گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی در حاشیه شهر پیشوا به خانهای رسیدیم که خانواده شهید علیخان رضایی در آن زندگی میکردند، تیغ تیز آفتاب تابستانی، قصد داشت فرق سرمان را بشکافد. آقای رمضان رضایی (پدر شهید) در خانه نبود و گفتگو را با مادر و خواهر شهید شروع کردیم. چند دقیقه بعد، پدر شهید هم به جمع ما پیوست. او که نگهبان یکی از ساختمانهای در حال ساخت محلهشان بود، کارش را برای ساعتی به همکارش سپرده بود تا پاسخگوی سئوالات ما باشد. بیتکلف روی فرش خانه نشستیم؛ آقای رضایی کلاهش را درآورد و ریز به ریز تلاش کرد وضعیت گذشته و امروز خانواده و فرزند شهیدش را برایمان تشریح کند.
قسمت قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید:
از آقای اردلان که در سپاه پیشوا مشغول رسیدگی به امور خانوادههای مدافع حرم فاطمیون است و ما را با خانواده رضایی آشنا کرد، سپاسگزاریم. آنچه در ادامه میخوانید، دومین قسمت از این گفتگو است...
**: برای حفظ روستایتان مقاومت هم می کردید؟
پدر شهید: بله؛ البته سلاح نداشتیم. ولی آنها (طالبان) سلاح داشتند. ما یک سلاح شخصی داشتیم که آن را هم پنهان میکردیم. وقتی جمع شدیم با همان سلاحها از خودمان دفاع کردیم. نتوانستند در قریه ما داخل شوند؛ محاصرهمان کردند، دو ماه محاصره بودیم؛ بعد مجبور شدیم خانههایمان را رها کنیم. خانهها و دهکده روستاییمان، همه ماند؛ کلی حیوان داشتیم. تعدادی از حیواناتمان را بردیم...
**: یعنی حیوانات را سوار ماشین کردید؟
پدر شهید: نه، پیاده از کوهها رفتیم. ماشین راه نداشت. ما منطقه را بلد بودیم، از آنجایی که میدانستیم دشمن نیست، راهمان را گرفتیم و رفتیم. وقتی به مزارشریف رفتیم، حیوانات را هم فروختیم. چند سال هم در مزار ماندیم.
**: آنجا چون شهر بود، نمیتوانستید حیواناتتان نگهدارید؟
پدر شهید: بله، آنجا دیگر جای حیوان نبود. ولایت حر تا مزارشریف بسیار راه است، حر می رود سمت کابل و از آنجا به سمت مزارشریف راه دارد. دور می زند. خیلی مسافت زیاد است.
**: چون بسته بود شما مجبور شدید دور بزنید؟
پدر شهید: دیگر از طرف بادریز راه نبود، آن زمان آن مناطق دست طالبان بود، هنوز هم دست طالبان است.
**: یعنی مسیر مستقیم هرات به مزارشریف دست طالبان بود؟
پدر شهید: ما دقیقا در هرات هم نبودیم. هرات طرف بنیان می رود و از آنجا به کابل می رود. ولایت حر هم جزو ولسوالیهای (شهرستانهای) هرات است. زون غرب گفته می شود. شاید شما روی نقشه زون جنوب و زون غرب و شرق و شمال را دیده باشید. چند ولایت زون شمال می شود، ده ولایت دیگر زون هرات می شود، ده تای دیگر جنوب می شود به نام تندار، زون شرقی هم به کابل مربوط می شود.
**: تا مزارشریف راه زیادی داشتید؟
پدر شهید: مشکلات به حدی زیاد بود که قابل باور نیست. خدا البته قسمتمان کرده بود و راضی بودم به رضای خدا. پسرم در مدرسه افغانستان که درس می خواند، به خاطر اینکه اقتصادمان ضعیف بود، فکر کردیم دیگر با این کار و این طور زندگی پیش نمی رود. قسمتش هم این بود. دیگر آمد ایران و دو برج در اینجا بود و رفت سوریه و شهید شد.
**: چطور به شما خبر دادند؟
پدر شهید: پسر دیگرم در ایران بود. وقتی پسرم سوریه رفته بود شمارهای از داداشش به سپاه و فاطمیون نداده بود. شماره داییاش(پسرعمه مادرش) را داده بود. وقتی شهید می شود به این شماره زنگ می زنند که علیخان زخمی شده و به شما چطور مربوط می شود؟ یعنی شما چه کارهاش هستید؟ او هم گفته بود که داییاش هستم. می گویند پدر و مادر شهید کجا هستند؟ می گوید افغانستان هستند. اینطور بود که ما را پیدا کردند و زنگ زدند به ما.
**: خبر داده بودند که آقا علیخان مجروح شدهاند؟ نمیدانستند شهید شدهاند؟
پدر شهید: نه، وقتی به آنها زنگ می زند و می گوید پسرداییاش است، به اینها واقعیت را می گویند که علیخان شهید شده و پدر و مادرش کجا هستند؟ او هم گفته بود پدر و مادرش افغانستان هستند و یک برادرش اینجا کار می کند. بعد زنگ زده بود آنجا به جمع فامیلهای ما در افغانستان.
**: چه کسی به شما خبر داد؟
پدر شهید: دامادمان خبر شده بود اما دخترم خبر نداشت. یک پسری هم در سوریه بود، برادر این پسر هم خبر شده بود. با علیخان در ایران بودند.
**: پس داماد شما اولین نفری بود که خبردار شد؛ چطوری به شما گفتند؟
پدر شهید: وقتی خبر می شود دو سه روزی اوضاع را تعقیب می کند و از مکرر تماس میگیرد. وقتی مشخص و قطعی می شود که حتما شهید شده، آنجا در افغانستان به ما می گوید. همسایهمان همین طور بیمقدمه آمد به من گفت. دامادم با همسایهمان حرف زده بود که علیخان شهید شده. ما هنوز خبر نشده بودیم. یک روز صبح نشسته بودیم، روز جمعه هم بود، چون نمایندگی قریهمان بودیم، هر روز صبح مردم می آمدند با ما مشورت و مصلحت می کردند. ما گفتیم حتما این همسایه هم آمده یک مشورت و گپی بزنیم؛ خب قریهداری است، اصلا احساس نکردیم برای خبر پسرم آمده است. نشستیم و چایی می خوردیم. چایی را که خوردیم، دیدیم یکی از آنها بلند شد و گفت که علیخان را خدا به شما بخشیده. (علیخان شهید شده) سوریه که رفته بود ما خبردار شدیم، ولی درباره شهادتش هنوز خبری نداشتیم. همانجا ماندیم دیگر. خیلی از هر لحاظ پسر عالی و لایقی بود. از نظر مردمداری، از رفیقداری، از توانایی، از استعداد، خیلی بچه عالیای بود. همین طور انگار قلبم را فشار میدادند. نه گریه کردیم نه هیچ، همین طور ماندیم. گفتیم حالا که شده، دیگر قسمت بوده. بعد از آن دخترم و دامادم رسیدند،
**: برای تشییع آمدند؟
پدر شهید: نه، برای گفتن موضوع و برای فاتحه آمدند خانه ما.
**: شما اجازه دادید که خاکسپاری کنند؟
پدر شهید: به ما زنگ زد که تو بیا ایران. ما گفتیم که فعلا اینجا در افغانستان فاتحهخوانی است. مردم خبر شدهاند و نمی توانم بیاییم؛ شما پسرم را خاکسپاری کنید. گفت تا خودت نیایی، نمی شود. ما گفتیم حالا ما مجبوریم فاتحه بگیریم، معطل می شویم، بعد مجبوریم پاسپورت بگیریم، دیگر شما دفن کنید. آخر اینها تلاش کردند و گفتند باید پدر و مادرش بیایند. دو سه روز گذشت گفتیم شما دفن کنید. پسرم که همانجا بود، بردند و گوشی را به ما دادند و ما صحبت کردیم، گفتیم که علیجان پسر ماست، داداش خودم به نام «حسینجان» هم همان زمان آنجا بود. گفتم حسینجان هم کاکاش می شود؛ فامیلهایمان هم آنجا هستند، از طرف ما اجازه دفن دارید، ما معلوم نیست چه وقت میرسیم. بعدش شدید و به سختی مریض شدم. تا سه ماه من اصلا نتوانستم هیچ کاری کنم.
**: قضیه چه بود؟
پدر شهید: تب و لرز داشتم و بیرونرویِ خونی داشتم.
**: به خاطر فشار روحی بود؟
پدر شهید: بله، فشار روحی زیادی به من وارد شد. یک برادر جوانم هم دو سال پیش مرحوم شده بود. یک پسرم هم به دنیا آمد و خدابیامرز شد؛ شهادت علیخان هم فشار آورد. فشار اقتصادی یک طرف بود، فشار مرگ و میر از یک طرف دیگر. بعد از دو سه ماه هرچه دکتر هم می رفتیم، خوب نمی شدم. از ایران هم مدام می گفتند بیا؛ تا پاسپورت گرفتیم و ویزا و کارهایش انجام شد، فکر کنم دو سه ماه زمان برد.
**: ویزا را از کنسولگری ایران گرفتید؟
پدر شهید: شخصاً گرفتم. از ایران زنگ زده بودند و کارها را هماهنگ کرده بودند، البته بگویم که اینها چیزهایی که گفته بودند، هیچ کدامش را درباره ما عمل نکردند. اولش اینها گفتند که پاسپورت بگیرند و ویزا از طرف جمهوری اسلامی ایران داده می شود. ما رفتیم و پاسپورت را گرفتیم. برای چهار تا بچههایم هم پاسپورت گرفتم. یکی از پسرهایم (علیجان) هم که در ایران، ۲۱ ساله و مجرد بود. علیخان سه سال از برادرش کوچکتر بود. یکسری بچههایم که کوچکترینشان دخترم و ده ساله بود و دو پسر و دو دخترم و خودمان، با هم ۶ تا پاسپورت گرفتیم. وقتِ ویزا، گفتند که ما پدر و مادر شهید را ویزا میدهیم و به بچههایت ویزا نمیدهیم! ما در آن شرایط پول نقد نداشتیم و نتوانستیم ویزای بچهها را بگیریم. آن زمان جمهوری اسلامی ایران هم ضمانت می گرفت و هم پول ویزا را می گرفت.
**: ضمانت برای چه؟
پدر شهید: ضمانت که بیاییم به ایران و به موقع برگردیم.
**: مگر قرار نبود که بیایید و ماندگار شوید؟
پدر شهید: قرار بود بمانیم. پول ویزا را که گرفت، اما ضمانتنامه را معلوم نبود که جدی بگیرند یا نه. خلاصه وقتی که آنها گفتند برای بچهها، خودت ویزا بگیر، من نتوانستم چون پولی نداشتم. خانهام به کلی خالی می شد. دیگر وسایل را نفروختیم ولی هیچ کسی در خانه نداشتیم. دختر بزرگترم خانه شوهرش بود. پسر بزرگترم هم ایران بود؛ دیگر ماندند این بچههای کوچک و من و مادرشان که آمدیم.
**: یعنی دو نفری با حاج خانم آمدید ایران؟
پدر شهید: بله، بچهها ماندند افغانستان. ما پاسپورت گرفتیم و آمدیم. وقتی آمدیم اینجا هیچ جا را هم نمی شناختیم؛ ایران زندگی نکرده بودیم؛ سال ۸۸ یک سال اینجا بودم و باز برگشتم. برای کار آمده بودم؛ سال ۶۴ هم آمده بودم به خاطر سلاحهایی که سپاه آن زمان به ما مجاهدین افغانستان کمک می کرد. آن زمان سال ۶۴ هم از طریق سپاه آمدیم و در پادگان امام حسین درس نظامی میخواندیم. بعد رفتیم مشهد و مدتی در اردوگاه کاشمر بودیم و بعد رفتیم طرف افغانستان. آن زمان جنگ مقابل شوروی سابق بود.
**: به شما سلاح دادند و رفتید؟
پدر شهید: رفتیم و متاسفانه آن سلاحها را نتوانستیم ببریم. رفتیم سمت فرا. آن زمان خلقیها ما را دستگیر کردند و همه امکانات را هم گرفتند. شهید هم زیاد دادیم.
**: چه کسی سلاح شما را گرفت؟
پدر شهید: سلاح را کسی نگرفت؛ دولت خبر شد و آمد منطقه فرا (که یکی از ولایتهای افغانستان است) و تمام سلاح و امکانات را گرفت. ۲۰ ، ۳۰ نفر هم تلفات داشتیم. ما دویست نفر بودیم که رفتیم. خلاصه از آن زمان هم سلاح داشتیم، تا زمانی که طالبان آمد سلاحهای ما را گرفت و بعد، جنگ شد.
**: این برای محاصرهای است که در آن قرار گرفته بودید یا قبل از آن؟
پدر شهید: قبل از آن؛ آنها با شکل حکومتداری آمدند و سلاح ما را گرفتند. بعد دوباره درگیری شروع شد و شریکهای ما رفته بودند به طالبان تسلیم شده بودند و طالبان سلاح اینها را نگرفت. ما که تسلیم شدیم سلاح ما را گرفت تا جزو دولت و ملت باشیم اما سلاح رقیبهای ما که تیموری و سنی بودند را نگرفت ولی مال ما را گرفتند. ولی مستقیما طالبان با ما کاری نداشت. وقتی دعوا شروع شد اینها جزو طالبان شدند و آمدند ما را فراری دادند از سرِ زمینِ خودمان.
با بهانههای مختلف اذیتمان میکردند. واقعیت این است که ما شیعیان افغانستان، مظلومترین مردم دنیا هستیم. با آن دولتی که با او همکاری میکردیم، همان دولت به هر نوعی ما را می کوبید! همین دولت «اشرف غنی» ما را حمایت نمیکرد. در مدرسه کابل دیدید که ۸۰ نفر را شهید کردند، چند نفر هم زخمی شد اما هیچ پیگیری نشد. چندین بار هم از این اتفاقها افتاده بود، ولی دولت دنبال نمی کرد که چرا اینطور شد؟ ما مردم افغانستان و شیعیان در کل تاریخ اینطوری بودهایم. اختلاف مذهبی از یک طرف، اختلاف نژادی از یک طرف، به هر طریقی ما کوبیده و تحقیر میشویم. حالا طالبان هم میآید و ما را می کوبد، تسلیم هم که میشدیم، دولت از منافع ما هیچ حمایتی نمی کرد. وقتی یک نفر می آید و به ما تعرض میکند، دولت از او دفاع می کند و از ما دفاع نمی کند. اینطوری ما در افغانستان مظلوم شدیم.
**: شما از کدام مرز به ایران آمدید؟
پدر شهید: بعد از شهادت پسرم از مرز «اسلام قلعه» آمدیم. پاسپورت داشتیم و قانونی آمدیم. وقتی ایران آمدیم، فاطمیون اینجا دفتری دارد که به آنجا رفتیم. اول، مستقیم آمدیم مشهد. زمینی آمدیم. یک شب هم مشهد بودیم. بعد آمدیم تهران. آن زمان جا و مکان مشخصی نداشتیم. در کرج فامیل هایی داشتیم. با آنها تماس گرفتیم. پسرم اینجا بود که گفت به پیشوا برویم. خانه پسردایی همسرم بودیم. ۱۰ ، ۱۵ روز آنجا بودیم. بعد گفتیم اینطور که نمی شود؛ یک خانه کوچک همینجا کرایه کردیم؛ یکی فرش داد، یکی ظرف و ظروف داد و وسائل زندگی جور شد. چند ماه اینجا زندگی کردیم.
کسی دیگری را هم نمی شناختیم. با آقای رضایی در امامزاده عبدالله شهرری صحبت کردیم؛ دفتر فاطمیون هم همانجاست. ایشان هم گفت من نمی دانم؛ هرچه که خودت میخواهی، انجام بده! گفتم شما زنگ زده بودید که برای بچه هایت پاسپورت بگیر، امضایش از طرف جمهوری اسلامی ایران با ما. الان بچه های من آنجا هستند؛ سرنوشت آنها چطور می شود؟
گفت من کار ندارم، هر کار خودتان میخواهید بکنی! گفتم نام بچهها در پرونده ام هست. گفت من خبر ندارم، برو! اصلا یک راهنمایی هم نکرد که تو برو از کجا سئوال کن! گفتم شما به ما گفتید... گفت شاید بچهها در پرونده نیستند. همین طور صحبت کرد. گفتم چطور است که الان در پروندههای دیگران بچهها هستند، بچههای من در پرونده نیستند؟! گفت شاید شهید علیخان، اسم بجهها را ذکر نکرده... دیگر من بلد نبودم، تا دو سال، بچههایم دور از ما و در افغانستان ماندند؛ من و مادرشان هم اینجا بودیم.
**: آنجا خواهرشان از بچهها مراقبت می کرد؟
پدر شهید: نه، بچهها را بردیم در مزارشریف. در مزارشریف، نزدیک به شنتال رفتیم و خانه دیگری گرفتیم. خواهرش جدا زندگی میکرد و خرج و مخارجشان جدا بود.
خلاصه ما گفتیم بچههایم اینطور هستند و خودم ماندهام اینجا. حتی ما را یک راهنمایی هم نکردند! نمیدانستم پرونده ما کجا بود و باید با کی صحبت میکردیم. آن زمان با بنیاد شهید هم مرتبط نشده بودیم. پروندهها هنوز نیامده بود. خلاصه همینطور ماندیم. بعد از مدتی تصمیم گرفتیم بچهها را از افغانستان بیاوریم.
میخواستیم مثل شما که الان به منزلمان آمدهاید، یک روز بچههای سپاه و فاطمیون آمدند اینجا و سئوال کردند که چه مشکلی دارید؟ گفتم من هیچی ندارم! تازه از افغانستان آمده بودیم و پول هم نداشتیم؛ وسایل خانه هم نداشتیم، ولی خانه را فامیلها به ما داده بودند؛ ما گفتیم هیچ توقع نداریم؛ مشکل ما همین بچههایمان هستند؛ نمی دانیم در پرونده هستند یا نه.
خلاصه بعد از دو سال از مشهد و همانجا که پاسپورت ما را امضا کرده بودند به ما زنگ زدند. زنگ زدند و گفتند چهار تا از بچههای شما در پرونده هستند! یکی همان گلامز که دختر خانهدار من است، یکی علیجان است، جانعلی و علیحسین هم بودند. دو تا دخترم که کوچک هستند و یک دختر دیگرم که بزرگتر از علیخان بود در لیست نبودند. آن دخترم قسمتش نبود و شوهرش ندادیم و در خانه مانده بود. گوشش هم یک مقدار ناشنواست. همین سه تا در پرونده نبودند. خلاصه این بچهها در پرونده نبودند. از مشهد به ما زنگ زدند که چهار نفر از بچههای تو هستند و دو تایشان سنشان بالاست؛ علیجان و آن دخترم در افغانستان؛ جانعلی و علیحسین را میتوانی بیاوری. پاسپورتشان را اگر دارید به دفتر فاطمیون بدهید تا آنها را بیاورند.
**: دفتر فاطمیون چرا؟ مگر نباید ویزا را میگرفتند؟
پدر شهید: نه، اینها باید از طریق فاطمیون در سفارت ایران که افغانستان است، گزارش بدهند که این افراد پاسپورت دارند تا آنجا ویزایشان را صادر کنند.
خلاصه خیلی ناراحت بودم از «رضایی» که به من دروغ گفته بود و راهنمایی نکرده بود...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...