گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را میشناختند. وقتی قرار مصاحبه با خانم صفدری (همسر شهید) هماهنگ شد، فکرش را هم نمیکردیم شهیدی که در گلزار شهدا به خاک سپرده شده و اینگونه با جراحتهای جهادش دست و پنجه نرم می کرده، برای احراز شهادتش با مشکل مواجه شده باشد! روایت این همسر شهید مقاوم و دلسوخته، آنقدر مفصل و کامل است که احتیاج به هیچ مقدمهای ندارد. دومین قسمت از این گفتگو را بخوانید تا روزهای بعد و قسمتهای بعدی...
**: تا کی طول کشید وقتی آمدند چه ساعتی بود؟
خانم صفدری: حاج آقا حسین یکتا خیلی زود خودشان را رساندند یعنی فکر نمی کنم به ساعت کشیده باشد، شاید نیم ساعت یا چهل دقیقه بعد در خانه ما بودند. سریعا خانه ما پر شد. هم دوستان امنیتی و سپاهی که با شهید آشنا و دوست بودند، آمدند و هم دوستان فرهنگی موسسه طلوع و هم دوستان فاطمیونِ جعفرآقا. به ساعت نکشید که خانه ما شلوغتر از آن شد که فکرش را بکنید.
**: در این فاصله بچهها (زینب و محمدحسین) کجا بودند؟
خانم صفدری: آن موقع چون برادر من زود می رفت سرِ کار، بهش سپرده بودم که خودم بیدار می شوم اما باز زنگ بزن که من خیالم راحت شود و بیدار شوم. من خودم به حوزه می رفتم و هم بچهها به مهد و مدرسه میرفتند. چون من در شبانهروز فقط دو یا سه ساعت می خوابیدم خیلی پیش آمده بود که خواب بمانم. چون روزها آقا جعفر خواب بودند و من با بچه ها بودم؛ آقا جعفر که شبها بیدار بودند باید به ایشان رسیدگی می کردم؛ حالا یا شام می خواستند، یا باید مینشستیم به صحبت و حرف.
**: شبها بیدار بودند و روزها می خوابیدند؟ بیشتر بیداریشان در شب بود؟
خانم صفدری: بله، نه اینکه همیشه شبها بیدار باشند اما پیش می آمد. بارها خواسته بودند این عادت را برگردانند اما نمی شد، خیلی سخت بود. پیش آمده بود که من فقط دو یا سه ساعت می خوابیدم و از آن طرف درسم را هم می خواندم و این برنامه های فرهنگی که برای همشهریان خودمان داشتیم را هم آقا جعفر از من پیگیری می کردند که به کجا رسیده و چهکار کردی؟ من به برادرم سپرده بودم که به من زنگ بزند تا بیدار شوم. برادرم که زنگ زد گفت آبجی! چرا صدایت اینطوری است؟ گفتم داداش! فکر کنم جعفر تمام کرده! گفت چه می گویی؟ خوابی یا بیدار؟! گفتم بیدارم؛ بلند شوید بیایید خانه ما. برادرهایم و پدر و مادرم همه آمدند خانه ما. وقتی خواهرم آمد پیش من به خواهرم گفتم ببین، از الانی که آمدی پیش من تا وقتی تمام برنامههای ما تمام شود، به من کاری نداشته باش و فقط حواست به بچه ها باشد؛ با اینکه قرار است بچه ها الان یک غم سنگینی را تحمل کنند، نمی خواهم بیشتر از این ضربه بخورند.
**: چند ساله بودند؟
خانم صفدری: زینب ۸ ساله بود، چون بهمنماه تولد زینب بود. محمدحسین هم ۴ سال و نیمه بود. زینب کلاس دوم بود. محمدحسین مهد می رفت. رابطهشان هم با خواهرم فوقالعاده خوب است. دیگر خواهرم من را ول کرد و رفت پیش بچه ها و وقتی که دوستان شهید و اقوام آمدند، پیکر آقا جعفر را از اتاق خواب آوردند به پذیرایی. آنجا صدای گریه خیلی بیشتر شد؛ هم اقوام و هم دوستان شهید، خیلی گریه میکردند اما خود من یک قطره اشکم هم نیامد!
**: شوکه بودید یا می خواستید کارها را سر و سامان بدهید؟
خانم صفدری: نه، هم حواسم به مدیریت فضای خانه بود اما موضوع مهم، دِینی بود که شهید به گردن من گذاشته بود. جعفرآقا گفته بود که اگر من شهید شدم راضی نیستم که برخوردهایت طوری باشد که حتی یک نفر فکر کند که مسیر من اشتباه بوده و بیقراری شما مسیر من را به چالش بکشاند. از طرفی هم من چون نمی خواستم گریه کنم نگران بچه ها هم بودم، چون می خواستم بچه ها نفهمند و بعد من بغض و گریهام را آرام کنم.
خواهرم صدایم کرد و گفت آبجی! هر چی من دخترت را آرام می کنم آرام نمی شود می گوید بابام چه شده؟ رفتم پیشش و گفتم زینب! چی شده؟ گفت بابا چی شده مامان؟ گفتم برویم پیش بابات. زینب را آوردم پیش باباش. خودش را انداخت روی پیکر باباش و گفت بابام شهید شد؟ گفتم بله، بابا شهید شد. بعد از اینکه این بچه گریههایش را کرد، آخرش به من گفت مامان! بابا بالاخره به آرزویش رسید. دیشب یک حسی بهم می گفت دیگر بابا را نمی بینم.
بحث شهادت اینقدر بین ما زیاد بود و اینقدر حرفش زده شده بود که برایمان خیلی عادی بود، نه اینکه فقط بگوییم شهید می شویم، این مسیر را برای بچه ها هم تا جایی که می توانستیم صحبت کرده بودیم و توضیح داده بودیم که شهید و شهادت یعنی چه. زینب بعد از اینکه گریههایش را کرد آرام شد و رفت پیش خالهاش. حالا محمدحسین مانده بود. محمدحسین هم می خواست دست و صورتش را بشورد. خواهرم می خواست او را ببرد، گفته بود با خاله نمی روم، با مادرم می روم. رفتم دست این بچه را بگیرم، وقتی از کنار پیکر پدرش رد شد یک نگاهی کرد، گفت مامان بابا چرا اینطوری خوابیده؟ یک لحظه ماندم چه بگویم. گفتم خدایا! الان یک جوابی باید به این بچه بدهم، اگر بگویم پیش خدا رفته، می گوید خدا چرا بابای من را الان برده؟ اگر بهشت رفته، خب بهشت الان پدرش است، الان از آن بهشت هم زده می شود، دیگر بهشت را هم نمی خواهد؛ بهشت این بچه ها، پدرشان است. خب در ذهن خودم داشتم دنبال یک جوابی می گشتم که محمدحسین گفت آهان، بابا بالاخره شهید شد. این همه گفت شهید می شوم، دارد از آن بالا ما را نگاه می کند... خودش جواب خودش را داد.
گفتم خدایا شکرت، اصلا جوابش را خود خدا انداخت در دهان این بچه. گفتم آره، محمدحسین، تو الان پدرت شهید شده و پسر شهیدی و خوش به حالت که پدرت شهید است. گفت آره بابا از بالا دارد ما را نگاه می کند. خب این تمام شد و خیالم راحت شد.
بعدش آقایانی که در طبقه ما (خانه ما) بودند به ما گفتند که خانم ها بروند پایین، منزل پدر همسرم. برادرم از پشت صدایم زد گفت آبجی! تو کِی اینطور شدی که ما نفهمیدیم؟ کِی اینقدر قوی شدی که ما اصلا متوجه این رفتارهایت نشدیم؟ چون من اگر چه فرزند اول خانواده هستم، برای دو خواهر و دو تا برادرم، در خانه در مجردی واقعا آن بزرگی را نداشتم. یک دختر خیلی نازپرورده بودم که همه چیز برایش آماده بوده و هیچ وقت در دوران مجردیاش کم و کسری برایش نبوده و اگر چیزی را اراده می کرد باید سریع برایش آماده می شد. غرور هم داشتم و مثلا میپرسیدم چرا من نباید فلان چیز را داشته باشم؟! ولی زندگی با شهید اینقدر من را رشد داد که می توانستم خیلی چیزها را مدیریت کنم و برادرم هم از این شوکه شده بود که کِی اینطور شدی که ما نفهمیدیم.
**: برادری که کوچکتر از شما بود؟
خانم صفدری: بله، اختلاف سنیمان خیلی نیست، یک سال است.
**: در این فاصله تا برگردیم به اینکه پیکر شهید را کجا منتقل کردند و مراسم ها کجا برگزار شد، یک مقدار از خانواده خودتان برایمان بگویید و یک مقدار هم از خانواده شهید. به این معنا که خانواده تان اساسا کِی آمدند ایران و اهل کجای افغانستان بودند و چه سالی آمدند و مشغول چه کاری بودند؟ می خواهم بدانم دو تا خانواده در چه بستری با هم آشنا شدند؛ بعد دوباره برمی گردیم به ماجرای شهادت آقا سید جعفر...
خانم صفدری: آقا جعفر «سید» نیستند اما به سید معروف شدند. که این بحث سید بودنشان باز داستان خودش را دارد.
پدر و مادر من و پدر شهید با هم فامیل هستند. یعنی پدر شهید می شود پسرخاله مادرم و پسرعمه پدرم. چون پدربزرگ مادربزرگهای من به صورت ضربدری با هم نسبت فامیلی داشتند.
**: پس دو جانبه فامیل بودید.
خانم صفدری: بله، چون این پدربزرگم با آن مادربزرگم خواهر و برادر بودند؛ آن یکی هم با این.
**: پس هم از طرف پدر و هم مادر فامیل بودید و همدیگر را می شناختید...
خانم صفدری: بله، چون پدرِ شهید، می شود پسرعمه پدرم و پسرخاله مادرم. اول پدربزرگ من، پدر شهید، پدر خودم، عمویم، و چند نفر از پسرعموهای پدرم و دو سه تا از اقوام یک پله دورتر از ما، به صورت مجردی سال ۶۲ یا ۶۳ به ایران می آیند.
**: یعنی در همان بحبوحه اشغال شوروی؟
خانم صفدری: بله. برای کار می آیند ایران و پدر و مادر من آن موقع نامزد بودند.
**: در همان دوران نامزدیشان می آیند ایران؟
خانم صفدری: بله.
**: اهل کجا بودند؟
خانم صفدری: ما اهل کابل و منطقه غرب آن یعنی «دشت برچی» هستیم. برای کار می آیند ایران و در شهر مسجد سلیمان کار می کردند.
یک مدت آنجا کار می کنند بعد به تهران می آیند و کارهای بنایی و کارگری میکردند. پدر من در شیرینیپزی کار کرده بودند، بنایی رفته بودند، بعد از یک مدتی یکی از این موتورهای سه چرخه را گرفتند و با آن بار جابه جا می کردند.
**: این سهچرخهها در اصفهان خیلی بود و هنوز هم در اصفهان هست؛ بعدها یک تعدادی هم به تهران آمد.
خانم صفدری: بله، با آن باربری می کردند و پدر من خیلی فعال بودند و تشکیلاتی. در حزب حرکت اسلامی به رهبری آیت الله محسنی هم فعال بودند.
**: یعنی با نیروهای مقاومت اسلامی افغانستان. چند سالشان بود؟ متولد چه سالی هستند؟ البته سن و سال و اینها در افغانها یک مقدار سخت است.
خانم صفدری: الان پدرم ۵۶ ، ۵۷ ساله هستند. آن وقتها خیلی جوان بودند و خیلی زود هم ازدواج کردند. اختلاف سنی من و مادرم ۱۸ سال است. بعد از اینکه پدرم با قوامش می آیند، خانواده داییهایم هم یکی دو نفرشان مجردی به ایران آمده بودند. پدربزرگهایم تصمیم می گیرند همه خانوادگی به ایران بیایند. حالا این بعدها برای ما سوال پیش می آمد به خاطر این انتخابشان. الان هم که میپرسیم چرا یک کشور دیگر نرفتید و آمدید ایران؟ میگویند: بیشتر مدنظرشان این بوده که همزبان بودیم، همفرهنگ بودیم و هم اینکه دینمان هم یکی بوده. یکی هم این که امام خمینی را خیلی دوست داشتند و امام خمینی می گفتند اسلام مرز ندارد و با توجه به صحبتهای ایشان، ایران را انتخاب می کنند.
اسفند سال ۶۴ پدر و مادرم با هم ازدواج می کنند و مادر آقا جعفر هم با مادر من و خانواده های پدر و مادرم همسفر میشوند و از افغانستان به ایران میآیند.
**: ایشان نسبت فامیلی ندارند؟
خانم صفدری: نسبت فامیلی داریم اما دورتر است؛ پدر ایشان می شود نوه عموی پدربزرگ من؛ خیلی دورتر است. خب با همدیگر می آیند که آن موقع آقا جعفر را دو ماهه یا سه ماهه باردار بودند. آقا جعفر خرداد سال ۶۵ به دنیا می آیند، پدر و مادر من هم اسفند سال ۶۴ ازدواج می کنند؛ خود من هم متولد مهر سال ۶۶ هستم. در آن موقع ها زندگی خیلی عادی و معمولی داشتیم.
**: پدر آقا جعفر هم می آیند و تهران ساکن می شوند؟
خانم صفدری: بله، همه در تهران بودند و در حد یک کوچه و یک خانه و اینها با هم فاصله داشتیم.
**: در همان کارهای ساختمانی مشغول بودند؟
خانم صفدری: بله در کارهای ساختمانی بودند اما پدر من در شیرینیپزی بود. چند سالی که در شیرینیپزی می مانند با همان موتوری که می خرند بار جابه جا می کنند. من کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم که پدرم و عموهایم می روند یک مغازه قصابی با هم می گیرند که هنوز هم آن مغازه هست. ولی در کنارش پدرم آن کارهای فرهنگی و تشکیلاتی و مقاومتی را هم ادامه می دادند.
**: آن مغازه کجاست؟
خانم صفدری: آن مغازه قبلا میدان امام حسین بود اما الان رو به روی بیمارستان مهدیه در خیابان شهرزاد است.
**: یعنی همچنان در این صنف مشغول هستند؟
خانم صفدری: بله. از آن طرف هم من همیشه خاطرم هست که مرحوم آیت الله محسنی با خانوادهشان خیلی به خانه ما می آمدند. جلسات تشکیلاتی خیلی در خانه ما برگزار می شد و پدر خود من هم حضور داشت.
**: این خانه دوران کودکیتان است؟
خانم صفدری: بله.
**: کجا بودید؟
خانم صفدری: میدان قیام، که الان هم تقریبا هست اما نه آن طوری که ما داخل آن بودیم.
**: شما در محله شترداران بودید؟
خانم صفدری: نه، میدان قیام، اول خیابان مولوی، بن بست تهرانی. الان هم به عنوان انباری و اینها استفاده می شود.
**: پس خانهای قدیمی است؟
خانم صفدری: الان به عنوان خانه استفاده نمی شود و فقط ساختمانش هست. من سه ساله بودم که آنجا رفتیم، قبل از آن یک جای دیگر در همان میدان قیام بودیم. در همان محدودهها بودیم. ما یک زندگی کاملا سنتی و شیرین داشتیم. شما فیلم پدرسالار را در نظر بگیرید، پدربزرگهای من هر دو همین بودند و چه بسا جاهایی از پدرسالار جلوتر بودند!
**: می خواستند همیشه بچه ها دور و برشان باشند، و با هم هماهنگ باشند.
خانم صفدری: من ۱۶ ساله بودم که عموی کوچکم مستقل خانه گرفت. یعنی عموی کوچکم از آن خانه رفت. الحمدلله اینقدر رابطه بین جاریها، چه مادرم و زن عموهایم و چه مادرم و زنداییهایم، خوب بود که تا الان هم ادامه دارد. آن موقع ها که ما زندگی می کردیم آنجا پدربزرگم بود و سه تا پسرهایشان، عروس ها، نوه ها، زندگی خوبی داشتیم. همه در یک خانه بودیم، پخت و پز و نظافتمان یکی بود، سفره هم یکی بود. فقط من که کلاس چهارم بودم عموی بزرگم چون زن عمویم آسم داشتند؛ به یک منطقه خوش آب و هوا می روند. دکتر به زن عمویم گفته بود به خاطر آسمش باید در هوای خوب زندگی کند. چند سالی می روند منطقه کن، که اینقدر من زن عمویم را دوست داشتم و این جدایی برای من سخت بود که یک هفته بعدش که زن عمویم دوباره می آید خانه ما مهمانی، به من که می گویند زن عمو آمده، اینقدر خوشحال می شوم که از پله ها می افتم و دندانم می شکند. این رابطه صمیمانه را الحمدلله خیلی داشتیم و داریم. الان شاید حرف هایی که نتوانم به هیچ کس بزنم، با زن عمویممطرح میکنم. اگر سر درد دلم باز شود، با زن عمویم راحت صحبت می کنیم.
کودکی ما هم اینطور گذشت، من ۱۶ ساله بودم که عموی کوچکم هم رفتند یک خانه مستقل گرفتند. پدربزرگم در دهه هشتاد، سال ۸۲ ، ۸۳ به افغانستان رفت.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...