان ابوزینب است، رئوف (فرمانده بزرگ فاطمیون) است. دیگر همین طور که می آیید، وسط مزار پسر من آن وسط قرار دارد.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان