آنها (طالبان) سلاح داشتند. ما یک سلاح شخصی داشتیم که آن را هم پنهان می‌کردیم. وقتی جمع شدیم با همان سلاح‌ها از خودمان دفاع کردیم. نتوانستند در قریه ما داخل شوند؛ محاصره‌مان کردند، دو ماه محاصره بودیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی در حاشیه شهر پیشوا به خانه‌ای رسیدیم که خانواده شهید علیخان رضایی در آن زندگی می‌کردند، تیغ تیز آفتاب تابستانی، قصد داشت فرق سرمان را بشکافد. آقای رمضان رضایی (پدر شهید) در خانه نبود و گفتگو را با مادر و خواهر شهید شروع کردیم. چند دقیقه بعد، پدر شهید هم به جمع ما پیوست. او که نگهبان یکی از ساختمان‌های در حال ساخت محله‌شان بود، کارش را برای ساعتی به همکارش سپرده بود تا پاسخگوی سئوالات ما باشد. بی‌تکلف روی فرش خانه نشستیم؛ آقای رضایی کلاهش را درآورد و ریز به ریز تلاش کرد وضعیت گذشته و امروز خانواده و فرزند شهیدش را برایمان تشریح کند.

از آقای اردلان که در سپاه پیشوا مشغول رسیدگی به امور خانواده‌های مدافع حرم فاطمیون است و ما را با خانواده رضایی آشنا کرد،‌ سپاسگزاریم. آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ اولین قسمت از این گفتگو است...

**: حاج خانم چند فرزند دارید؟

مادر شهید: ۴ پسر، ۳ تا دختر.

**: اسم هایشان را به ترتیب می گویید؟

مادر شهید: علیجان پسر بزرگم است؛ بعد، «علیخان»  که شهید شده، بعد از آن جانعلی، بعدش علی‌حسین، چهار پسر پشت سر هم؛ و۳ دختر: گلامز، مهرافزا، سمیه.

سه تایشان افغانستان هستند. یک دختر و دو پسرم اینجا نیستند. گلامز و علیجان و جانعلی افغانستان هستند. جانعلی آنجا درس می خواند. پارسال آوردمش اینجا، با پدرش دوندگی کرد و گفتند برای ادامه تحصیلش در دانشگاه، باید مدرک دوازده‌اش باشد که رفت آنجا تا بگیرد.

شهید مدافع حرم، علیخان رضایی

**: آقا علیجان آنجا چه می خوانند ؟

خواهر شهید: اصل رشته‌اش اقتصاد است؛ بخش حسابداری.

**: درسشان آنجا کامل نشده بود؟

خواهر شهید: نه، دوازده را خوانده بود ولی مدارک دوازده را نگرفته بود؛ اینجا که آمدیم گفتیم برود دانشگاه، گفتند باید مدارک دوازده‌اش باشد، چون از افغانستان نیاورده بود می‌گفتند اگر رشته پایین‌تر را بخواهد انتخاب کند، می شود مثلا بدون مدرک دوازده بگیرد، ولی دیگر نشد آن رشته‌ای که می خواست را انتخاب کند؛ آنها که خیلی پایین‌تر بود را انتخاب نکرد. رفت افغانستان و دارد آنجا حسابداری می خواند.

**: اسم پدرتان را به من می‌گویید؟

خواهر شهید: «رمضان رضایی»، مادرم هم «گلسوم قنبری».

**: پدرتان چند سالشان است؟

خواهر شهید: حدودا ۵۲ ساله‌اند ، مادرم هم ۵۰ ساله است.

**: بزرگترین برادرتان آقا علیجان چه سالی به دنیا آمدند؟

مادر شهید: افغانستان آن وقت‌ها سال تولد و اینها مطرح نبود.

**: ثبت نمی کردند؟ خود آقا «علیخان» چطور؟

خواهر شهید: تاریخ شهادتشان سال ۱۳۹۵ است؛ روز دوم از ماه دوم.

**: ۹۵/۲/۲ شهادت است، چند ساله بودند آن موقع؟

خواهر شهید: ۱۸ ساله بود.

**: یعنی متولد ۷۷ می‌شوند اگر در سال ۱۳۹۵، هجده ساله بودند... مزارشان در امامزاده جعفر(ع) پیشوا است.

مادر شهید: مزارش در امامزاده عبدالله شهرری است.

خواهر شهید: وقت دفنش فقط برادر بزرگم بود و عمویم.

**: فقط برادرتان و عمویتان ایران بودند؟ شما نبودید؟

مادر شهید: ما افغانستان بودیم.

**: کجای افغانستان بودید؟

خواهر شهید: شهر بلخ.

**: شما ایران به دنیا آمدید؟

خواهر شهید: من نه. پدر و مادرم چهار سال زودتر از من اینجا بودند.

**: یعنی بعد از شهادت؟ چهار سال آمدند تنها بعد شما آمدید؟

خواهر شهید: بله.

**: شما فارسی خوب صحبت می‌کنید، همانجا هم اینطور بود؟

مادر شهید: آنجا ایرانی‌ها زیاد هستند.

خواهر شهید: زبانی که ما می‌خوانیم (زبان دری) با زبان فارسی یک مقدار مطابقت دارد.

**: آنجا مگر پشتو نمی‌خوانید؟

خواهر شهید: پشتو می‌خوانیم، دری صحبت می‌کنیم.

**: شما چند ساله هستید، متولد چه سالی هستید؟

خواهر شهید: من متولد ۱۳۸۶ هستم.

**: زنده باشید...

مادر شهید: الان دخترم همه‌اش مشکل دارد؛ برای دو سال آخر مدرسه به مشکل برخورده.

**: به خاطر شناسنامه؟

خواهر شهید: بله، الان ما گفتیم برویم برگه هدایت تحصیلی بگیریم، آن را هم به من ندادند!

**: شما دهم می روید؟

خواهر شهید: نه، هفتم می روم به خاطر اینکه دو سال عقب ماندم. اینجا هم برگ هدایت تحصیلی ندادند و گفتند فقط به اتباع از ۶ سال تا ۹ سال می‌دهیم.

مادر شهید: یک سال هم در کابل درس خواند. دو برج آنجا درس خواند. همین که برادرش شهید شد، درسش هم عقب افتاد. امسال هم که تهران آمدیم باز هم عقب ماند.

**: ثبت نام نکردند؟

مادر شهید: کلاس پنجم و ششم را خواند، بعئش گفتند باید مدارکت را بیاوری.

**:  چه شد که آقا علیخان تصمیم گرفتند به سوریه بروند؟

پدر شهید: قسمتش همین بود دیگر؛ هر کاری از قسمت شروع می شود. اگر چیزی قسمت و تقدیر آدم باشد، رد نمی شود. البته علیخان بچه مدرسه‌ای بود، درسخوان بود، تا کلاس نهم خواند و برج ۸ آمد طرف ایران. فکر می کنم سال ۹۴ بود.

**: به شما اطلاع دادند؟

پدر شهید: نه، وقتی به سوریه رفت به ما اطلاع نداد.

**: شما فکر کردید می خواهند بیایند ایران؟

پدر شهید: خبر نداشتم که آمده بود. وقتی می خواست اینجا بیاید با من صحبت کرد؛ همه دخترهایم مدرسه‌ای بودند؛ فکر کرد نمی‌تواند درس را ادامه بدهد، گفت رفیق‌های من می روند ایران، من هم می‌روم ایران.

**: چرا نمی توانستند درسشان را ادامه بدهند؟

پدر شهید: از لحاظ اقتصادی نمی‌توانستیم تأمینش کنیم.

**: مگر درس خواندن در افغانستان مخارج زیادی داشت؟

پدر شهید: نه؛ مخارج زیاد نبود. خلاصه نگرانی‌اش این بود که بعد از سال دوازدهم شاید هزینه‌ها بالا برود. خودش تصمیم گرفت که بیاید به ایران برای کار.

**: کار کند و مثلا کمک‌خرج شما باشد؟

پدر شهید: بله؛ کمک‌خرج خانواده باشد. ما گفتیم خدا روزی را می‌دهد، دَرسَت را بخوان. عیب ندارد؛ خدا روزی را می رساند. اگر علاقه نداری و شرایط کار داری، برو کار کن و زحمت بکش؛ افغانستان خراب است؛ چهل و دو سال می شود که ما منتظریم و به جنگ و جنجال گذشته است. اگر می خواهی کار کنی برو؛ عیب ندارد. خلاصه آمد به ایران؛ قاچاقی آمد.

**: از سمت پاکستان یا مرزهای بالاتر؟

پدر شهید: فقط می‌دانم پاکستان باز است و از پاکستان وارد خاک ایران می‌شوند. خلاصه قاچاقی آمدند. علیجان پسر دیگرم که از او بزرگتر بود، ایران بود. دوبار سه بار به ما زنگ زد که بچه‌ها سوریه می روند، من هم می‌خواهم بروم. ما گفتیم نه، تو نرو! اگر کار هست همینجا در ایران کار بکن و یک لقمه نان دربیاور؛ اگر نیست، نرو، من اجازه نمی دهم... خلاصه اجازه ندادم.

**: آقا علیجان اول اجازه گرفت که شما اجازه ندادید؟

پدر شهید: اجازه ندادم و او بدون اجازه من نرفت. دایی پسرم در حبیب آباد (نزدیک پیشوا) بودند و گلخانه داشتند و کشاورزی می کردند.

**: سمت جوادآباد؟

پدر شهید: نه، سه‌راه پیشوا که فرودگاه هواپیماست، آنجا حبیب‌آباد است؛ نزدیک است. ولی علیخان وقتی که می‌رود حتی با دایی‌اش هم صحبت نکرده. می‌گوید با ما حرفی نزده!

**: دایی‌اش اینجا بود؟

پدر شهید: بله، در همین پیشوا است. البته پسرعمه مادرش است که بهش می‌گویند دایی. خلاصه به خانه آنها رفت و آمد داشتند. پسر دیگرم در پردیس و در مهریجان کار می کرد. او هم مجرد بود و خانه‌ای نداشت.

**: «پردیس»ی که سمت رودهن و بومهن می شود؟

پدر شهید: بله،‌سمت رودهن می شود؛ آنجا کار می کرد. یک وقتی به ما زنگ زد که علیخان گوشی‌اش خاموش است. نمی دانید چی شده؟ ده روز است با ما تماس نگرفته. ما گفتیم نکند طرفِ سوریه رفته باشد؟ گفت نه، سوریه نرفته؛ اگر می رفت به ما می گفت!

گفتم احتمال دارد سوریه رفته باشد و شما خبر نداشته باشید؟ گفت نه؛ نرفته. اگر به شما نمی گفت، وقتی با ما صحبت می کرد  حتما به ما می گفت و ما اجازه نمی دادیم. درست است که داعش علیه بشریت و اسلام و به خصوص شیعه است، ما خودمان هم شیعه هستیم. اینها گروهی وحشی هستند که جهاد در مقابل اینها به هر کسی و در هر جا، حتی برای ما واجب است. من این عقیده را داشتم ولی خودم توانش را نداشتم که بگویم تو برو در جمع سوریه و در جمع داعش. به هر حال قسمتش این بود که به من نگفت و پسر دیگرم هم رفت. نمی دانم به چه شکل رفت. حتی وقتی پیکرش آمد اینجا، گفتند باید وارثین‌اش اجازه بدهند، از ما اینجا کسی وارث نبود غیر از همان پسرم و دایی‌اش.

مادر شهید: پسر بزرگم هم اصلا خبر نشده بود.

پدر شهید: رفت و دو ماه آنجا بود و بعد از دو ماه شهید شد؛ همان بار اول.

**: یعنی آخر سال ۹۴ ایشان می‌رود و اردیبهشت شهید می شود؟

پدر شهید: آخر برج ۷ سال ۹۴ از افغانستان آمده بود به ایران. زمستان رفته بود که برج ۲ شهید شده بود. یا برج ۱ شهید شده یا برج ۲.

**: گفتند آقا علیخان، دوم اردیبهشت شهید شدند.

پدر شهید: وقتی دفن شدند من نبودم؛ افغانستان بودم. خلاصه دو برج آنجا در سوریه بود و بعد شهید شد.

**: فقط یک بار اعزام شدند و در همان اعزام اول شهید شدند؟

پدر شهید: بله؛ در همان اعزام اول شهید شدند. اگر سه برج را پر کرده بود، شاید برمی گشت، اما دو برج پر شده بود. قسمتش این بود. در خانطومان بوده؛ جنگ هم انگار شدید بود...

**: خانطومان می شود نزدیک حلب و بالای سوریه.

پدر شهید: بله؛ دخترم در اینترنت جستجو کرد و پیدا شد؛ ما که خبر نداشتیم کجا شهید شده.

**: منطقه خانطومان در حوالی حلب...

پدر شهید: خلاصه پسری بود که خیلی باشعور، سنگین و باشخصیت بود. قوی و با دل و جرأت هم بود. تازه همان سال که شهید شد سنّش ۱۸ سال می شد. در افغانستان خیلی هم درسخوان بود، شاید نفر دوم یا سوم کلاس بود. خیلی درسش عالی بود. اما قسمتش همین بود و شهید شد.

**: از موقعی که رفتند سوریه با شما تماس نگرفتند؟

پدر شهید: نه، فقط یک بار با خواهر بزرگترش که الان افغانستان است تماس گرفته بود. تماس گرفته بود و گفته بود جنگ خیلی شدید است و شاید خدا ما را به آن آرزویی که داشتیم، برساند.

مادر شهید: با خواهرش تماس گرفت. او خانه‌اش جدا بود. او اینترنت داشت، تماس گرفته و گفته بود دعا کن به آرزویی که دارم برسم.

**: شما در کدام شهر افغانستان بودید؟

پدر شهید: در مزارشریف می نشستم. قبلا ولایت حُر بودیم که سمت هرات می شود. از آنجا طالبان جمع شدند و زمین ما را گرفتند. سال ۷۹ جنگ شد سر روستای ما و ما سال ۸۰ از آنجا فرار کردیم.

**: ۸۰ شمسی را می گویید؟

پدر شهید: بله، ۱۳۸۰ شمسی. مجبور شدیم فرار کنیم و به مزارشریف رفتیم.

**: چرا طالبان آنجا را گرفتند؟ مثل الان که شهرها را می گیرند؟

پدر شهید: بله. آن زمان هم که رهبرشان ملاعمر بود، باز این مردمی که به نام طالبان هستند، هدف‌های شخصی و منطقه‌ای داشتند. اینها روستای خودشان را هم با جنگ طالب گرفته بودند. زمین‌های مردم هراتی را می‌گرفتند. اینها دعوای ملک و املاک با ما داشتند. باز هم وقتی طالبان آمد، اینها فرصت را غنیمت شمردند و رفتند با طالبان و جنگ بر سر قریه (روستای) ما درگرفت. ما آنجا ۱۰۰ ، ۱۲۰ خانواده شیعه بودیم؛ نزدیک به قریه آنها؛ ما سال  ۸۰ فرار کردیم. ما در ۱۰۰ ، ۱۲۰ خانه زندگی می کردیم، اینها سه چهار هزار خانه بودند که آمدند و در خانه‌های ما در روستا نشستند. زمین های کشاورزی زیادی داشتیم.

**: همه را گرفتند؟

پدر شهید: بله، زمین کشاورزی زیاد داشتیم، درخت‌های پرثمر زیادی داشتیم مثل زردآلو و... ، کشاورزی هم داشتیم، خیلی زمین‌هایمان حاصلخیز بود.

**: آب کافی هم داشت؟

پدر شهید: بله، سند اینها پیش ما هست. آنها آمدند و صاحب زمین‌های ما شدند. همان سال که طالبان هم شکست خورد، ما هم فرار کردیم، دو ماه بود که فرار کرده بودیم از روستایمان. جای ما را اینها گرفتند. وقتی حکومت حامد کرزی شروع شد دو سه سال دعوای قضایی داشتیم تا زمین‌هایمان را پس بگیریم اما آنها با رشوه، کاری می کردند که در مرحله آخر به بن بست می خوردیم و دوباره پروژه شکایت و دادخواست از ابتدا شروع می شد.

**: یعنی بردید به سمت دادگاه؟

پدر شهید: بله، دوازده سال دادگاه و دعوا داشتیم. یکی دو سال دعوا و دادگاه داشتیم. زمین‌ها را می دادند، اما بعدش پول می دادند به دادگاه  که ما آنجا را تخلیه کنیم؛ می گفتیم همان روز که ما نمی توانیم تخلیه کنیم.

**: یعنی پول می دادند به قاضی تا حکم را برگرداند؟

پدر شهید: بله؛ پول می دادند به دولت و قاضی تا حکم را برگرداند. قاضی هم پول را می‌خورد و داستان ما را از ابتدا شروع می کرد! یک محکمه دارد افغانستان؛ تا رفتیم مرافعه نهایی، دوباره از ابتدا شروع می شد تا برسیم به مرافعه نهایی. محکمه، امر می داد که آن خانواده سر زمینش هست، امکان ندارد کوچ داده شود! دیگه ‌هایمان به این شکل از دست ما رفت؛ در صورتی که سند قانونی هم داریم.

بعد رفتیم مزارشریف، منطقه شنتال؛ آنجا افغان و پشتو زیادتر هستند. آنجا زمین خریدیم، در یک شرایطی چند سال آنجا بودیم. باز این پسرم که شهید شد، از طرف مردم آنجا احساس خطر کردیم. منطقه مزار و خود مزارشریف محله‌های شیعه‌نشین بیشتر است ولی در محله ما اینطور نبود. آن خانه را به خاطر اینکه پسرمان شهید شده بود، رها کردیم. آن را هم خریده بودیم. به خاطر اینکه پشتون‌ها زیاد بودند و برای این که به خاطر پسرم نان‌بریده نشوم از آن منطقه رفتیم. اگر ماجرای شهادت پسرم را می فهمیدند، هم دولت مخالف ما بود و هم پشتون‌ها.

**: چطور ممکن بود آنجا کسی خبردار شود؟

پدر شهید: ما هیس کردیم (سکوت کردیم) که آنها خبردار نشوند. من فهمیدم که این مردم مخالفت می کنند و دولت هم حتما می فهمد. آنجا وقتی پسرم شهید شد، فامیل ها می‌آمدند پیش ما می‌نشستند...

**: یعنی برای تسلیت می آمدند به خانه شما و ممکن بود که دولت بفهمد؟

پدر شهید: بله؛ ما احساس کردیم آن وقت ما تعقیب می شویم. برادرهای ما آنجا در خود مزارشریف، جای شیعه، در منطقه علی‌آباد که شیعه نشین زیاد بود و حدود ۵ هزار خانواده شیعه دارد زندگی ‌می‌کردند. بدون فروختن خانه، آنجا را رها کردیم و رفتیم. درش را قفل کردیم و رفتیم. حالا هم خانه‌مان آنجاست، کسی هم آنجا را نگرفته.

**: وسایل زندگیتان را هم از هرات به مزار شریف آوردید؟

پدر شهید: خانه و زندگیمان همه را گذاشتیم؛ هیچ چیزی ما نتوانستیم برداریم؛ فقط زن و بچه را جمع کردیم. دو ماه محاصره بودیم.

**: مقاومت هم می کردید؟

پدر شهید: بله؛ البته سلاح نداشتیم. ولی آنها (طالبان) سلاح داشتند. ما یک سلاح شخصی داشتیم که آن را هم پنهان می‌کردیم. وقتی جمع شدیم با همان سلاح‌ها از خودمان دفاع کردیم. نتوانستند در قریه ما داخل شوند؛ محاصره‌مان کردند، دو ماه محاصره بودیم؛ بعد مجبور شدیم خانه‌هایمان را رها کنیم. خانه ها و دهکده روستایی‌مان، همه ماند؛ کلی حیوان داشتیم. تعدادی از حیواناتمان را بردیم...

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...