گروه جهاد و مقاومت مشرق - آقا مهدی را در چند برنامه فرهنگی دیده بودم و تسلطش بر مباحث فرهنگی و سیاسی برایم جالب بود. قرار گفتگو اگر چه بارها به دلایل مختلف به تأخیر افتاد اما بالاخره صبح یک روز تابستانی، در یکی از طبقات حوزه هنری توانستیم در فضایی آرام بنشینیم و دو ساعت گپ بزنیم. تمام تلاشمان این بود که از کلام آقا مهدی، به ویژگیهای پدر شهیدش پیببریم. او که تسلط خوبی بر مباحث مربوط به جریان مقاومت اسلامی داشت، از این منظر به خوبی توانست شخصیت پدرش را از کودکی تا شهادت برای ما ترسیم کند. این گفتگوی طولانی در چندین قسمت بدون کم و کاست تقدیمتان میشود و آنچه پیش روی شماست، سومین قسمت از آن است.
فرزند شهید: پدرم با آقای رائفیپور از حیث مطالعاتی که داشت، خیلی رفیق بود؛ حتی خاطراتی هم با هم داشتند؛ سفرهایی که با هم رفتند و جلساتی که با هم داشتند.
**: به اینجا رسیدیم که بعد از دو سه اعزام، شما فهمیدید که پدرتان به سوریه رفته است.
فرزند شهید: بله...
**: این اعزامها چقدر طول می کشید؟
فرزند شهید: حدودا از سی روز تا ۴۵ روز بود.
**: چند اعزام رفتند؟
فرزند شهید: تعدادش را من نمی دانم. ولی از سال ۱۳۹۱ شرع شد و در ۲۸ مرداد ۹۲ به شهادت رسیدند.
پدرم که میآمد به خانه، من درب اتاق را آهسته که باز می کردم، ممکن بود مثلا صدای خفیفی تولید بشود. پدرم از تختخواب بلند میشد و با تعجب نگاه می کرد. چون در آن فضای جنگی وحشتناک زندگی کرده بود، حس و حالش تغییر کرده بود. یک اتفاق هم افتاده بود که در یک جایی، همه خواب بودند و داعشیها می ریزند آنجا؛ به همین خاطر پدرم با هول از خواب بیدار می شد و وقتی میدید که کجاست، دوباره می خوابید.
**: بین هر اعزام چقدر در ایران میماندند؟
فرزند شهید: حدودا دو هفته تا یک ماه میماندند.
**: در این مدت چه کار می کردند؟
فرزند شهید: به محل کار نمی رفتند و در مرخصی بودند. ما طبقه اول خانهمان در نیشابور را نساخته بودیم و مشغول ساخت آن بودیم. گاهی هم به کاشمر می آمدیم و به پدربزرگم سر می زدیم.
**: احتمالا پدرتان مطالعه هم داشتند.
فرزند شهید: بله؛ وقتشان اکثرا پر بود. جلساتی داشتیم که با حضور همکارانشان برگزار می شد و شنبهشبها بود. در آن جلسه زیارت عاشورا خوانده میشد. یکشنبهشبها جلسه قرآن روستاییانی که در نیشابور ساکن بودند، برگزار می شد؛ یعنی اکبرآبادیهای مقیم نیشابور. چند کار فرهنگی و موسسه فرهنگی وابسته به سپاه هم بود که هر روز با مدیرانشان جلسه داشتند و کارهایشان را هماهنگ می کردند.
**: پس این یکی دو هفته سریع می گذشت و دوباره راهی می شدند. می آمدند و از تهران میرفتند؟
فرزند شهید: بله؛ در مورد وقت هم که گفتید یادم آمد بگویم انسانی بودند که یک جا نمی توانستند بنشینند. اصلا چنین امکانی برایشان وجود نداشت. حتی اگر یک کار کوچک هم می توانستند انجام بدهند، این کار را میکردند. روز آخری که ایشان را می دیدیم و اعزام آخر...
**: این اعزام با عزامهای دیگر فرق می کرد؟
فرزند شهید: بله، قرار بود فقط یک هفته بروند، کاری را انجام بدهند و سریع برگردند. عمویم زودتر رفته بودند به سوریه. وقتی پدرم به پدربزرگم گفته بودند که دوباره میخواهم به سوریه بروم، گفته بودند که برای شما کافی است و بگذار بقیه داداشهایت که در سپاه هستند به این ماموریت بروند. خلاصه به هر طریقی می شود رضایت حاج آقا را می گیرند. ما هم در آن زمان مشغول ساخت خانه مان بودیم. داشتیم دیواری می چیدیم و من و پدرم دو نفری مشغول بودیم. یهو تلفن زنگ خورد. پدرم یک گوشی ساده داشت. نوشته بود «سردار...» من جواب دادم و ایشان پرسیدند پدرتان هستند؟ گفتم بله. بعد پدرم را صدا کردم تا گوشی را به ایشان بدهم. بعد از تلفن گفت جمع کنید برویم. گفتم کجا؟ گفت باید برویم کاشمر چون می خواهم به یک ماموریت بروم. من در آن زمان پیش پدربزرگ و مادربزرگم می ماندم. معمولا افرادی هستند که سنشان هم بالا است اما به تنهایی پیش پدربزرگ و مادربزرگشان نمی مانند. من گاهی یک ماه می ماندم و بعدا پدرم می آمد دنبالم. همین مسئله خیلی کمک کرد که آدم مستقلی باشم. من آمدم کاشمر بمانم و پدرم با مادر و خانواده مادرم خداحافظی کند و برود به ماموریت.
**: در همه اعزام ها سیستمشان اینطوری بود که با همه خداحافظی می کردند.
فرزند شهید: بله، در همه اعزامهای سوریه خداحافظی میکردند... من کاشمر ماندم و پدر و مادر و خواهرم به نیشابور برگشتند. مادرم قرار بود به نیشابور برود و کاری انجام بدهد و چند روز بعد هم برگشتند به کاشمر. یک استثنایی هم که این اعزام داشت، از لحاظ زمانی بود که گفتند می روم و یک هفته دیگر برمیگردم.
در همین زمان، عموی من هم راهی سوریه بودند. آمدند به نیشابور و با پدربزرگم خداحافظی کردند. علاوه به این، تولد من را هم گرفتند و رفتند. لحظه آخری که ایشان را دیدم در ماشین بودند و داشتند می رفتند. یک لحظه ایستادند. به من گفتند خانواده را اذیت نکنی و مراقب مادر و آبجیات باش... حتی یادآوری کردند که مرد خانهام و توصیه هایی کردند و رفتند. چند تا سی. دی هم آن زمان داشتم. یکیشان هم مداحی حاج سعید حدادیان با شعر «یاد امام و شهدا» بود که من خیلی گوش می دادم. بعد از آخرین دیدار آمدم و مشغول آن صدا شدم.
پدرم به نیشابور می آیند، ماشین و خانواده را هم می گذارند و می روند سمت تهران تا به سوریه پرواز کنند.
**: فاصله نیشابور تا تهران را همیشه زمینی می رفتند؟
فرزند شهید: با وسایل مختلف می رفتند؛ گاهی زمینی و گاهی با هواپیما. بعضی وقتها هم می شد که با قطار بروند.
**: شما آن موقع متوجه شدید دیدار آخر است یا الان که نگاه میکنید، متوجه میشوید؟
فرزند شهید: الان که نگاه می کنم می فهمم که آن دیدار و آن اعزام، با بقیه ماموریتهایشان متفاوت بود.
**: چون برخی مواقع، و برخی شهدا، در دیدار آخر به خوبی متوجه می شوند که بار آخر است.
فرزند شهید: البته مادرم این احساس را کرده بودند. مادرم که در نیشابور بودند، پدرم خیلی می گفته که عجله دارم و باید سریعتر بروم. آن زمان خواهرم هم خیلی بیتابی میکرده. خواهرم هم ابتدا فکر می کرده که پدر می خواهد به محل کار برود اما این بار آمده به بالکن و خداحافظی کرده. پدرم هم خیلی عجله داشته.
**: وصیتی هم از ایشان به جا مانده؟
فرزند شهید: بله وصیت نامهای هم داشتند.
**: کجا بود؟
فرزند شهید: یک برگه در سوریه نوشته بودند که با وسایلشان برگشت. همیشه کیف سامسونتی همراهشان بود که همه مدارکشان همراهشان بود و آن کیف برگشت. چیزهایی که برای کار بود را تحویل سپاه دادیم. چون در آنجا برای احداث یک میدان مین رفته بودند و کارهایش را انجام داده بودند، نوشته های این مسئله را به سپاه دادیم.
یکی از قانون های منطقه جنگی این است که دو برادر نمی توانند به طور همزمان در یک منطقه جنگی باشند. حتی وقتی دو برادر همزمان به سن سربازی می رسند، هر دو را به خدمت نمی فرستند و یکیشان اصلا معاف می شود. ولی پدرم می رود سوریه و وقتی عمویم زنگ می زند، متوجه می شوند که هر دو در یک منطقه هستند و خلاصه همدیگر را آنجا می بینند.
**: این اولین دیدارشان در سوریه بوده؟
فرزند شهید: کلا یک بار شرایطی پیش می آید که همدیگر را ببینند. و حضورشان در اعزام های دیگر، در زمان های مختلفی بوده.
**: برای عمویتان هم آن دیدار، دیدار خاصی می شود و چیزی برای تعریف دارند؟
فرزند شهید: از خودشان اگر بپرسید خیلی بهتر است.
**: پس حدودا یک هفته تا ده روز بعد از رفتنشان به شهادت می رسند. شما چطور از خبر شهادت مطلع شدید؟
فرزند شهید: من آن زمان در یک مغازه داییام در کاشمر که تعویض روغن بود، به خاطر این که کاری یاد بگیرم و درآمد کسب کنم، می رفتم و کار می کردم. از بچگی هم اهل کار بودم. آنجا مشغول کار بودم. قبل از آن هم هر وقت که می رفتم کاشمر، صبح و بعدازظهر خودم را در آن مغازه مشغول می کردم.
یهویی تلفن زنگ زد؛ عموی کوچکم بود. سراغ داییام را گرفت. تلفن را به داییام دادم. دایی گفت شما برو فلان کار را انجام بده. حس کردم من را دنبال نخودسیاه فرستاد. من خیلی حال عجیبی داشتم. هیچ وقت عمو و داییام سر و کاری با هم نداشتند و همین باعث شد من شک کنم. داییام آمد بیرون و گفت من به زنداییات زنگ زدهام تا بیاید. خانواده زنداییام یکی دو تا دختر داشتند و به سن من می خوردند، من می رفتم آنجا و همبازی آنها بودم. من از آنجا کارم را تعطیل کردم. آمدند دنبال من و رفتم. وقتی رسیدم دیدم زنداییام خیلی من را تحویل میگیرد و من را می بوسد. تعجب کردم. آنها از موضوع خبر داشتند ولی من چیزی نمی دانستم و تعجب کرده بودم.
ما رفتیم خانه داییام و صبح ساعت ۹ که این اتفاق افتاد تا ساعت سه بعدازظهر هم آنجا بودم. دیدم داییام که آمد، لباس مشکی تنش است و دارد گریه می کند. همهشان جلوی من احساس شادی می کردند و نمی دانستند چه کار کنند که من موضوع را نفهمم. من هم لباس کار تنم بود و به همین خاطر لباس یکی از بچهها را به من دادند که یکدست سفیدرنگ بود.
وقتی گریه داییام را دیدم کنجکاو شد و استرس گرفتم و پرسیدم چه شده؟ فهمیدم اتفاقی افتاده که به من نمی گویند.
**: شما تنها بودید یا مادر و خواهرتان هم بودند؟
فرزند شهید: من و مادرم و خواهرم در کاشمر بودیم. لطف خدا بود که به کاشمر آمده بودند و الا اگر نیشابور بودند، حالشان بد می شد و داستانی پیش میآمد و اتفاقی می افتاد.
**: پس شما در نیشابور تنها بودید؟ مادرتان هنوز بیخبر بودند؟
فرزند شهید: بله من در منزل پدرخانم داییام در نیشابور بودم. البته مادرم خبردار شده بود. ابتدا به پدربزرگم خبر داده بودند و مادرم هم به خانه ایشان رفته بودند لذا زودتر از من باخبر می شوند.
**: پس شما آخرین نفری بودید که باخبر شدید.
فرزند شهید: بله.
**: چون نگران بودند که شما چه واکنشی نشان می دهید...
فرزند شهید: من رفتم منزل پدرخانم داییام و وقتی این وضعیت را دیدم زدم زیر گریه و گفتم به من هم خبر بدهید. همه ناراحت شده بودند.
**: گریه شما فقط از احتمالتان بود؟
فرزند شهید: من اصلا احساس نمیکردم برای پدرم اتفاقی افتاده باشد آن ها هم هیچ چیزی به من نگفتند و هیچ کلمهای رد و بدل نشد. تنها چیزی که بود این بود که پدرت کمی مجروح شده. من هم با همین خبر که مجروح شدهاند ناراحت شدم و گریه کردم. با این حال این فکر را نکردم که چرا سیاه پوشیدهاند و چرا گریه میکنند! تصور من این بود که به بیمارستان می رویم.
رفتیم به خانه پدربزرگم و جمعیت را آنجا دیدم. من هم با لباس سفید کاملی که داشتم جلب نظر می کردم. وقتی رفتم داخل دیدم همه جمعیتی که نشسته بودند، بلند شدند. نگاهی به این سو وآن سو کردم و فهمیدم که پدرم شهید شده؛ ولی تا آخر هم کسی خبر شهادت را به من نداد. همه شروع کردند به گریه و من هم فهمیدم.
پدربزرگم همانجا دست من را گرفت و وسط خانه نشاند. مردم هم دور من حلقه زدند. پدربزرگ من گریه نمی کرد. گفت ما یکی از فرزندانمان را فدای راه اسلام کردیم و اصلا هم ناراحت نیستیم. من هنوز هم تعجب دارم که چه حرفهای غرورانگیز و باصلابتی بیان کردند.
**: این برای زمانی است که هنوز پیکر را به خانه نیاورده بودند؟
فرزند شهید: بله، هنوز پیکر نیامده بود اما مردم، اقوام و آشنایان جمع شده بودند. من هم کمی آرامش گرفتم و آمدم که مادرم را ببینم چون مادرم در طبقه زیرزمین بودند.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...